Sunday, August 23, 2009

کلک زرین

رفتیم پیش نور الدین زرین کلک تا ایده ی خام فیلم کوتاه های آموزشی در مورد هنر ایران رو براش بازگو کنیم و جویای نظرش بشیم
نمای بیرونی خونه اش زیبا و ساده بود و ما رو به تو رفتن دعوت می کرد.زنگ زدیم وبه جای فشار دادن دکمه ی آیفون، بهمون نوید داد که الان می یام دم در
به پیشوازمون اومد.این دومین روح مثبتی بود که در ما تازه کرد

حیاط خونه نه چندان بزرگ ولی بی نهایت با صفا بود.دلم می خواد یک بار دیگه روی بی نهایت تاکید کنم.چند پله به سمت پایین هدایتمون کرد و ما رو به فضای امن آتلیه اش راه داد.نور،دیوار های آجری،میزکاری با رومیزی زرد قناری ساده.مبل و صندلی چوبی با رویه مبل های سفید.کتابخانه ای سرشار از کتاب های کودکان،چند ماسک اویزون به دیوار و چهار آدمک دست داده به هم و ظرافت های بی شمار دیگه

آتلیه با چند پله به حیاط مشرف بودو در اتلیه درساعت های حضور ما به حیاط باز بود و هر از گاهی نسیمی
روی مبل های سفید نشستیم.با تمانینه مخصوصی شروع به احوال پرسی کرد.هر کس چطوره و الان چه می کنه.شاید این احوال پرسی گرم و پذیرا نیم ساعتی از زمان بود.کم کم دلیل بودن ما در خونه اش رو جویا شد،گویا هیچ عجله ای در کار نیست و همین که ما دور هم نشسته ایم و احوال هم رو پرسیده ایم،اصل ماجرای امروزه

فراموش کردم .به چایی دعوتمون کرد. رفت و برگشت ،با سه چایی و یک قهوه درچهار لیوان متفاوت.بهمون پیشنهاد کرد که هر کدومو دوست دارین بردارین

به شرح پروژه رسیدیم.در آغاز کمی حرف رو به هم پاس دادیم و او صبورانه این همه پراکندگی ذهن و کلام ما رو می شنید و به نظر می رسید کمی گیج شده ،اما همه ی سعی اش رو کرد تا ما متوجه نشیم که چقدر داریم در هم حرف می زنیم

گوش داد و گوش داد و گوش داد و ما یکی در میون حرف زدیم و حتی توی حرف هم چیزهایی اضافه کردیم...بعد از مکثی طولانی با آرامش،شگفتی و فروتنی باور نکردنی ای ،گفت که ایده براش خیلی جالب و تازه است و این ماییم که داریم بهش چیزهایی یاد می دیم .مدتی تامل می کرد و گاه سوالی می پرسید و ادعا می کرد که این سوال فقط جهت درگیر شدن ذهن اون با پروژه است و نه به این خاطر که نقصی در این ایده می بینه

سه ساعتی کنارش بودیم.تک تک گره های ذهنی مون رو می کشید بیرون و حلاجی می کرد.کم کم چشماش برق بیشتری می زد.دوسه بار عذر خواهی کردیم که زیاد مونده ایم و خواستیم رفع زحمت کنیم.با محبت عجیبی گفت:نه!من تازه درگیر شده ام .کجا می خواهید برید؟بذارین کمی باهم حیاط رو آب بدیم

به حیاط آب پاشی شده ی عزیزشون پا گذاشتیم.خانم نازنینش به ما ملحق شد...هندوانه و گلدون و نرده هایی که مثل نردبان بود و حتی دزد ها رو هم به صفای خونه دعوت می کرد

طور بی توصیفی از دیدنش خوش حالم.بی جهت نیست که کسی را بزرگ می بینیم.بزرگ،برای من یعنی آدمی با ظرافت های کوچک بسیار.که هر چقدر کوچک و خام باشی،باز کنارش آروم بگیری و فکر کنی می تونی کسی از مردمان موثر زمان ات باشی.که وجودش به تو شوری برای تحمل روزهای سخت بده و امنیتی،تا یادت بیاد تنها نیستی. بزرگترین انیماتور ایران و رئیس انجمن انیمیشن جهان،در این چند ساعت برای ما به مهربانی یک پدربزرگ بود،بی هیچ تکلفی

Friday, August 21, 2009

آوازی باش پرواز اگر نئی

کاش یه جای دنیا که این جا نباشه،به جای من کنسرتی برین
لئونارد کوهن مثلا،یا جون بائز،یا ابی حتی،سیاوش قمیشی یا نامجو
به جای من باهاش داد بزنین و بخونین...و به جای من اون قدر گریه کنین تا جایی برای جان دوباره باز بشه

Sunday, August 16, 2009

نقل قول از مقاله ای به ترجمه ی ساناز در سایت تبیان

من تنها سه چیز برای یاد دادن دارم

سادگی ، صبر، رحم

با سادگی در اعمال و افکار

تو به سرچشمه بودن بر می‌گردی

با صبوری با دوست و دشمن

تو با بودن همه چیز هماهنگ می‌شوی

و با رحیم بودن نسبت به خودت

با هر آن چیز در جهان ، آشتی می‌کنی

بعضی می‌گویند که تعلیم من بی معناست

دیگران آن را والا ولی بی فایده می‌دانند

اما برای آنان که به درون خود نگریسته اند

این بی معنایی ، معنایی کامل دارد

و برای آنها که به کارش گرفته اند

این والایی ریشه هایی بس عمیق دارد


Wednesday, August 12, 2009

before sunset

یکی از بهترین هام اه
هر از چندی احتیاج دارم در خودم بخزم و اونا به جای من حرف بزنن،به جای من به هم نگاه کنن.تاسفشون برام تاب آوردنی نیست.بی تاب می شم...شونه هام نیست که می لرزه،چیزی خیلی عمیق تر و درونی تر
چرا بچه های 17 ساله ام با زود دیدنشون این فیلم ها رو حیف می کنن؟حیف
آه...عجیب نیست که این قدر حال این پسر و درک می کنم؟مگه هیچ وقت بچه ی 4 ساله داشته ام؟و کسی،که مجبور به تحمل هم بوده باشیم؟
ای وای...ای وای...این ها خود ما ان.خود من،خود تو...همه ی پیرامونمون
چه ظرافتی در ساخت این تصویر هست.بسیار ممنونشم

Monday, August 10, 2009

همسو شو

مجلس عزای ویژه ای بودم امروز.متوفی رو نمی شناختم.برای ادای احترام به خواهرش رفته بودم.ولی آدم های عزیز بسیاری دیدم.یکی از عزیزترین ها،خانم رئیسی است.خانم 65 ساله ای که دوسالی باهاش حافظ خوندم و بسیار بهش مدیونم

بغل اش می کنم.وجودم پر از شوق اه از دیدنش.با آرامش همیشگی اش ازم می پرسه:چه داری می کنی این روزها؟می گم :هزار کارو هیچ کار.می گه:ولی دیگه همسو شون کن.کم کم دیر می شه

کم کم داره دیر می شه

نفسم این خاکه

امروز بچه های دوم اومدن تا آهنگ انتخابی کارگاهشونو برام بذارن و نظرم رو بپرسن
همه ی جان و تنم/وطنم/وطنم/وطنم
هر چه می کنم نمی تونم خودداری کنم..اشک ها سرازیر می شن.چه روزهایی ین این روزها؟خواهند گذشت؟

Friday, August 07, 2009

نقاشی

کاش می تونستم این همه تردید و بی تکلیفی رو که با انبوهی ایده ی تازه در سرم چرخ می زنه،به تصویر در بیارم

Thursday, August 06, 2009

فلفل

دیروز از یه پیرمرد مهربون کادو گرفتم

گیاه

به درخت ها نگاه می کنم،خیلی زیاد،این روزها
می خوام با بچه ها توی مدرسه هاشون گیاه و درخت بکارم.به کمک دو سه نفر آدم مثبت محیط زیستی ،یه پروژه دارم می نویسم.پروژه کاشت و نگهداری گیاه در مدرسه
احتمالا گروه هدف ام در سال جدید دو یا سه دبیرستان یا راهنمایی دخترانه است.قصد داریم یه فرایند طولانی آشنایی و علاقه به طبیعت رو با بچه ها پی بگیریم
یک هفته ای می شه که برای جمع کردن بودجه این پروژه،تعدادی نشانه کتاب طراحی و تولید کردم.کمابیش همه شون نشانه هایی از درخت دارن
به فروش نشانه کتاب ها امیدوارم،برای کل پروژه حتی.اگه بلدین دعای خیر کنین و پیشنهاد