امروز یک اسب چوبی ،یک جا گلی و یک کتابخونه تموم شد.به زودی عکس هاش رو این جا می گذارم
. تجربه سختی بود براشون.به ویژه اون هایی که کتاب خونه رو ساختند.
بعد از چند جلسه که قطعه ها رو بریده بودن،در هم جا نمی رفت.و بچه ها البته که نمی تونن صبور باشن.بغض کرده بودن.
سر به سرشون می گذاشتم.مدام راجع به زور بازو و اعصاب آروم ایده می دادم و سعی می کردم بفهمم گند از کجاست...دو سه ساعتی طول کشید و بالاخره همه درها به همه تخته ها جور شد.
تجربه عجیبی بود برام! دیدم که اولش خیلی هم نمی تونستن خوشحالی کنن.زیاد باورشون نمی شد که کار خودشون اه.بهشون گفتم برین پایین والیبال بازی کنین و برگردین دوباره نگاهش کنین.وقتی برگشتن،خیلی از دیدن کارشون خوش حال شدن. یک ربع آخر کلاس فقط نگاهش می کردن
2 comments:
چه خوشبختی بزرگی!!
از اون تکه برید بازی کنید بعد بیاین خیلی خوشم اومد. کاملا ایده معلمانه ای بود. داری راه می افتی ها!
اين نوشتهات چشمامو آبکى کرد،
چه ربطى داره نميدونم…
دلم برات تنگ شده احمق…
Post a Comment