Tuesday, February 27, 2007

رمق و مرق

دو سه نفرن که با سوالاشون مرتب زندگی منو به صلابه می کشن.الان حس می کنم که چرا بعد از سالها به همین مدل زندگی کردن این قدر نا آروم و شرمگین شده ام
امروز بعد از ظهرمدرسه می مونین؟/آره...یک مدتی می مونم/.چه مدتی؟/نمی دونم...یه ساعت،دو ساعت./چطور؟جلسه دارین؟/نه/قرار دارین؟/نه/پس؟/همین طوری...اینجا رو دوست دارم.در ضمن،دارم این کتابو می خونم الان..خوب...حالا بعدا می رم/عجب..،پس اینطور...باشه
از رشته ای که خوندین راضی این؟/ممم...نمی دونم/یعنی چی؟مکانیک و توصیه نمی کنین؟/نه...منظورم این نیست!!/پس چی؟؟/نمی دونم
یاسمن،موضع ات راجع به دین چی یه؟/وای!!!/چی؟بدت می یاد؟/نه.نه.../قبولش داری؟/نه به اون صورت...یعنی میدونی...شخصی یه خب/باشه
گیج می شم...در منگنه های منطقی قرار گرفتن سخته.حیات و مماتم و به هم دوختن خلاصه

دنیای شادی

دنیای من آنجاست/آن دور دور دور/آنجا که لبریز است از عطر و مهر و نور
آنجا که یک نقطه/اندازه دنیاست/یک خط سرخ صاف باغی پر از گل هاست
آ...../یک لکه آبی/آبی/دریا و دریاهاست/پیغام ماهی در فواره ها پیداست
آنجا که خورشیدش رنگی دگر دارد/هر کس گل خورشید در خانه می کارد
آن جا که جای در در خانه ها خالی است/بین دو همسایه دیواری از نرگس
آنجا که مشق شب آواز بلبل هاست/از گل جدا ماندن تنبیه آدم هاست
آ.../آنجا که از دره/تا قله راهی نیست/از آبی دریا تا آسمان آبی است
این آهنگ آقای نظر رو امسال در راهنمایی اجرا می کنیم...باید باشین و ببینین با چه حسی می خونن

Sunday, February 25, 2007

دلم که برات خیلی تنگ می شه،می بندم به گردنم

Friday, February 23, 2007

سوال

حس بی سوادی و بی برنامگی می کنم
نیاز دارم خیلی بیشتر در مورد ایران بدونم و هیچ نمی فهمم چطور می شه این مسیر دونستن رو هدایت کرد.شما پیشنهادی دارین؟

Thursday, February 22, 2007

خز

نمی دونم با این واژه "خز"در ادبیات جوانانه آشنایی دارین یا نه؟
خز یه جورایی یعنی دمده،ضایع...ولی از این معانی گویا تره و خیلی به دل من می شینه.در واقع اصلا وقتی به کارش می برن روحم شاد می شه
دیروز یکی از بچه ها به عنوان رهتوشه یه آهنگی از همایون شجریان آورده بود.گوش دادیم و مورد لطف واقع شد.پشتبندش حس کرد باید یه سخنرانی هم در مورد موسیقی ایرانی بکنه.به بچه ها رو کرد و گفت:بچه ها توصیه من به شما اینه که موسیقی ایرانی گوش بدین.اولش ممکنه خیلی خز و پیرمردی به نظر برسه،اما به تدریج فاز می ده
تا یه ربع داشتم به این سخنرانی می خندیدم

Monday, February 19, 2007

آفتاب زمستانی،حیاط


تب

هفته پر تلاطمی گذشت
مالیخولیای درون ،با چاشنی تب و لرز،و بی صدا
این گنگ چقدر خواب دید در چند روز...روزها زمان احتیاج دارم تا بفهمم چه گذشت

از راهنمایی سراسیمه و گیج خودم رو به دبیرستان می رسونم.به بهانه کتابی که در کتابخونه جا گذاشته ام...وقتی می رسم کتابخونه تعطیل می شه و زنگ می خوره. با بچه ها یکی یکی توی حیاط به هم می رسیم..دست و بغل
به هم می رسیم.دست و بغل...می پرسه چرا اینجایین؟توضیح می دم برای بردن کتابی آمده ام..لبخندی می زنه،می گه:من می تونم یه پیشنهادی بهتون بکنم؟برای شما بهتره که چند روز نیایین مدرسه
شوکه می شم!دو روز گذشته بارها این فکر از سرم گذشته که چطوره بزارم و برم و الان دارم چنین جمله ای می شنوم
می پرسم:چرا این حرفو می زنی؟از جواب دادن طفره می ره،اما در نهایت می گه:حس می کنم دارین به دیدن ما عادت می کنین
چه شجاعتی!این حقیقت داره.من واقعا بهشون دلبسته شده ام...و وابسته.این وابستگی اش ضعفه و خواهر کوچولو اینو با تیزبینی متوجه شده

چهارشنبه است..تب خیلی شدیده. سالهاست چنین تبی رو به یاد نمی یارم..باران می باره.سه روزه که بارون می باره
با بچه ها خداحافظی می کنم و از کلاس درس می یام بیرون...می خواهم چند روزی برم اصفهان..توی حیاط می بینمشون.بهشون می گم من دارم می رم.سرشو می ذاره روی سینه ام و یه جور عزیزی گریه می کنه..می پرسه:برمی گردین؟مبهوتم...:معلومه که برمی گردم.آروم می شه...اشکاشو پاک می کنم،می خندیم

چند سالشونه؟من 17 سالگی رو فراموش کرده ام؟شکوه عقل، در همسایگی این حس نرم

Monday, February 12, 2007

ای

گیج گیج ام این دو روز
بعد از گذران روزهایی تا این اندازه غنی، سالهایی این قدر پربار و پر مهر،دیگه میلی به ادامه زندگی ندارم
حس می کنم اونچه که سهم من از حیات بوده رو تا حد زیادی گرفته ام...چه کنم؟چه باید کرد؟کاش می تونستیم به آرامی وبا رضایت کامل،همه رو به خدا بسپاریم و بریم

Saturday, February 10, 2007

بدون شرح




و باز

تمام شد،امروز روز آخر بود
دست ها رو انداختن روی شونه های هم و از ته دل خوندن؛سرود متولد شد
در دنج ترین گوشه سالن نشستم تا به تک تک چهره هاشون نگاه کنم
عزیز اند،چقدر عزیز،چقدر عزیز
من آخه چطور در چنین محیطی زندگی می کنم؟چطور این قدر ازشون سرشارم؟به شکرانه کدوم کاری که در دنیا انجام داده ام؟
به چهره های نابشون نگاه می کنم،اشک اگه امان بده...چی بگم؟؟دیوانه ام از حضورشون.انعکاس روحم رو توی چشماشون دیدم و به هزار رنگ تکثیر شدم

جیرجیرک

جیرجیرک آوازخوان خوبی است که می تواند نتی طولانی را بخواند
جیرجیرک،درباره چرخ و فلک ها آواز بخوان
جیرجیرک آوازخوان خوبی است اما مانند پرندگان دیگر نیست.آن ها همین که کمی خواندند،پر می زنند و می روند جای دیگر بخوانند،ولی جیرجیرک همیشه در جایش می ماند.وقتی گرمی هوا به بیشترین درجه برسد،او فقط به خاطر عشق می خواند
آواز گریگوری

Wednesday, February 07, 2007

کویر

به کویر رسیده ایم
این فصل رو در ایران خواهیم گذراند!(جمله درسته؟)ایران شناسی همیشه برام بی نهایت هیجان انگیز بوده.انگار کشف هر چیزی در این سرزمین به شگفت ام وا می داره.مث یه اتفاق نا منتظر می مونه.همیشه نا منتظر
در کویریم
بچه ها بر حسب علاقه شون گروه بندی شده اند تا در مورد تاریخ،گیاهان،جانوران،جنس زمین،آسمان،ادبیات،صنایع دستی،معماری،موسیقی و عرفان در کویر تحقیق کنند
یک کتاب دست نویس و عکس و نقاشی می خواهیم درست کنیم...شور و شوقی دوباره درم جوونه زده که بیا و ببین
دو هفته است درباره کویر می خونم...دلم هوایی شده،دل بچه ها هم

Tuesday, February 06, 2007

دوران

با خشم پا جلو می گذاره و یه داد ریشه دار و قدیمی رو به گوشم می خونه
چشمهای زیبای مشکی اش توی ذهن ام حک می شه...زیبایی انکار ناپذیری داره،نگاهی آمیخته به شرم و غرور هفده ساله
از فردا بازی های کلام و نگاه شروع می شه،غمی در دل داره و شوقی،که برای به اشتراک گذاشتن اش با من تردید داره
بعد از ظهر خوش رنگی یه.حوالی غروب،بعد از یک روز کاری طولانی و کشدار
هنوز تا شب چند ساعتی تمرین داریم...خسته ام و دلم می خواد قدمی بزنم...بهم سر می زنه.می پرسم:بریم یه سر بیرون راه بریم و برگردیم مدرسه؟
چشماش برق می زنه،زبانش اما فقط مخالفتی نمی کنه
قدم می زنیم.حرف مهمی نیست...فلسطین،ایتالیا؛ولی عصر،سرپرست،نادری،کوچه های پیچ واپیچ.هوا خوبه.سر هر کوچه تصمیم می گیریم و جهتی رو انتخاب می کنیم.گمانم خوش می گذره.در برگشت نزدیک مدرسه متعجب سوال می کنه:دارم فکر می کنم چرا باهاتون اومدم بیرون؟می پرسم:بد گذشت؟می گه:نه،ولی دلیلی هم نداشت که بیام!با خنده بهش می گم:لازمه به خاطر پیشنهادم ازت عذر خواهی کنم؟لبخندی می زنه و دیگه به مدرسه رسیده ایم
تردید های هر روزه ادامه داره،دوست داره باهام بجنگه و من به این نبرد تن می دم
شب کارگاه اه.همه مثل اسب نجیب دویده ایم...از کنار هم می گذریم، وجود زلالش پر از چند گانگی یه نسبت به این رابطه،روابط، روزگار...هر بار بهش نگاه می کنم و مهر بی دریغم مثل آب در وجودش روان می شه
حالابه خودم نگاه می کنم،هزار بار مهرز ورزی کرده ام و هر بار چقدر روان تر
ظهر روز کارگاه اه.بعد از 30 ساعت کار مداوم در خلسه روی رادیاتور نشسته ام.می یاد توی اتاق .روبروم می ایسته،با تردید نگاه می کنه و بالاخره می پره توی بغلم...پرده اول این مبارزه به پایان می رسه

Sunday, February 04, 2007

در حاشیه کارگاه

بین زمین و آسمان ایستاده ام...پاهام روی زمین نیست.اینو حس می کنم.در این دو هفته ای که با نقشی نا معلوم بی وقفه دویده ام.دو هفته ی آخرمانده به کارگاه علوم...نقش نامعلوم نقش شیرینی یه،با گرفتاری های زیاد
آب نما درست می کنیم،ساعت ساچمه ای،ماکت،هنر مفهومی،دومینو،بازی فکری،مجسمه،آزمایشهای کف صابون
ساز می زنم،ایرانی،کلاسیک،ویولن،ساز دهنی...ساز کوک می کنم،هزار بار در روز...اما اصلی ترین شغلم می دونی چیه؟مواجهه با چشم های خیس،پر دلهره،نگران
دم به دم نا امیدی رخت پهن می کنه و باید با چوب جارو بزنمش.این دونده ها مرتب توی بغلم اشک می ریزن و بعد مث باد می دون،می فهمم...شاید دیگه بر نگردن،اما حس می کنم چیزی که ازم به امانت می گیرن تمام عمر ولشون نمی کنه،این که اگه کسی بهشون احتیاج داشت،دریغ نکنن
فردا کارگاه شروع می شه.می دونین امروز وسط هزار تا کار چی دیدیم؟کارتون رابین هود

Friday, February 02, 2007

سلام

چند روز بود که می خواستم بنویسم دلم برای این بازی مجازی تنگ شده؟
حرف ها دارم
کارها انجام داده ام
گرفتارم
خسته نیستم
از کجا شروع کنم؟