Saturday, October 30, 2010

یاران را چه شد؟

ازاون شب های سنگین اه...شب هایی که با وجود این همه دوست تنهایی
با وجود این همه خونه ی آدم های عزیزت بی جایی
یکی از شب های دیوانه ی پاییزی برم می گذره امشب
به بحث و کافه و دوست و زیبایی احتیاج دارم . خنده و گریه ی خالص..حیف از این هوا اگه تنهایی خونه را انتخاب کنی
هوا دونفره ، سه نفره ، چهار نفره...هوا دوستانه است .پاییزانه ،سرخوشانه

Friday, October 29, 2010

هفته ی چهارم

هفته ی چهارم نسبتا به کندی من گذشت
خانون حنا ( خوکچه ی هندی انجمن ) عضو تازه ی پرجنجالی بود
باید خوب مشاهده اش می کردیم چون فورا به قفس احتیاج داشت
قفس ای که باهاش از سفر اومده بود تنگ بود و باید به سرعت پس داده می شد
آشفته بودم. دلم می خواست رها تر می تونستم عمل کنم .از سحر کلافه خواستم برنامه رو بهم بزنه و منو از برنامه حذف کنه تا راحت تر با بچه ها به خوکچه بپردازیم
صبح با صفورا و بهادر و مریم و خوکچه و گروهی از پسرهای پنجم و یکی دوتا سوم و اول ، به باغچه رفتیم
خانوم حنا رو رها می کردیم (رها که چه عرض کنم!) ، یک چیزهایی سر راهش قرار می دادیم و دقت می کردیم ببینیم به کجا علاقمند تره
بعد از ظهر همین کار را با دختر کوچولو ها انجام دادیم و دست به کار ساخت قفس شدیم . بدنه ی قفس صندلی چوبی رنگی رنگی ای بود ( ناز و زیبا ) که با ورقه های مشبک فلزی و سیم به هم وصل اش کردیم
چقدر بچه ها جذب این کار شده بودند ...همه می خواستند در ساخت قفس خانوم حنا شرکت کنند
اما اوضاع به لحاظ نظم کمی آشفته بود
صبح با دو سه نفر از بچه ها قدری سازدهنی وآواز تمرین کردیم . نتیجه باز رضایت بخش بود اما باز هم نظم فضا رو به هم ریخته بودیم
آخرین قسمت متشنج روز بازی گروهی صدا سازی ای بود که هفته ی گذشته با پسربچه ها بازی کرده بودیم و این بار دخترکان شرکت می کردند
بازی بسیار پر سر و صدا و پر حادثه بود ، 4 لیوان شکست و باز هم نظم فضا و این بار نظم زمانی روزهم به هم ریخته شد
نتیجه ی بازی از نظر من معمولی رو به ضعیف بود اما بهادر می گفت که خوب بوده .من حدس می زنم قصدش روحیه دادن به جمع بود
به هر حال بچه ها کمی شادی کردند اما منسجم نبودیم
پایان روز به معذرت خواهی از سحر به اتمام رسید و شب پر از خنده شدیم
روز دوم به تغییرات فضا های داخلی گذشت
من و مریم مدتی دیوار طبقه ی دوم رنگ کردیم و به تعداد دخترهای پنجم میز و صندلی چیدیم و راهروی طبقه ی دوم برای مشق نویسی آماده ی بهره برداری شد
بعد از ظهر روز دوم کمی از سارا چهار جنبه ی رشد یاد گرفتم که باعث خوش حالی بود
و مثل همیشه دوان دوان رفتیم که به تاکسی های کرمان برسیم و در راه کلی بحث های جالب آموزشی و اجتماعی شد که مهمترین اش برای من در باب " جنسیت " بود

خانواده ی ما

دو هفته ی گذشته پر از اضطراب و ماجرا گذشت . در محیط تازه ام همه چیز بحرانی است ، همه چیز
سحر عزیز هر روز با فشار تمام برنامه ریزی می کنه و ما به هم اش می زنیم
بهانه این اه که امروز شرایط خیلی بحرانی بود
:)
دو هفته است که ننوشته ام
فشار های مالی ، تربیتی ، درمانی ...فشار آشکار نبودن سبک و جایگاه
همه روزی هزار بار از خودمون می پرسیم :جای من کجاست در این بازی؟
چند روزی می شه اما که خیلی امیدوارم . حس می کنم به تقدیر تسلیم شده ام و خودمو مرکز این بازی نمی بینم
سعی ام رو خواهم کرد . شاید مدت ها بود که این قدر با تمام توانم برای کاری نجنگیده بودم ، اما دیگه قصد ندارم خودمو روی نبض سرنوشت یک موسسه ی هفت ساله در حال بالا و پایین پریدن ببینم
این جا هر چه هست یک پایگاه امن برای بچه هاست .خاله ها و عموها ی خیالی این بچه ها دلسوزانه می دون و دم بر نمی زنن
بچه ها کنارشون احساس امنیت می کنن و مگه امنیت چیز ارزونی یه؟
کجای این دنیا می شه راحت پیداش کرد؟
هفته ی پیش در راه بم کرمان به سحر و علی گفتم : شاید شانس حمید رضا باشه که به جای پدر و مادرش داره کنار ما (هنوز ما گفتن برام سخته ،هنوز به تمامی اون جایی نشده ام) بزرگ می شه ، کسی چه می دونه؟
هفت سال کنار سارا و علی بودن امتیاز کمی نیست ، حالا دیگه بعد از 5 هفته رفت و آمد حاضرم بر اسمشون قسم بخورم
دلم مدام براشون تنگ می شه و برای سحر و صفورا و بهادر و مرضیه و محد
ما به راستی داریم خانواده می شیم

Sunday, October 17, 2010

حمیدرضا

حمید رضا...حمیدرضای کوچک عزیز
چی بگم؟

Friday, October 15, 2010

از داستان پداگوژیکی

"
سافرون گالوان چند خصلت بسیار نمایان داشت که او را از مردم عادی متمایز می نمود . او قدی بسیار بلند داشت ، خیلی زنده دل ، همیشه مشروب خورده ، ولی هرگز مست نبود ، درباره ی هر چیزی عقیده ای خاص و فوق العاده جاهلانه داشت . گالوان آهنگر خوبی بود و دستهایش به مراتب با سوادتر از کله اش بودند

"

بم ،راهنمایی ها ،کارگاه ، 1

با بچه های بزرگتر دچار دغدغه ی جدی تری ام
به سن انتخاب نزدیک ترند و راه و رسم فرار از فعالیت های سخت بلدند
نیمکت چوبی ای را تعمیر می کردم .شهریار و ابولفضل سر رسیدند . همراهم شدند و به نظر می رسید در حال لذت بردن اند
علی ر بهمون پیوست . براشون سخت بود که کاری بهش بسپارند . کار تعمیر را مثل بستنی در حال تمام شدن دوست داشتند
کم کم اسماعیل و بنیامین و مهدی هم رسیدند .بهشون پیشنهاد کردم که دو نیمکت تعمیری دیگه رو بیارن . نیمکت ها فقط کمی دورتر از ما بودند ولی هر کدوم به نوعی طفره رفتند . هیچ کس از منطقه اش بلند نمی شد و همه نگران از دست دادن چکش و میخ وچسبشون بودند
چکش هر بار دست به دست می شد یک مالک جدی تازه پیدا می کرد . مسئله ی مالکیت توی انجمن خیلی جدی فکر منو به خودش مشغول می کنه.بچه ها عجیب علاقمندند که مالک چیزی بشن ،حتی اگه زیاد مورد استفاده ای براش پیدا نکنن
چند بار خواهش ام را تکرار کردم تا بالاخره با اکراه راهی کوار ( آلاچیق ) شدند و نیمکت های تعمیری بعدی را آوردند
اسماعیل دو سه بار به همه جا سرکشی کرد ، بالاخره تکه چوبی پیدا کرد تا جایگزین قطعه ی ناپدید شده کند
یکی دو دختر پنجم با اشتیاق سر رسیدند اما کمابیش ناکام ماندند و رفتند
مسئله ی دختر و پسر بودن هم از موضوعات جدی ای یه که بعدا درباره اش می نویسم

دختر های راهنمایی عملا به ما نپیوستند . درس را بهانه کردند و پیش آقای فروهر ماندند
ماجرا هنوز نصفه است ...ادامه می دهم

بم ،قهوه خانه و جنگل

باز هم پیشنهاد بهادر موثر واقع شد
بهادر تو واقعا دوست به درد بخور و عزیزی هستی

جو کمی متشنج بود .می خواستم که حتما بازی گروهی داشته باشیم
این بار همه ی مربی ها و بچه ها ( صبحی ظهری بودند و فقط پسرها در بازی شرکت می کردند) را درگیر یک بازی دسته جمعی کردیم

به دو گروه بزرگ تقسیم شدیم
به هر گروه مقداری کاغذ و رنگ دادم و در گوش نماینده ی گروه یک مکان را معرفی کردم .به گروه یک قهوه خانه و به گروه دو جنگل در شب پیشنهاد کردم

گروه ها با هم مشورت می کردند و سعی می کردند همه ی عناصر صدا ساز محیط را نقاشی کنند . مثلا باد پیچیده شده در درخت ها ،یا حیوانات جنگل یا سماور در حال قل قل

در مرحله ی بعد نقاشی ها را جا به جا می کردیم و هر گروه سعی می کرد صداهای فضای گروه مقابل را در بیاورد

نتیجه خیلی خوب و سمعی بصری بود .نمی دونم چطور می تونم حس محیط رو بهتون منتقل کنم

پیوست:
یک .علی ا در نقاشی بسیار خلاق اه
دو. جواد ی در گوش من خواهشی کرد . این که عکاس این بازی باشه .من هم دوربینم رو بهش تقدیم کردم
سه.بازی به کمک مربیان راحت تر از انتظارم برگزار شد
چهار.برای رابطه ی بیشتر مربی ها و بچه ها باید بازی های گروهی بیشتری طراحی کنیم
پنج.کلاس اولی ها نازنین اند
شش.مهرداد صدای بلبلی در آورد که پنداری در جنگل بودیم
هفت.حضور سارا در بازی نقش تعیین کننده داشت
هشت.روح کوچک بسیار سرگردان به نظر می رسه




Thursday, October 14, 2010

خواب بودم من

دیشب تا صبح در خواب کنارمون بودی . پیراهن زرد کمرنگ و شلوار قهوه ای ت رو پوشیده بودی
خندیدیم ...خندیدیم . خیلی سرحال بودیم . روی کاناپه لم داده بودیم . من ، تو ، لالی ، افرا
از ته دل می خندیدیم ... نمی دونم به چی ، اما مهم نبود . وسط های خندیدن آواز خوندیم و من و تو مثل همیشه صدای همدیگه رو اصلاح می کردیم

توی خواب از خواب پریدیم . من و لالی دویدیم پیش الی و آذین و مامان و بابات
گریه می کردم از خوش حالی . گفتم دیدیمش . خیلی آروم و سرحال بود . حرف می زدم و لالی از اون لبخندهای قدیمی اش به لب داشت .از اون ها که رضایت و امنیت رو توش می بینی
چهار نفر عمیق به ما نگاه می کردن...الی مثل همیشه می خواست بدونه چی پوشیده بودی و وقتی تونست صحنه رو مجسم کنه خیال اش راحت شد
بابا آروم نشست روی مبل ولحظه ها رو چون شهد شیرین مزمزه کرد و مامان آهی به آسودگی کشید
آذین باز هم چیزی نگفت

دیشب مثل همیشه مون بود

Sunday, October 10, 2010

بم ، واقعیت ،آشفتگی های مضحک

دیروز صبح ، پیش از آغاز کارهای روزانه سارا با یک صحنه ای مواجه شد
هفت هشت تا از پسرها یکی از سرسره های فلزی رو کشیده بودند کنار دیوار و خودشونو به پشت بام همسایه رسونده بودند . همه از روی پشت بام آلومینیومی همسایه به سارا صبح به خیر گفته بودند

اوضاع به هم ریخت .همه ی مسئول ها احضار شدند و بحث و دلخوری مفصل

حوالی ظهر اوضاع کمی مرتب شده بود که دخترکان از مدرسه هاشون با سرویس سر رسیدند

آموزشگر کلاس اول متحیر خبر داد که حدیث با بقیه ی بچه ها نیومده . با مادرش تماس گرفتند و او هم بی خبر بود
با مدیر مدرسه تماس گرفتیم .بی نوا برگشت مدرسه تا دنبال بچه بگرده و در مدرسه هم نبود...دردسرتان ندهم .یکی دوساعت بعد در خونه ی دوست اش فاطمه پیدا شد . گویا معلم کلاس بچه ها رو برای کاری دو نفر دونفر گروه بندی کرده بود و گفته بود شما از این به بعد با هم این ! بنابراین با هم بودن دیگه

Saturday, October 09, 2010

مارمولک

سه تا دختر سوم دبستانی از مدرسه سر می رسند . ناراحت اند . توی مدرسه شون یه مارمولک دیده اند که کسی سرشو با بی رحمی کنده و هنوز زنده بوده
یکی شون تا جایی که تونسته داد و فریاد کرده و نذاشته بیش از این اذیت اش کنند و روی اون آب بپاشند
با تمام وجود نیازمند همدلی من بود . بالاخره گفت : خاله ،اگه خاله صفورا بود خیلی ناراحت می شد ، منم براش تعریف نمی کنم

بم ، واقعیت ، چهار

فرصت نمی کنم جزئیات روزهایی را که هر کدام به قدر 10 روز چگال می گذرند بنویسم

این روزها واقعا سنگین و شگفت انگیز سپری می شوند

17 مهرماه 1389 ، هفته ی دوم

یک هفته در میان پسرها صبحی ظهری می شوند اما دخترها صبح ها به مدرسه می روند
صبح
امروز به موفقیت خوبی دست پیدا کردم .به مدد بازی تویستر پسرکان سوم دبستان کمتر! به هم دمپایی پرت کردند . اگر کمک شب
گذشته ی بهادر نبود نمی دانم امروز چطور می گذشت

تویستر را همراه بچه ها روی زمین چسباندیم .چسباندن کاغذ رنگی ها فرایند زیبایی بود . بازی طبق انتظار با حاشیه ی لطیف پرتاب دمپایی به سمت هم و به سمت پنکه سقفی پیش می رفت . ولی این بار حقیقتا سه چهار نفر جذب بازی شده بودند و بقیه هم در حین شیطنت به ما می پیوستند

با آقای کروکی (آموزگار هنر انجمن ) همراه شدیم . زمان کلاس ها را کوتاه کردیم . حتی 45 دقیقه هم برای شروع زیاد به نظر می رسه . نیم ساعت با بچه ها بازی کردیم و گروه ها عوض شدند

کلاس های سوم و چهارم فقط به تویستر گذشت اما اول و دوم ها قصه و نقاشی هم داشتند . این بار فیلی توی جنگل به زرافه ای برمی خورد و ...باقی داستان

چهار پسرک اول و دوم به نقاشی کردن علاقمندند .حتی علی که فقط خط خطی می کند
با جواد و روح الله و علیرضا و مهرداد و حمید(کلاس پنجمی ها ) جداگانه دارم وارد مذاکره می شوم .تصورم بر این اه که رابطه ی موثر تری خواهد بود .سن حساسی دارند

صبح فرخنده ای بود

بعد از ظهر
بعد از ظهر شنبه شاید موفقیت آمیز ترین برنامه ی چند روز گذشته ام اجرا شد

از 2-2:30 و 2:30 -3 با دختر کوچولو ها تویستر بازی کردیم که باز خوش حال کننده بود

پس از اون تا پایان وقت انجمن ، با دو سری از دخترهای کلاس پنجم ( هر گروه 9 نفر ) نقشه ی ساختمان را تصویرکردیم . واحد اندازه گیری یک پای بلند بود . بعد از مدتی متوجه شده بودند که این واحد چقدر می تونه غیر دقیق باشه و مرتب اندازه ها را با هم چک می کردند

روند کار به این شکل بود که کاغذ بزرگی توی آلاچیق گذاشتیم . من مسئولیت پخش می کردم و بچه ها اندازه گیری می کردند . نتایج را با مداد روی نقشه می کشیدند و مدام اصلاح می کردند
درک تصویری و هیجان بالایی داشتند ، فراتر از انتظار من
با نقشه ی نهایی عکس گرفتیم و کلاس به پایان رسید
قرار گذاشتیم هفته ی آینده از روی نقشه فضاهای مدرسه را بررسی کنیم و برای بهتر شدن فضاهای موجود ایده پردازی کنیم

Friday, October 08, 2010

بم ، واقعیت ، سه

پرواز ، تاخیر ،سارا ، سحر ،ارتباط ، کامران ، خشونت ، علی ، مسئولیت ، واحد هنر ،تصویر گر ،ساز ساز ، بهادر ، رضایت ، بازی ، سروش ،محد ، مرضیه ،سکوت ؛هیاهو ، دلشوره ،نگرانی ،نگرانی

جواد ، روح الله ،نقشه ، مهرداد ، فوتبال ، شادی ، نگرانی

خیر ، نیکوکاری ، استرس ، نگرانی

من ،جایگاه ،دغدغه ، اندوه ، امید ، نگرانی

Sunday, October 03, 2010

بم ،واقعیت ،دو

دهم مهر ماه 1389 ، هفته ی اول

کلاس اول:2-2:45
واقعا کوچولو، فراتر از تصور
صبح با سه تا پسر کلاس اولی که متاسفانه ساعت مدرسه شون با بقیه هماهنگ نشده بود ، آشنا شدم
بعد از ظهر با حدود 8 دختر کوچولو و یک پسر کوچولو کلاس داشتم
کلاس بی موضوع شروع شد .غرض خط خطی کردن با آهنگ بود. سیستم صوتی یاری نمی کرد ، اما صفر هم نبود
سبز و سبز و سبز سیمین قدیری گوش می دادیم .همراه بودند.خط خطی کردند . رنگها رو دوست داشتند
کشیدند و شادی کردند .کم اعتراض و ناز
کم کم بخش هایی از آهنگ رو یاد گرفته بودند
تقاضای تکرار آهنگ جالب بود
به جز حدیث همه می خواستند که با دکمه های لپ تاپ من آشنا بشوند
کلاس آرامش بخشی بود

کلاس دوم : 3-3:45
همچنان کوچولو
با بازی تقلید صدا معرفی کردن را شروع کردیم
من با یک صدای عجیب و غریب به یک نفر می گفتم :سلام من یاسمن ام تو کی هستی؟ اون هم باید با تقلید همون صدا جواب می داد
بعد نفر دوم با یک صدای تازه از نفر بعدی می پرسید و به همین ترتیب
شروع خوب ای بود و به دلیل آرامش اولیه بچه ها خوب جواب داد
بعد از تقلید صدا قصه ی گربه آغاز کردیم .از بچه ها خواهش کردم چشماشونو ببندند و به قصه گوش کنند
با تغییر لحن شروع کردم به تعریف داستان گربه ای که از روی دیوار انجمن پریده تو و بچه ها بهش آب پاشیدند و...ناگهان در یک قسمت داستان ازشون خواستم که چشماشونو باز کنند و گربه را نقاشی کنند
حدودا نیمی از بچه ها به سرعت نقاشی کردن را شروع کردند ولی بقیه اعلام ناتوانی می کردند
با مذاکره کردن و تشویق بقیه هم کار را شروع کردند
گربه ها به دنیا آمدند ! شادی بخش بود
وقت به پایان رسیده بود و چند نفری به ماندن مایل بودند

کلاس سوم : 3-3:45
7-8 نفر پسرک 9 ساله با فریاد و دوندگی داخل شدند . 4 دختر بچه ی کلاس ، ساکت و کمی ترسان پشت میز نشسته بودند . پسرها بدون معطلی به ظرف های ماژیک حمله کردند وپرتاب ماژیک آغاز شد . دو سه نفر به سرپرستی علی ا به سیستم صوتی و لپ تاپ هجوم آوردند . جبهه جنگ واقعی! مبهوت ایستاده بودم . صدا به صدا نمی رسید و مجالی برای مذاکره نبود . با قوانین برخورد با بچه های انجمن آشنایی نداشتم . شنیده بودم که در مدرسه های عادی بم (همان هایی که صبح تا ظهر تحمل می کنند ) کتک و فحاشی اتفاق رایجی است . می خواستم که بلند صحبت نکنم و جایگزینی به ذهنم نمی رسید
دقایق سپری می شد . جنگ مغلوبه به نظر می رسید . دخترها از این وضعیت عصبی وغمگین به نظر می رسیدند . بعد از حدود نیم ساعت یکی از دخترها به گریه افتاد . جویای حال اش شدم .نمی توانست توضیح بدهد . فشار عصبی بالا بود
میان این هیاهو قصه را آغاز کردم . در نهایت نا امیدی دخترها و دو سه تا از پسرها جذب داستان شدند و بقیه همچنان به جنگ قبلی مشغول . در به طور مداوم باز و بسته می شد اما زیر این هیاهو آرامش تازه ای شروع شده بود ، هرچند بسیار کند و نه همگانی

علی ک به سرعت ،بی دقت ولی جالب نقاشی کشید . بدون خواهش کسی ماژیک های پرت شده را از روی زمین جمع کرد و به من داد ،کاغذهای روی زمین را توی سطل انداخت و بدون معطلی از کلاس بیرون رفت
علی ا بعد از تلاش های زیاد برای کشف و خرابکاری سیستم صوتی کاغذی برداشت . پشت به کلاس نشست و بدون توجه به داستان غرق نقاشی ذهنی خودش شد . نقاشی کردن آرام اش می کرد
پسرها چند دقیقه ای زودتر کلاس را ترک کردند . با رفتن شان دخترها آرام گرفتند و نقاشی را با میل ادامه دادند و با تمام وجود کمک کردند تا کلاس از بقایای جنگ قبلی پاک سازی بشود
عجیب...عجیب بود

کلاس چهارم : 5-5:45
بعد از بهت کلاس سوم رفتم پایین چایی بریزم و برگردم . خسته و کوفته برگشتم بالا . دو دختر کوچولو پشت در اتاق هنر منتظرم ایستاده بودند
پرسیدم : بقیه؟ گفتند : دو تا از دخترها غایب اند ، پسرها هم که فوتبال

با دو نفر شروع کردیم . در باز می شد و یکی یکی پسرها به داخل پرتاب می شدند ( توسط مربی های بچه جمع کن ) . پسرها ناراضی بودند . هر کدام وارد می شدند دادی سر می دادند که ما نمی خواهیم این جا باشیم . می خواهیم بریم فوتبال

از پایین توی حیاط صدای فوتبال می آمد . حتی من هم وسوسه بودم که به فوتبال بپیوندم . دوست داشتم از سارا بپرسم که آیا می توانم اجازه بدهم که بروند ؟ اما حس می کردم فعلا کمی باید باهاشون مذاکره کنم . صالح مدام می گفت : پس زود کاغذ و بده یه چیزی بکشیم بریم فوتبال ! پسرها داد و فریاد می کردند و مدام تو و بیرون می رفتند . عجیب بود که بر می گشتند چون من هنوز اقتداری نشان نداده بودم
دوتا از پسرها را درحین شیطنت گروگان گرفتم . توی دستان من دست و پا می زدند و ازین بازی کیف می کردند . بالاخره یکی شان موفق شد خودش را نجات بدهد اما بیرون نرفت . علیرضا م از همه بی قرار تر بود . اشاره کردم که بگذارید پیش خاله سارا بروم و چیزی ازش بپرسم . قسم ام می دادند که این کار را نکن ! هر چه توضیح می دادم که من فقط قصد دارم سوالی بپرسم ، فایده نداشت . پس جذبه ی خاله سارا جدی است ! یکی از درس های مهم امروز
به هر حال سارا تاکید کرد که قانون مدرسه این است که بچه ها باید سرکلاس بمانند و پیشنهاد کرد که با سحر به کلاس برگردم
با سحر برمی گردیم . اوضاع پیش از ورود ما با حضور آقای فروهر آرام شده است . نمی دانم به چه شکل
قصه را ادامه می دهیم . علیرضا همچنان نقاشی نمی کشد اما به خوبی در قصه پردازی شرکت می کند و ایده های خلاقی می دهد




Saturday, October 02, 2010

بم ،واقعیت ،یک

در بم ام
حالا دیگه بم یک و دو و سه و چهار ، تبدیل به واقعیت شد
در چند متری بچه ها نشسته ام . ناهار می خورن و آماده می شن که مشق بنویسن
شور و شوق عجیبی دارن ... خیلی زیاد و کودکانه
همه وقتی از مدرسه می یان انجمن ، باید دست ها و پاهاشونو بشورن . هماهنگ کردنشون کار آسونی نیست
یک ساعت دیگه کلاس هام باهاشون شروع می شه
مشتاق و مرددم