هفده سالم بود و خودم رو در قله های رفیع اندیشه و ... می دیدم
چهار تا کتاب خونده بودم و فکر می کردم همه دنیا که نه،اما بخش مهمی از آینده روی انگشتان پر قدرت من می چرخه
مهتاب بیست و پنج ساله یه روز با همه محبت اش بهم گفت:خوب یاسی ،این روزها به چی فکر می کنی؟
با شرح و تفسیر ملغمه ای از عقاید خودم و کتاب ها رو براش بلغور کردم.صبورانه گوش داد و گفت:یاسی،فکر می کنم آهن خونت کمی پایین اه.باید بیشتر آهن(یا چیزی از این دست،درست یادم نیست) بخوری و بیشتر ورزش کنی
شوکه شده بودم و بی حد بهم بر خورده بود...چه واقعیت عریانی.چه توهم آشکار و رایج ای
ممنونم مهتاب،بی نهایت ممنونم
1 comment:
شايدم بهتر بود بهت اجازه می داد که مسير خودتو می رفتی... شايد اينجوری خودت به اين نتيجه می رسيدی، نتيجه گيری ای که ديگه مال ياسی بود نه مهتاب... پ
Post a Comment