Thursday, June 29, 2006

تیر

تیر همیشه با خودش دلهره می یاره برای من
انگار همیشه توی این ماه قراره بهم کارنامه بدن...یه پرونده ای؛که بعضی قسمت هاش رو با شک و شبهه دو در کرده بودم،اما حالا آشکار می شه
من هنوز در مورد پرونده ام با شاگرد های پارسال ام لنگ می زنم
حس ها شون برام پر از ابهام اه...وقتی باهاشون هستم ،آرامش بیشتر اه.اما وقتی نیستن...نگرانشون می شم،یه نگرانی بی راه حل.بال بال می زنم و راه به جایی نمی برم
اصلا نمی دونم چطور بگم..نمی فهمم براشون چه نقشی دارم؟دوست؟معلم؟هیچ کدوم؟
گیج کننده است...و فقط با این گروه رابطه این قدر گیج کننده است؟کجا رو اشتباه رفتم؟کاش می فهمیدم

Tuesday, June 27, 2006

دفتر،دفترهای نازنین

اولین پروژه کارگاه ساخت مدرسه،تولید نشانه کتاب و دومی دفتر اه.یه عالمه مدل دفتر.بهش امیدوارم.گرچه" دفتر باز" بودن ام هم که معروف اه
امیدوارم فردا چند تا عکس از دفترهامون بذارم.وقتی با دستام کار می کنم،غم ها گم می شن

Sunday, June 25, 2006

ترس

چند روزی یه که در خیال سیر می کنم...دلم نمی خواد زیاد پامو بذارم توی واقعیت.راستش،شاید به همین خاطر اه که سفر نامه خیالی می نویسم
می ترسم.خیلی می ترسم که از بچه ها نا امید بشم.این بد ترین لحظه های بازی یه
می ترسم،که اون قدر قوی و پاکار نباشن
می ترسم،که در دام نقد گرفتار شده باشن
بغض دارم.و نمی دونم چه کنم

Wednesday, June 21, 2006

روز دوم

صبح روز دوم با صدای قصه و حکایت های بد خوابی شب قبل شروع می شه.همه دارن تلاش می کنن برای هم توضیح بدن که چقدر دیشب بد خوابیدن...معمولا دو سه نفر هم مثل توپ خوابیده ان و خر خر و ...مستحق نگاه های پر شماتت مغمومین ان
یکی از سرما نمی دونسته چی کار کنه و تا صبح لرزیده و یکی دیگه از بس گرمش بوده پخته!یکی دستش خواب رفته،یکی هوا براش کم بوده....خلاصه مثنوی هفتاد من کاغذ بوده اون شب
هر کی یه گوشه ای با کیسه خواب اش ور می ره.بالاخره زمان رویایی صبحانه روز دوم فرا می رسه(راوی شکمو است)این صبحانه به عقیده راوی شگفت انگیز ترین وعده غذایی سفر اه به ویژه اگه دو گروه -مثلا تهران شمال و اصفهان-بخوان با هم رقابت کنن...هر خوراکی ای که در خواب و بیداری دیده ای،وسط این سفره هم می بینی.زمان صرف این وعده نامتناهی اعلام می شه،یعنی تقریبا تا خون در رگ ماست می خوریم(چون پژوهشگران گزارش می دن که از یه موقعی به بعد به جای خون،شکلات صبحانه و شیر عسل در رگها جاری می شه)و بالاخره ....کوله ها می ره روی دوش
ای بابا...انگار... کوله ها سنگین تر نشدن؟ شونه هه شاید ....بی خیال
روز دوم خیال انگیز اه.دیگه در قلب سفر ای.از آلودگی ذهن و هوا خبری نیست.دلت می خواد بدوی و گاهی،از تو چه پنهون،جلودار رو پشت سر بذاری...صدای پرنده می یاد.همه جا صدای پرنده می یاد!چه خوب
ادامه دارد...شاید

Tuesday, June 20, 2006

روز اول

صبح روز اول
کوله ها به پشت،بطری های آب پر می شن و می رن توی کوله ها
راه می افتیم
از همون قدم های اول وزن کوله یه کمی خودنمایی می کنه
اولین سراشیبی به شک می افتی:نباید می اومدم؟؟
شیار عرق بر صورت،گردن،پشت...موهات خیس شده ان و.."تا صبحانه چقدر مونده؟"..معلوم نیست
توی فشار های درون و بیرون دست و پا می زنی.حال و هوای شهر کثیف هنوز باهاته.پروژه ها و برنامه های نیمه تموم ذهن ات،مجال لذت بردن رو ازت دزدیده...سنگینی کوله شده سنگینی روح ات..از درون به خودت می پیچی و سعی می کنی قدم هات رو با گروه هماهنگ کنی
به کولر خونه ات فکر می کنی و به این که کی و کجا اشتباهی مغز خر خوردی؟
اولین استراحت،رویایی یه...کلی آب می خوری و هر چی به دستت می رسه.اگه سرپرست،جلو دار یا عقب دار نباشی که دیگه بهشت زیر پات اه.سایه ای گیر می یاری،یه گوشه لم می دی و در دل آرزو می کنی که کاش زمان این استراحت جاودانی بود
بعد از استراحت اول اما...رنگ ها یه کمی پر رنگ تر نشده ان؟
علف علف تر،گاو گاوتر،و آدم آدم تر
ذهن ات مورمور می شه...چی شد؟
بدن ریتم می گیره...نفس،قدم،نفس،قدم
پرنده ها اون تو،توی دلت،شروع می کنن به بال بال زدن...تو دوست تر می شی...راه می افتی و با بغل دستی ات شروع می کنی به احوال پرسی
کسی نمی خواد این نوشته رو ادامه بده؟

Friday, June 16, 2006

شادی

رفتم کنسرت سودابه سالم
مدت ها بود که این قدر حظ/حض نکرده بودم.چقدر این زن می دونه که داره چی کار می کنه و چقدر می تونه.60 بچه زیر 10 سال با چه زیبایی و چه هماهنگی ای یک ساعت و نیم روی صحنه ساز زدن
م عزیز،البته که هر دوی ما می دونیم که نیاز اول و دوم و سوم ما شادی است.شادی و رنگ،این دو چیزی که از ما قهر کرده اند

Thursday, June 15, 2006

تعطیلات و کارگاه

امروز توی مدرسه یه روز تابستانی بود
تعطیلات،وبچه های فارغ از امتحانی که دلشون فراغت مدرسه رو می خواد
یه قدم کوچیک به سمت کارگاه هنر پیش رفتیم...خیلی خوب اه
شنبه قراره رنگ و آب بدیم به کارگاه .کمد ها رو رنگ کنیم،صفحه ابزار بسازیم...و چند تا بورد
یکی از همین روزها هم رنگ روی پارچه رو امتحان می کنیم و هر کس یه بلوزشو نقاشی می کنه
پس کارگاه راه افتاد!هر کسی اهلش اه به پیش

Wednesday, June 14, 2006

کوچولو

سلام کوچولوی من
از این که هنوز گاهی کوچولو صدات می کنم ناراحت می شی؟کاش نشی.کاش بدونی در چه سعادت سنی ای به سر می بری
هزار تا قله که تا حالا پات به دامنه شون هم نرسیده روبروت اه...هزار امکان پیش پات...شاید هنوز نزدیک ترین دوست عمرتو ندیده ای،کسی چه می دونه....با شکوه ترین حس ات رو تجربه نکرده ای،اون موقع که با دیدن کسی قلبت برای اولین بار از جا کنده می شه و نمی دونی باید با دستها و پاهات چی کار کنی
زمان ...کارهای عجیب ای می کنه...کارهای خیلی عجیب ای.باعث می شه دستتو از توی جیبت در بیاری تا بتونی تعادل ات رو حفظ کنی...و کم کم به صدای جارو برقی احتیاج پیدا می کنی،تا همه صداها رو نشنوی
زمان مهربون ترین جلادی یه که تا حالا دیده ام..جدی اش بگیر،اما....نه،می خواهی هم جدی اش نگیر
مسواکتو زدی؟پس شب به خیر کوچولوی من

فلسفه آموزش

وقت تلف شده اما در مدرسه زیاده،این رو نمی تونم و نمی خوام انکار کنم
ساعت ها و روزها وقت صرف می کنیم و یه نتیجه ای می گیریم که به نظر همه مون آخرشه!و ناگهان تصمیم گیری های مدرسه عوض می شه
و بدتر از اون وقتیه که دور خودمون می چرخیم و می چرخیم
ساعت ها حرف زده ایم،نمی دونم چند نفر ساعت.با هم.با معلم ها،با بچه ها
امروز با دو نفر از بچه ها به این سوال کلی فکر می کردیم:آیا به کسی که نیازی رو هنوز در خودش لمس نکرده،باید چیزی رو یاد داد؟
مثالی می زنم:آیا به بچه نواختن ساز رو یاد بدیم ؟کی؟6 سالگی؟12 سالگی؟وقتی خودش اعلام کرد که من می خواهم ساز بزنم یا خیلی زودتر؟راستی یه آدم کی واقعا نیاز به کلاس زبان حس می کنه؟
شما چی فکر می کنین؟می شه نظری اگه دارین برام بنویسین؟

Tuesday, June 13, 2006

براق

من خوشبخت ام!باور کنین
با بچه ها کار کردن روح ام رو آزاد می کنه...هیجان شون بهم اجازه می ده دوباره بال بال بزنم.شعور و گیرایی عجیب و غریب شون به بلاهت همه جامعه می ارزه ...14 سالگی،15 سالگی ،16 سالگی... می دونین چقدر زنده ان؟
هر روز از درک شگفتی این سن ها ذوق زده می شم
پیشنهادی رو به دفتر دبیران می برم تا باهاشون مشورت کنم.ساعت ها توی سر و کله هم می زنیم و در نهایت،چی به توبره مون اضافه می شه؟نمی دونم
همون پیشنهاد رو پیش بچه ها می برم...هزار تا نظر بهش اضافه می کنن.روزها بهش فکر می کنن.هر روز یه چیز تازه می گن و آماده ان برای اجرا.ازمن چی می پرسین؟چرا دلم نمی خواد از مدرسه بیرون بیام؟چرا دلم مهمونی نمی خواد؟؟چی بگم؟

Friday, June 09, 2006

حرف

"it's four in the morning,the end of december...."

ساعت هفت بعد از ظهر روز جمعه است.امروز خیلی دلم می خواست چیزی بنویسم،اما عجیب بی چیزبودم و هستم

Tuesday, June 06, 2006

دیوار های رابطه تاریک اند

به گوشی ها و آهنگ های توی گوش ها که فکر می کنم،دلم می گیره،رابطه ها رو تنگ کرده ان
خودم هم از همین گوشی ها استفاده می کنم،گاهی.سعی می کنم یه موقعی آهنگ گوش بدهم که صدای بهتری برای شنیدن نیست
صدای دوستانه ای،پرنده ای،شرشر آبی،بادی
سردی این وسایل تکنولوژیک و بی هویتی اش در جامعه خودمون،مث یه زخم التیام نیافته درمون باقی مونده
هنوز هم موبایل ها به زحمت خاموش می شن.و این همیشه از فراموشی نیست،نه...ما این گوشی ها رو بد جوری دوست داریم.برق نگاهمون لو دهنده است
تابستون پارسال با بچه ها کوه رفتیم.حدود 10 تا کوه اطراف تهران.تنها،یا دو تا،سه تا غذا می خوردن.چیپسی از توی کوله در میومد و به کسی تعارف نمی شد...آهنگ های توی گوش،پیغام های تلفن ها،تماس ها...تفرد
امسال ،در این سومین درفک هم این مظاهر رو دیدم،حتی از خودم!و شوکه شدم...ما به همه چیز خو می گیریم.همه خوب ها و آزار دهنده ها

Monday, June 05, 2006

درفک


بر لبه پرتگاه ایستاده ام.باد ملایم ای لای موهام می پیچه.منظره روبرو خیره کننده است.دره و کوه ،با رنگ بندی عجیب وغریب
هزار جور سبز،دشت های سبز ،کوههای سبز
و ابرها،مثل بستنی توی قیف
سومین باره که اینجام.بهشت گل و مه این بار خالی از مه بود،اما هنوز باور نکردنی!باور این همه زیبایی همه یک جا
رو به روی این ابهت نشسته ام.دلم تنگ اه.برای همه شما که توی بهترین لحظه های عمرمون با هم زیبایی ها رو دیدیم و به وجد اومدیم...یک دنیا ذوق کردیم و هنوز یه گوشه ای،توی عزیز ترین بقچه دلمون نگهداری اش می کنیم و گاهی که بهش سر می زنیم،از شادی سرمست می شیم
بر لبه پرتگاه ایستاده ام.تصویر دوست کوچولوها رهام نمی کنه...منظره...تصویر...تصاویر ناب باید بهشون نشون بدم.این چیزی یه که کم دارن،تصویر ناب
دارن کم باور می شن.بیشترشون حیاط ندارن که ببینن چطور یه درخت ذره ذره باهاشون بزرگ می شه،یه گل وقتی بهش آب می دی چطور تازه می شه...اولین نرگس زمستون که توی باغچه در می یاد رو ندیده ان.گناه بچه ها نیست که تمرین طبیعت نکرده ان،مشق هاشو ننوشته ان
می دونم...خوب می دونم که خیلی چیز ها دارن که داشتنش در این سن برای ما باور نکردنی یه...حتی یک نوع درک شگفت انگیز از وقایع
این تفاوت ها رو باید به هم یاد بدیم.این و حس می کنم اما هنوز بهترین راه ها رو پیدا نکرده ام