اومدن!روز زیبا سازی
اومدن که ایده های پیشنهادی ما رو اجرا نکنن .
بهشون گفتم :مواد اولیه سهم کلاستون و بردارین و بشینین باهاش ایده بدین.
یه حلقه زدن روی زمین(۲۰ نفری) و شروع کردن به فکر کردن
اول ها و سوم ها هم با شور و شوق فراوون مشغول کار بودن و کارها لحظه به لحظه هیجان انگیز تر می شد
.
مراقبشون بودم .تحت فشار بودن که یه ایده متفاوت خیلی خوب بدن و نمی شد!دو ساعتی گذشت...گفتن ما اصلا این مواد به دردمون نمی خوره.کاموا احتیاج داریم!(تصور کنین که هر کلاسی یه آینه،مقداری یونولیت،چوب،صندوق میوه،شیشه و مهر و رنگ و کاغذ داشت)سفارش کاموا دادیم! با تمام وجود منتظر ظهور یه ژانگولر بودم و فعلا مدارا می کردم
مراقبشون بودم .تحت فشار بودن که یه ایده متفاوت خیلی خوب بدن و نمی شد!دو ساعتی گذشت...گفتن ما اصلا این مواد به دردمون نمی خوره.کاموا احتیاج داریم!(تصور کنین که هر کلاسی یه آینه،مقداری یونولیت،چوب،صندوق میوه،شیشه و مهر و رنگ و کاغذ داشت)سفارش کاموا دادیم! با تمام وجود منتظر ظهور یه ژانگولر بودم و فعلا مدارا می کردم
...کم کم پراکنده شدن...بوی شکست به مشام می رسید.خودشون خیلی کلافه بودن.توی سطح مدرسه راه می رفتن و انگار که دستی دستی از بازی بایکوت شده بودن،بازی ای که معمولا توش حرف اول و می زدن...
یک ساعت که به این وضع گذشت،یکی شون اومد دنبالم.(صحنه رو اینطور مجسم کنید.داخلی.خارجی.نور .برف.من با سرعت از پله ها بالا و پایین می رم،اره می کنم،رنگ می کنم،و او دنبال من می دوه و با هم بحث می کنیم )
بهش نظرم و ابراز می کنم:به نظر من شما بسیار توانمند و بسیار بی لیاقت این
.خودم بهت زده ام!واقعا عصبانی نیستم.این حرف رو آگاهانه زده ام.می خواستم که حتما شدید باشه.اما زیاد تند نبود آیا؟
حرف مثل پتک می خوره توی سرش و عجیب اه...اثر می کنه؟ـشاید حق با تو باشه...باید فکر کنم...
می ره و بعد از یه مدت بر می گرده...حرف ها داره و چه حرف ها داره...
ادامه دارد