Friday, January 27, 2006

غم کودکانه

من طوری گریه کردم که انگار امکان ندارد هیچ وقت دیگر بخندم؛ولی توانستم طوری بخندم که انگار هیچ گاه گریه نکرده بودم .
اریش کستنر/وقتی که من بچه بودم

غم بچه ها یه جور دیگه است...بعضی هاشون غم های سنگینی دارن.پدر و مادرها ی ناسازگار،خواهر و برادر های ناسازگار،فشار های اجتماعی،عشق های بی توضیح و بی فرجام،افسردگی...و کنار گذاشته شدن
..
وقتی توی بغلم گریه می کنن و مقنعه ام خیس خیس می شه با خودم فکر می کنم هیچ وقت خنده بی غل و غش این بچه رو خواهم دید؟
اوایل از این که حرفی ندارم که مرهمی براشون باشه خیلی داغون می شدم.اما حالا، انگار که پیرتر شده باشم،فکر می کنم شاید اون ها به آغوش باز بیشتر احتیاج دارن تا حرف
..
گاهی حس می کنم دارم بچه می شم.کاش نشم.اون قدر که دیگه از زاویه دید یک آدم ۲۹ ساله نتونم به جریان نگاه کنم...بالاخره باید چه کرد؟بچه موند یا بزرگ شد؟
یه چیزی رو این روزها در خودم کشف کرده ام.اون هم این که یک سالی یه که بیشتر ترجیح می دم کتابهای اریش کستنرها رو بخونم تا کوندراها.

5 comments:

آق بهمن said...

ایلیش زود به زود بنویس دیگه
من هی میام ننوشتی

azadeh_khanoom said...
This comment has been removed by a blog administrator.
azadeh_khanoom said...

ایده نوشتن خیلی خوبه ها! اینکه فکر می کنم شاید چند سال دیگه این کاره نباشم خوندن چیزهایی که با بودن در کنار اونها نوشتم باعث می شه فک کنم اون موقع هم می شه با فکر اونها نفس کشید! اما می دونی یه بدیه هم داره ها! و اون اینکه اصلا نمی شه قشنگی لحظه هایی که با اونها هستی با هاشون نفس می کشی رو روی کاغذ بیاری! اما برای تو که همه این لحظه را تجربه کردی فقط برای خودت می تونه خیلی چیز خوبی باشه! (اقا من خودم حالم بد شد که این قدر رمانتیک نوشتم! ولی می دونی که در این زمینه زیاد چیزی دست خودم نیست!) ازاده

یاسمن said...

شما چیزای خوبی می گین ها

الى said...

بچه ها ميدونين اگه براى کامنت گذاشتن گزينه ديگر رو انتخاب کنين ،مجبور نميشين بلاگ خالى بسازين؟