Saturday, February 11, 2006

ماهی گریز

برگشتم
.دریا و شن و باد هم نتونستن از فکر بچه ها درم بیارن.هر سنگی من و به یاد یکی شون می اتدازه.هر چوبی...به یادشون یه قلعه شنی ساختم،بعذ از سال ها.چه حس خوبی بود،شن،توی دست ها
اگه سبا بود الان این شعر رو گوش می دادیم،اگه ناهید بود با هم می دویدیم،اگه ثمین بود،اگه... کاش می تونستم با طبیعت دوست ترشون کنم

این یکی از مهم ترین چیزاست فکر کنم.دوستی نزدیک با طبیعت،به طوری که بهمون قدرت بده و از عظمت اش لبریز بشیم
.
به امید فکر می کنم.به این که چطور می شه به کسی یقین داد؟یا کمکش کرد که باور پیدا کنه؟
بچه ها کم باور اند.باهوش و کم باور.به چیزی بند نیستند.این من و میترسونه
.
نمی دونم براشون چه بکنم.اما فقط سعی می کنم با همه ایمان ام کنارشون زندگی کنم.
کاش بیشتر بودیم و کاش موج امید بیشتری در هوا جاری بود

2 comments:

Anonymous said...

شب
با گلوی خونین
خوانده‌ست دیرگاه
دریا
نشسته سرد
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می‌کشد


شاملو

Anonymous said...

طبيعت... فكر كنم اولين و عميقترين عشق زندگي منه. براي كمك به تو خواستم به ياد بيارم كه اين عشق چه طور شروع شد. اما هيچ يادم نيومد. شايد اول از همه بايد "ديدن" را ياد گرفت. ديدن طبيعت خودش هنري است . شايد اگر از ديده هاي خودت براي بچه ها بگي و چيزهايي را كه اطرافشون هست و نمي بينند به چشمشون بياري كم كم بتونن نگاه كردن و بعد فهميدن و لذت بردن از طبيعت رو ياد بگيرن.