Friday, August 31, 2007

از زادگاه

برگشتم،دیشب.از اصفهان
مثل همیشه سر زدن به فضاهای مجازی از اولین انتخاب هام بود.متوجه شدم چقدر همه کم می نویسیم..وبلاگ خودم که به فراموشخانه مبدل شده،غم انگیزه،اما به مدد فیلترینگ بسیار منسجم در این سرزمین،خودم هم به زور وارد می شم..با پست های الی بغض یک هفته ای ام اساسی ترکید.سال 86 برامون پر بوده از غم از دست دادن.کاش متوقف بشه،و یا کاش ما هر چه زودتر بفهمیم پشت معادلات خلقت چه داستانی خوابیده
کم می نویسم،اما کم زندگی نمی کنم
هفته گذشته نگرانی ها و غم های عمیق سه تا از بچه ها،آرام و قرار برام نگذاشته بود...دلداری و ماستمالی و کشف رمز شغلم شده بود..بالاخره وقتی کمی آروم شدن، سپردمشون به دست باد و زدم به چاک
سرزمین مادری بازهم گرم ترین مامن بود..مامان،بابا،مادربرزگ(منتظر،با چند قلاب بافی تازه برای من)عمه ها،خاله،دوست..رودخونه،درخت،سایه های تابستونی،کوه صفه
خوشحالم که گاه به گاه می بینمت و نه همواره

Thursday, August 23, 2007

سخت دلتنگ ام.هیچ وقت نتونستم جای خالی رو با کلمات مناسب پر کنم

Friday, August 17, 2007

کلمه

فعلا این ها رو در حد کلمه داشته باشین.شاید یه روزی
آقای الد فشن_ادبیات_محسن نامجو_بغض_توقع بیمارگونه_وبلاگ گروهی طرح درس_تنهایی_پیر چنگی_یک یا کریم دیگه

Wednesday, August 15, 2007


تردید

تردیدهای آموزشی ام تمامی ندارن.امروز سر کلاس موسیقی راهنمایی اصطکاک کوچیکی پیش اومد و بر خلاف انتظارم جریان ادامه دار شد.به طوری که در پایان کلاس یکی از بچه ها با تلخی زیادی راهی خونه شد
در راه برگشت مدام به این فکر می کردم که چه باید بکنم؟بگذارم تا متوجه رفتارش بشه یا این که دست به کار بشم و باهاش حرف بزنم؟نکنه دلش شکسته باشه؟نکنه کوچکتر از اونی یه که نکته رو بگیره و نتیجه این اتفاق فقط یه تلخی توی روحش باقی بذاره؟
خلاصه...از ظهر تا حالا کلافه دور خودم می چرخم و این چرخ زدن ها ادامه داره

Saturday, August 11, 2007

سرعت و نشاط

روزهای خوبی گذشته و روزهای خوبی پیش رو دارم.این رو به خوبی حس می کنم...شهریور رویایی،ماه پیشواز پاییز،به همراه رمضان رویایی تر
بچه ها می دون.پروژه های تابستون باید به ثمر بشینه.دیدنشون وقتی که به شدت کار می کنن،خیالمو کمی راحت می کنه.امروز یک سری قفسه رو با بدبختی از روی پشت بوم کشوندن پایین،رنگش زدن و قفل هاش رو عوض کردن.محصول ها رو به دقت توی قفسه ها چیدن و مشخصاتشونو ذکر کردن.4 ساعت رو بی وقفه کار کرده بودن و وقتی خداحافظی می کردن،سرخ و سرحال بودن
بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

Tuesday, August 07, 2007

یادداشتی برای یکی از بچه هام

بغض بعد از ظهر،نامه کاغذی دوست،و یادداشت های هذیانی میم بلندم می کنه تا برات بنویسم...تا کی منتظر هم خوامیم موند؟زمان پیرامونمون شتاب گرفته.ما هم کمتر ازدیگران ترسو نیستیم.تو کمی شجاع تر و من کمی زخم خورده تر
سال هاست که از امنیت یک دوستی وام می گیرم و نا امنی رابطه دیگه ای رو سرپوش می ذارم.شاید هیچ وقت نتونستم اون چه رو که دلم می خواست،به حتی بخش کوچیکی از محبت های میم یا الف پاسخ بدم...شاید پاسخ اون ها رو به تو می دهم.ما آدم ها هنوز در هم می خزیم و امتداد پیدا می کنیم.به نظرت ناجوانمردانه است؟
اون ها قوی ترند،و مهربون تر...و من بی رحمانه امید می بندم که منتظرم خواهند موند.و تو ...زنده و شاداب و شکننده،کنار من راه می ری و گاهی به چشم هام نگاه می کنی
با تو باید چه کنم؟انصاف نیست اگه بخواهم تلاش کنم چیزی رو درتو تغییر بدهم.به دور و بر اتاقم نگاه می کنم...نقاشی هات،گوشه و کنار دفترهام،به چوب درخت عزیزت،به انعکاس صدات توی سازدهنی ام...و به چشم هات
در سرحد درخشندگی هستی،چه نیازی هست که چیزی رو در تو تغییر بدهم؟تو رسم دوستی رو عالی بلدی.ولی...با این نگرانیهای موذی ام چه کنم؟

Saturday, August 04, 2007


باز من دیوانه ام،مستم

فردا می رم سر کار،بالاخره از روی تخت بلند شدم
توصیفی برای این حس ندارم...شاید یک بار دیگه بهم فرصت زندگی می دن..یه زندگی،مثل بقیه آدم ها..فرصت زندگی