توی حیاط مدرسه نشسته ام.بچه ها ورزش می کنن.برق نور روی دستهام و روی کاغذ می تابه.پاییز خود نمایی می کنه
و بچه ها مثل گل می مونن.با شیطنت بهم نگاه می کنن و زیر لب میگن:"خانوم ما رو نجات بدین از دست این معلم ورزش!".دلشون می خواد از همه کار طفره برن حتی بازی
ساز دهنی و دفتر سیاه بیشتر روز ها باهام اه.دریچه جدید ی یه.با هم آواز می خونیم و ساز می زنیم.خیلی رهایی بخش اه
ناگهان یه بچه جلوم ظاهر می شه و می گه:میشه به این آهنگ گوش بدین؟ برام می خونه.اگه بلد باشم باهاش همراهی می کنم و هر دو سبک می شیم...چقدر به موسیقی احتیاج دارن.هر چی براشون می خونم با دل و جون گوش می دن و خیلی زود یاد می گیرن
چند روز پیش زیر بارون بسکتبال بازی می کردیم.برای لحظاتی واقعا 14 ساله شدم!می دونی چه حس قشنگی یه؟گرچه...گاهی آدم از خواب می پره
مدرسه بیشتر خوابم می کنه...باید بتونم ساده نگاه کنم .آخه مسایل پیچیده بچه ها خیلی ساده است...برای همین اه که ما آدم بزرگا رو گیج می کنه و می گیم اینا "بچه بازی" یه
No comments:
Post a Comment