پشت شیشه ی آی سی یو ، ناباور ایستادیم . نگاهت می کنم . خوابیدی .. به انتظار بلند شدن و خندیدنت می مونیم فا
من و یاسی
Sunday, February 16, 2014
Wednesday, June 05, 2013
Wednesday, April 17, 2013
کبابا
داشتم توی کارگاه چوب بلندی می بریدم . چهار تا پسرک 4-5 ساله درخواست
کردند که ما هم می خواهیم با تو توی کارگاه کار کنیم . گفتم : امروز نه بچه ها ، یه
کاری دارم که بهتره شما بایستین و ببینین . یکی شون چشماش برق زد و سر چوب رو توی
دستش گرفت . بعد دومی و سومی و چهارمی . دیگه قادر نبودم چوب ببُرم . گفتم
: نکنه شما کبابین ؟
نشون به اون نشون که نیم ساعت باد زدم و آتیش
روشن کردم و کبابا چرخیدن تا خوب برشته بشن . جیغ و فریادی به راه بود . یه
تیکه کباب می سوخت ، یکی از سیخ می افتاد .. نفس نفس می زدم تا ساعت 11
که وقت میان وعده است . یکی از خاله ها صدا کرد : بچه ها میان وعده . آرین گفت
آخه ما کبابیم دیگه سیریم
آخه ما کبابیم دیگه سیریم
Saturday, April 06, 2013
روغن کاری
امروز 17 فروردین ماه 1392 ، با خونسردی اولین روز کاری رو شروع کردم . دستاوردم تا این جا چند صفحه دست نویس کاری ناتمام ، یک ساعت تمرین پیانو ( بازگشت گودزیلا پس از دو سال ) و خوردن چند قهوه ، چایی ، و نان پنیر، یک عدد پرتقال ، یک سیب ، و یک پای سیب است
غرض روغن کاری بیان است و جمع بندی
روی ماه این وبلاگ را می بوسم
Saturday, February 02, 2013
Tuesday, June 19, 2012
Monday, October 31, 2011
Subscribe to:
Posts (Atom)