امروز رفتم مدرسه.5فروردین!دوستان مشغول بودن.کنکوری ها که اطراق (درست نوشتم؟)کرده بودن.فرش و بساطشون پهن بود.روبوکاپی ها هم در حال کار روی پروژه شون بودن..المپیادی ها یه جور...خلاصه ...نمی شد باور کرد 5 فروردین اه
منم رفته بودم یه کمی کار کنم.کارا خوب پیش می رفت،چون فضا با وجود جمعیت بچه ها،خیلی آروم بود.به خاطر کنکوری ها،که بیچاره ها با هر صدایی از جا می پرن
خیلی یاد حال و هوای سال کنکور بودم.کتابخونه میرداماد،کتابخونه اقتصاد،خونه ما...پای من که باز یه مدتی توی گچ بود و با اصرار می رفتم کتابخونه(در حالی که خونه ساکت و آروم بود!)الی تازه آشنا،لیلی،شهره،فرزانه،مدیا،شاریس،مریم
دلهره و امید...یه جور سرنوشت مرموز شگفت انگیز نامعلوم
ابهام
روزهایی که می خواستیم خورشیدو با دست بگیریم
8 comments:
دوره کنکور تنها دوره زندگيمه که هيچ وقت به صورت نوستالژيا در نيومد برام... پ
می بینی یاسی جون دستامون سوخته
دستامون...نمی دونم.کاش شهر شب خونه مون نشه
نوشته هات گاهی دلم را مثل دیگ هم میزنه و اشکم را در میآره.
ولی چیزی که آرومم میکنه تلاش همه برای این است که خاطرات بچه های دوروبرمون دل انگیز تر از مال ما باشه.
خسته نباشی.
شاریس،من دلم مریم می خواد.که توی این نوشته ها باهامون باشه
دوباره چشام سوخت…
رنو زرد هم تو جمعمون بود،کلّى هم پاى شکستهى تو رو برد کتابخونه اقتصاد و آورد پايين…
دوباره چشام سوخت…
رنو زرد هم تو جمعمون بود،کلّى هم پاى شکستهى تو رو برد کتابخونه اقتصاد و آورد پايين…
مريم مگه کجاس؟
Post a Comment