Wednesday, May 30, 2007


زمان،زمان واقعی

فردا دارم می رم.امروز بار سفر می بستم،متوجه شدم که هر چی می گذره در سفرها باربیشتری می برم،برای بستن کوله وقت زیادتری صرف می کنم،دمپایی می برم و قرص،و پیراهن های آستین بلند برای این که اشعه آفتاب دستامو دو رنگ نکنه.لیست بلند بالا رو خط می زنم و می رم جلو
متوجه شدم که با وجود این که هنوز سفر رفتن و دیدن رو خیلی دوست دارم،اما چندان پر انرژی و ذوق زده نیستم و از سفر انتظار معجزه ندارم.منتظر دوستی های تازه نیستم،هر چند که ممکنه پیش بیاد
تازگی ها یه حس تازه دارم"نگرانی".وقتی می رم سفر نگران مامان و بابا می شم،و نگران یه عالمه بچه ام
بلند شدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.چند تار موی سپید جدید کشف کردم.لبخندی به لبم نشست. من بزرگ شده ام

Saturday, May 26, 2007

یه عالمه چیز

کمتر می نویسم،چون باز حریم جدیدم رو انتخاب نکرده ام
یه جور تعهد نگفته به این که مطلبی که می نویسم درست باشه،کمتر کسی رو غمگین و نگران کنه،حس واقعی ام باشه،و همه ازش سر در بیارن
مسلمه که بهشون وفادار نبوده ام،اما خیلی سعی زیادی می کنم و این کلافه ام می کنه.تلاش بعدی ام اینه که کمی رها بشم
یک
چند روز گذشته اصفهان بودم.شهر زیبای دوست داشتنی ام که با بارش گاه به گاه بارون زیباتر و خوش بو تر هم شده بود،پر از گشت های امنیتی و حزب الله بود.شاید اگه بگم سر هر پل ماشینی برای مبارزه با فساد و بدحجابی کمین کرده بود،اغراق نکرده ام
برای استراحت و غلت زدن در خانواده رفته بودم و اعتراف می کنم که شب ها با حسی به سنگینی سرب سرم رو روی بالش می گذاشتم..الحق که کارشونو خوب انجام می دن و همه جا به بوی لجن شون آغشته شده..هربار خواستیم در یک صحبت دوستانه یا خانوادگی کمی در این باره صحبت کنیم،چیزی به سختی گلومو فشار می داد...می خواهم بمونم.برام دعا کنین که راه نفس ام بسته نشه

دو
پریروز علی عبدی زنگ زد که یاسی،برنامه نریم؟گفتم استقبال می کنم.قرار شد من سرپرست بشم،اون ته پرست،یا برعکس.من بشم جلو دار و اون عقب دار...شکر که مموتی هست و با فتوشاپ یه گروه برامون دست و پا می کنه

سه
بچه ها با هزار رشته نامرئی هر روز بیشتر به این محیط می بندنم.نمی دونم،شاید یه روز بترکم..امروز یه دفتر بهم دادن که پر از نوشته بود،پر از آدم،و حس..از احساساتشون در مورد کلاس هنر نوشته بودن و از رابطه ای که باهام برقرار کرده بودن..مدیونشونم

چهار
اگه همه چیز خوب پیش بره،همراه یک دوست بسیار نازنین و یک اکوتور ناآشنا،پنج شنبه راهی ارمنستان می شیم

Friday, May 18, 2007

حماقت

با دوست از تهران می ریم به سمت اصفهان.دوست از مالزی برگشته و گل می گیم و گل می شنویم..به خیال خودمون سحرخیزیم که 6 از تهران راه افتاده ایم.بارون نم نمی می زنه ...همه چیز نازه.بعد از عوارضی آهنگهای عالی،بارون و آواز و خاطره به اوج خودش می رسه!گرسنه ایم.یک سره به خودمون وعده رستوران مهتاب و صبحانه مشتی می دیم.بالاخره به مهتاب می رسیم
املت سفارش می دیم و می شینیم به سه تار زدن..بارون شدیدتر می شه.املت تموم شده .برمی گردیم به سمت ماشین .توی پارکینگ به دوست می گم:راستی!سازدهنی جدید دارم.ذوق می کنه.ساز از توی کیف در می یاد و شروع می کنیم به ساز دهنی زدن.مدتی می گذره تا کوتاه می اییم و از پارکینگ دل می کنیم.سی دی رو عوض می کنم،به گوگوش قدیمی"غایب همیشه حاضر"که می یاد دیگه بال در می یاریم.هر دو با صدای بلند داریم می خونیم که یه دفعه تابلوی "تهران 45 کیلومتر "صدا رو توی گلومون خشک می کنه!ما احمقا داریم با دور تند بر می گردیم

Wednesday, May 16, 2007

باران آفتاب باد


این کار کیمیاست.کیمیای من

Sunday, May 13, 2007

بچه ها

سه شنبه شب خسته و داغون در قطار برگشت،گوشه ای پیدا کردم و نشستم
زمزمه ای بود که مدرسه چهارشنبه رو تعطیل اعلام کرده.به سبا اس.ام.اس می زنم:فردا مدرسه تعطیل اه؟/چطور؟/همین طوری.دلم فضای دانش آموزی آشنا می خواد/تعطیلیم یاسمن.استراحت کن
با گلنوش..فردا کجایی؟/چطور؟(متعجبم ازین چطورها!)/اگه خسته نبودم می یام مدرسه یا نمایشگاه.تو نمی آیی؟/نه...هنوز یک امتحان دیگه مونده،تو هم استراحت کن.خسته شده ای
چه عجیب!حالا دیگه سبا و گلنوش هم از مدرسه اومدنم استقبال نمی کنن.خسته تر و گرفتارتر از اونم که به این موضوع بپردازم.بچه ای آبله مرغون گرفته و داره گر می گیره.بچه های دیگه رو هم باید بفرستم توی کوپه ها
صبح چهارشنبه وارفته می رسم خونه.هزار اتفاق در چند روز.مغز و روح ام در مرز انفجاره...راه خواب رو پیش می گیرم و بعد از ظهر بیدار می شم.برای هر کاری دیره.باز هم دلم لم دادن می خواد
فردا حدود 10 صبح بی هیچ عجله ای از در مدرسه وارد می شم.انتهای راهرو سبا و ناهید منتظرم ایستاده اند.طور عجیبی نگاه می کنند.با خوشحالی به سمتشون می رم...اولی و دومی رو رد می کنم.در نگاهشون هراسی یه...ناگهان سرم رو به راست می چرخونم و سومی رو می بینم..تابلوهای راهروی ورودی رو عوض کرده اند.سه تا بوم بزرگ خریده اند و همه با هم نقاشی کرده اند.حدود 100 تا بچه اول و سوم
نگاه هاشون می درخشه!مدام می پرسن:چطوره؟خوش حال شدی؟
گیج و بغض آلود و پر از غرورم..می خواستند خوش حال ام کنند و در غیابم سه تابلوی زشت رو زیبا کنند
به تابلوهانگاه می کنم وبه بچه ها که حالا از هر سوراخی به بیرون سرریز می کنن تا حال منو ببینن..بارها و بارها
می ریم به سمت حیاط..گلنوش می گه:ببخشید که نذاشتیم بیایید مدرسه..و یک عالمه چیز می ذاره توی دستم"این ها از طرف همه بچه های اول و سوم اه"..خجالت زده ام،طوری که سرم به زحمت بالا می یاد..ساز دهنی،کیسه خواب،قمقمه،5 تا تابلوی دیگه،قاب خط،نقاشی روی شیشه،یه کیسه که توش پر از چیزهای عجیب اه(پیچ،مداد قرمز کوچولو،سماق،قرص سرما خوردگی،چوب،برگ،...)،سه تا شعر از یکی،و یه فصه از یکی دیگه،یه طرح کاشی....نمی تونم ادامه بدم

Saturday, May 12, 2007

گلستان دو


غیر منتظره...غیر قابل پیش بینی...انتظاری بر آورده نشده

این عبارت ها تلاشی یه برای به تصویر کشیدن حالی که از سفر گلستان دارم
همه چیز به جز زیبایی بینهایت طبیعت،به هم گره خورده است

نامربوط ترین تیم سفری که تا به حال باهاشون همراه شده ام

بچه ها خسته اند.تا دیروز کارگاه برگزار کرده اند...به ما خوش بین نیستند و ما به هم.کم می شناسمشون.این تنها پایه ای است که تا به حال باهاشون سرو کار نداشته ام.تیم همکار بد چیده شده.بعضی ها تنها باری بر دوش دیگرانند
بارها با خودم مواجه می شم.با یاسی خسته و گیج و مبهوت ای که سعی می کنه کشف کنه کار از کجا لنگ می زنه

بعد از ظهر روز اول ناخواسته صدای مکالمه بچه ای رو در کنارم می شنوم.گریه می کنه و به مامانش گزارش می ده که همه چیز افتضاح اه و غذای گرم می خواد!به خودم می گم:احمق،تو رو چه به این کار؟بچه ننر رو بر می داری می یاری سفر که چه کارش کنی؟تغییرش بدی؟می تونی؟در ثانی،که چی بشه؟
اما لحظاتی که طبیعت پیروز می شد،چقدر خوب و کمیاب اه

گل افشان،دریاچه سرخ،لک لک ها،بوی بهار نارنج،شتر ها،زنبورها،گلها و درخت های زیتون،وبچه های فوق العاده نازنینی که در جمع نا هماهنگشون گیر کرده اند. به نرمی با طبیعت اطرافشون یکی می شن ...آروم می گیرن

چندگانگی هایی که باید هر لحظه در خودم حل می کردم و چندان موفق نبودم...لازم بود.تقریبا برای همه مون.شک ندارم