تموم شده..یک هفته ای می شه.یکی دیگه از جان پیچ های من هم باهاش تموم شد
فلج شده ام.فلج بعد از هیاهو.باز هم همون حکایت همیشگی،این بارکمی متفاوت...دلم به کار نمی ره.حس می کنم زیاد باهاشون بوده ام.باهاشون زندگی کرده ام و به هم خو گرفته ایم
گمانم دیگه چیز زیادی برای بخشیدن بهشون ندارم و حضورم سنگینی مطلوب ولی منفعل کننده ای داره
شاید اگه برم کمی بی تابی کنن و زود عادت کنن
شاید اگه برم خودم خیلی بی تابی کنم
کجابرم؟