صبح روز دوم با صدای قصه و حکایت های بد خوابی شب قبل شروع می شه.همه دارن تلاش می کنن برای هم توضیح بدن که چقدر دیشب بد خوابیدن...معمولا دو سه نفر هم مثل توپ خوابیده ان و خر خر و ...مستحق نگاه های پر شماتت مغمومین ان
یکی از سرما نمی دونسته چی کار کنه و تا صبح لرزیده و یکی دیگه از بس گرمش بوده پخته!یکی دستش خواب رفته،یکی هوا براش کم بوده....خلاصه مثنوی هفتاد من کاغذ بوده اون شب
هر کی یه گوشه ای با کیسه خواب اش ور می ره.بالاخره زمان رویایی صبحانه روز دوم فرا می رسه(راوی شکمو است)این صبحانه به عقیده راوی شگفت انگیز ترین وعده غذایی سفر اه به ویژه اگه دو گروه -مثلا تهران شمال و اصفهان-بخوان با هم رقابت کنن...هر خوراکی ای که در خواب و بیداری دیده ای،وسط این سفره هم می بینی.زمان صرف این وعده نامتناهی اعلام می شه،یعنی تقریبا تا خون در رگ ماست می خوریم(چون پژوهشگران گزارش می دن که از یه موقعی به بعد به جای خون،شکلات صبحانه و شیر عسل در رگها جاری می شه)و بالاخره ....کوله ها می ره روی دوش
ای بابا...انگار... کوله ها سنگین تر نشدن؟ شونه هه شاید ....بی خیال
روز دوم خیال انگیز اه.دیگه در قلب سفر ای.از آلودگی ذهن و هوا خبری نیست.دلت می خواد بدوی و گاهی،از تو چه پنهون،جلودار رو پشت سر بذاری...صدای پرنده می یاد.همه جا صدای پرنده می یاد!چه خوب
ادامه دارد...شاید
7 comments:
پ.ن1. حکايت دست و صورت شستن توی اون هوای سرد
پ.ن2. صف طولانی ليوانا واسه آب جوش
پ.ن3. ذلت جمع کردن چادرها
پ.ن4. صبح است ساقيا ی فرهاد توی برنامه خلخال-اسالم هنوز توی گوشامه... پ
دستشویی رفتن!
اتفاقا اوليشو نوشته بودم: زاجرات پيدا کردن مکان مناسب جهت دستشوئی رفتن! ولی بعدش به طرز احمقانه ای مثبت بازيم گل کرد و سانسورش کردم! شايد چون فکر می کردم کلی خانوم معلمی و خوش نداری تو وبلاگت که احتمالا شاگرداتم سر می زنن اين چيزا نوشته بشه! ولی دمت گرم! کلی ذوق اين مقيد نبودنتو کردم چون شديدا طرفدار شکستن استرئوتايپای دست و پاگيرم :) پ
Delam grefte yassi, dostam hame daran meeran. Che ghadr doa cardam beran, hala tahmolesh sakhte. Khaylee Sakhte. Refaghat peery o sen o sal bar nemmedare.
Az bache gee az kalagh par badam meeomad. Yadet meead? Kalagh par, Gonjeshk par, Farnaz par, Pooneh par, Nazi par... Fardam Sanaz par, Ali par...
Narafte delam barashoon tange.
من چی بگم؟؟چی بگم؟؟چی بگم؟
ياسي چرا من انقدر از همه چي دور شدم؟ از برنامه ها از كوه از همه چي. اين چه درد مسخره اي يه كه ته هر برنامه اي گلوي منو مي گرفت و وادارم مي كرد كه ديگه برنامه نرم/ چرا وقتي مي خواستيم برگرديم پايين من سگ مي شدم و تا مقصد سگ مي موندم. سكوت و....
....
نمی دونم چی در ما تغییر پیدا می کنه...اما یه حس های خوبی گم می شن.و گاهی پیدا می شن.همروز یه لباسی پوشیدم که خیلی به یاد تو بودم باهاش
Post a Comment