Sunday, May 18, 2008

ثمین

دیروز ثمین باغچه بان رو بار دیگه از دست دادم.در مراسم بزرگداشتش یک سره زار زدم .از اولین نت عروسک جون تا آخرین نت کرنگ بلا...لایه لایه وجودم با آهنگ هاش آشناست...آهنگ هاش به اندازه ی "فصل ها و رنگ ها" برام قدیمی نیستن،اما پر از کودکی و شادابی ام می کنن
آخرین آهنگ اش،چهارشنبه سوری رو کاش با صدای خودش می شنیدین
روحش شاد

Friday, May 16, 2008

تصویرگر جوان


تصویرگری

مارتین ها و سباستیان ها در حال به دنیا آمدن ان.دکتر بوخ ها و تئودورهای خوشگل!و همچنین الدوزها و کلاغ ها
سه جلسه ی آخر کلاس های دوم به تصویرگری گذشت.کتاب خواندیم و سعی کردیم نقاشی کنیم.فراتر از انتظارم بهم خوش گذشت
این بار،نمی دونم برای بار چندم که "کلاس پرنده" رو برای بچه ها می خوندم،تصویر دکتر بوخ بسیار بیش از مارتین و جونی پررنگ بود.بغض کرده بودم و نگاهم مدام با یکی از بچه ها تلاقی می کرد

سعدی

عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت

Tuesday, May 13, 2008

باز هم یزد عزیز


از سفر سالیانه برگشته ایم.سفر 180 نفره ی دوم دبیرستان

تجربه چندان هم چیز بدی نیست.مجرب بودبم،در شناخت فضا و رفتار با بچه ها...همچنان گاهی گند می زدیم اما نه به اون صورت شرم آور که در سال های گذشته پیش می یومد(شاید خاطرتون باشه ولی یادآوری می کنم که من سال گذشته از شدت خشم و درماندگی خانم دبیر 60 ساله ای رو که بسیار چرت می گفت پرت کردم اون طرف)..سفر دلنشینی بود.بچه ها همه ی سعی شون رو می کردن که همراهی کنن . این گروه از دانش آموزان مدرسه به اعتقاد بسیاری از ما ،خیلی خوش منش و فهمیده اند.رفتار قدر شناسانه و پر مهری دارند و در مجموع می تونم بگم در کنارشون از امنیت بالایی برخورداریم

پررنگ ترین قسمت ماجرای این سفر دفترهای نقاشی و یادداشت بچه ها بود.بهشون یادآوری کرده بودیم که با خودشون دفتر ،یکی دو روان نویس و ماژیک بیارند و تقریبا همه جا به زینت دفتر ها گذشت...کاش می شد دفتر ها رو ببینین

Friday, May 02, 2008

مرگ سخن ساده ای است؟

چگونه پهنای خاک،که ذره ذره ی آب و هوا و خورشیدش چو قطره قطره ی خون در وجود من جاری است،چنین به دیده ی من ناشناس می آید؟


متن بالا یکی از صدها پیغامی است که در طول هفته ی گذشته از یکی از شاگردام دریافت کردم.در مرز انهدام اه.چند روز مدام چنین نوشته هایی داشتیم،من و همکلاسی هاش...و بالاخره اقدام به خودکشی کرد

زنده است و هر شب که می خوابم به این امید می خوابم که بهتر بشه،روحی سرشار داره و خانواده ای بسیار جاهل

کی می دونه درین شهر چند تا جوان بی نظیر هر شب و روز در چنین تلاطمی دست و پا می زنن؟