Friday, October 28, 2011

Friday, October 21, 2011

رها 4 . خروس زری پیرهن پری

امروز صبح حوالی 10 کوچولو ها هر کدوم به بازی ای مشغول بودن

توی اتاقی که آفتاب خودشو پهن کرده بود روی زمین ، بلندگوها رو تنظیم کردم و لپ تاپ رو بهش وصل کردم . خروس زری پیرهن پری رو گذاشتم و دراز کشیدم روی زمین . حالم شبیه ماهیگیری بود که طعمه رو زده به سرقلاب و لم داده توی آفتاب منتظر تا ماهی ها تشریف بیارن

بعد از چند دقیقه از توی حال یکی یکی تشریف فرما شدن به اتاق . هیچ کس سوالی نمی پرسید و حرفی نمی زد . خیلی آروم با اسباب بازی اش وارد می شد و یه گوشه ی اتاق می نشست به بازی

6،7 دقیقه گذشت . حدود 5 بچه که به طور تکی و متمرکز بازی می کردن ، جا به جا نشسته بودن . یکهو باران سرشو بلند کرد و با هیجان گفت:روباه می خواد بخورتش!!

حورا با چشمی نگران به من نگاه کرد .

گفتم : فکر کنم همین طور باشه . باید ببینیم چی پیش می یاد .

سبا گفت طرقه و گربه کین ؟ حورا پرسید ، بعد باران و حسنی ... سوال ها یکی یکی ریخت بیرون . ناگهان روباهه آواز سوزناک معروفشو شروع کرد . اوضاع سوزناک شد . تا این که خروس خوند و روباه چنگ انداخت که بگیرتش و گربه و طرقه از راه رسیدن و ... حسنی گفت می تونیم وقتی آهنگ می گذره توپ پلاستیکی ها رو برای همدیگه بندازیم تا وقتی که آهنگ تموم بشه . پرتاب توپ شروع شد . سعی کردم رعایت ریتم رو در این پرتاب یادشون بدم . توپ ها رو با ریتم می انداختیم توی سبد . نگران بازی ها ی حرکتی بچه های سه و چهارساله ام و مدام سعی می کنم اون ها رو به فضاهای حرکتی وارد کنم . همچنین درک ریتم ، که موضوع مهمی یه در این سن

پرتاب می کردیم وگوش هامون قصه رو دنبال می کرد . خروس زری خیلی اعصاب بچه ها رو خورد می کرد . همون طور که اعصاب من رو در کودکی . حماقتش ناباورانه بود برام . اما الان می بینم که چقدر واقعی یه

برام جالب بود که تجربه های صوتی شون رونگاه کنم . به این قصه توجه خوبی نشون دادن . و شروع غیر مستقیم ماجرا به نظرم طبیعی تر از شروع مستقیم بود

این اولین تجربه های قصه های صوتی در رهاست برای من . فکر می کنم حتی برای همه . قصه های صوتی امتیاز های زیادی دارن که مهمترینشون کمک به خیال پردازی و تصویرسازی یه . نمی دونم . شاید قصه ی صوتی ضبط کردن شروع کنم

Wednesday, October 12, 2011

پاییز ، پاییز ، زیبا و دل انگیز


امروز صبح در راه فکر می کردم که چطوره سه تارخاله نامیه رو قرض بگیرم و سر صبحانه بی مقدمه ساز بزنم
کمی دیر رسیدم و بچه ها گرم صبحانه بودن و غرق در داستانی که عمو حسن براشون می خوند . پس عمو هم فکر مشابهی داشت

نامیه سه تارش را قرض داد و من ساز زدم
امروز همین طور در کنج های دنج رها نشستم و ساز زدم و هر از گاهی یک یا چند نفر دورم می نشستن و سعی می کردن با ساز و آواز رابطه برقرار کنند
درود بر شما خانم حکیم الهی که به نظر می رسه آهنگ های سی دی "این گوشه تا اون گوشه" از پر طرفدارترین هاست برای بچه ها

امیرمهدی بسیار از ساز استقبال می کنه و مطابق انتظارم اولین چیزهایی که نظرش رو جلب می کنن ، مکانیزم ساز و طریقه ی دست گرفتنشه
از سیم ها می پرسه . از این که کدوم از کدوم کلفت تره . سعی می کنیم راجع به این که کدوم نت می تونه پدربزرگشون باشه و کدومشون مامان ، بابا ، یا بچه نت با هم صحبت می کنیم . متین و علی گویا رایزنی می کنند با خاله نامیه و به ما می پیوندن
متین بیشتر درگیر متن می شه و علی درگیر ریتم . کار هر دوشون خیلی خوب بود به نظر من

چقدر تفاوت های فردی بچه ها عجیب و جدی ین
احسان ا مدت کوتاهی نشست و رفت . حس کردم با این که موسیقی براش مهم اه ولی عرصه ی یادگیری اش تنگه یا به قول عمو حسن دیگران تمرکزشو بهم می زنن

روز خوش صدایی بود امروز . بچه های کوچکتر مرتب می خواستند که یه بار دیگه اولشو بزن
حالا دیگه کمابیش همه می تونن بگن
پاییز
پاییز
زیبا و دل انگیز

Wednesday, October 05, 2011

رها 3 . سفر درون شهری . موزه ی صبا


به پیشنهاد خاله مریم بچه ها رو به سفر درون شهری و بازدید از نمایشگاه آثار حجمی ناصر گیو می بریم
در مسیر رفت همراهشون نیستم و قراره که توی موزه بهشون بپیوندم
گویا مسیر رفت پر از هیجان اتوبوس سواری های متعدد و پول خرد کردن های بچه ها و آقای راننده بوده
از پدر و مادر ها خواسته بودیم که هر بچه 2000 تومن پول همراه خودش بیاره و متوجه شدیم که تقریبا هیچ کدومشون درک درستی از پول ندارن و بازی شیرین تر شد
پول ها به آبی و قرمز توی ذهنشون دسته بندی شده بود . یکی شون به آقای راننده ی اتوبوس گفته بود :آقای راننده ، من پول قرمز ندارم ولی چون پولم آبی یه ، خیلی زیاد ( ژیاد ) بار می تونم سوار (شوار) اتوبوس بشم
:)
راننده ی اتوبوس واقعا قابل تقدیر بوده و با صبوری با هر کدوم از بچه ها برخورد کرده و پول هاشونو خرد کرده بود
تا بالاخره از یک راه دور به موزه رسیدن

من توی موزه بودم و وقتی رسیدن از دیدن من بسیار شوکه شدن
قبلا هم به این موضوع بر خورده بودم که دیدار های خارج از فضای آموزشی بچه ها چقدر با دیدارهای داخلی شون فرق داره . همه روی سر و کول من بودن و می خواستن بغلم کنن و باهام دست بدن و سوال هایی ازین دست که : خاله ، این جا مال تو اه ؟ یا این که همه ی این مجسمه ها رو تو ساختی ؟
بچه هایی که صبح ها به زور سلام و علیک می کنن و حتی کلاس کوچولویی هم می گذارن

برخوردشون با مجسمه ها نکته ی شگفت انگیز بعدی بود . مجسمه های مدرن سنگ و فلز
مهم ترین نکته ی مجسمه ها ، سوراخ بود . مجسمه ای که سوراخ داشت خیلی جالب می شد . به ویژه اگه می تونستی دستتو از توی سوراخ رد کنی
براشون توضیح دادیم که به مجسمه ها دست نزنن و آثار هنری ارزشمندن و این حرف ها . تلاششون قابل تقدیر بود ولی هر از گاهی یه لمسی می کردن و ذوق می کردن . سوراخ ها و نوک تیزی های مجسمه ها دل و دینشونو می برد
آقای مسئول یه جا تذکر جدی بهشون داد که بچه ها جا خوردن ولی برخوردشون جالب بود . پسر کوچولو به آقای مسئول می گفت : شما به ما گفتین که به مجسمه دست نزنیم چون ممکنه دستمون زخمی بشه . نه ؟
:)

بخش پایانی موزه گردی مون نقاشی بود . کاغذ ها پخش شد و بچه ها روی زمین ولو شدن و مجسمه ها رو کشیدن . ذوق انگیز بود

احسان تلاش کرد عکس گیو رو هم کنار نقاشی اش بکشه و در نهایت با خط خرچنگ قورباغه اش توی دفتر نظرخواهی نوشت : خیلی خوب بود . ممنونم . احسان


باز سوار اتوبوس شدیم و در مسیر طولانی اتوبوس های زرد و سبز و نارنجی و باجه تلفن ها رو شمردیم تا به رها رسیدیم

Sunday, October 02, 2011

رها 2. بالکن . پارسا

بالکن جای نا امنی برای بچه هاست . شوق آویزون شدن به میله ها و نگاه کردن به پایین ... امروز دو پسرک 5 ساله و یک دختر کوچولوی سه ساله بعد از ساعت 1 هنوز در رها مانده اند تا والدینشان از گرد راه برسند

من در اتاقی متنی می نویسم . سخت تلاش می کنم تمرکز کنم . بارها پسرک ها از راه می رسند و با حالت ویژه ای در چهره و صدا در خواست می کنند که دزد یا پلیس یا پارتیزان شوم
از چهره شون خنده ام می گیره . لپ ها گل انداخته است و منو وادار می کنه که یه دزد یا پارتیزان بی عرضه بشم و روی زمین غلت بزنم و گانگستر بازی در بیارم

دخترک سخت مشغول خمیربازی است . نازنین دختر کوچولوی 3 ساله ای که آرومه و دوست داره کسی مزاحم کارش نشه

دوبار بدون اجازه به بالکن سر می زنند و هر بار با مذاکره ی طولانی برشان می گردانم . مستاصل ام . از شیطنتشون لذت می برم و دلم نمی خواد تحکم کنم ولی بالکن ...

بار دوم که از بالکن برمی گردیم ، دیگه به طور جدی با پارسا و معین می نشینیم به مذاکره
معین : آخه چرا نباید بریم اون تو؟
من : ببین عزیزم ، نرده ها نا امن اند و من نمی تونم هر بار منتظر شما دوتا بایستم تا سری به بالکن بزنید و برگردید
پارسا : من یه چیز بگم ؟ آدما ، فقط برای این که هوا بخورن باید برن توی بالکن
من : نه جانم . ما برای هواخوردن راه های دیگه ای هم داریم
پارسا : پس من یه چیز بگم ؟ (برق نگاه سیاستمدارش دنبال یه راه کاری می گرده که طرفین رو راضی نگه داره ) آدما ، وقتی دلشون می خواد هوا بخورن می تونن برن دم پنجره ها
من ( با غرور و امید ) : بله همین طوره :)
پارسا : من بگم خاله ؟ ما، خب؟ نباید بریم طرف نرده ها . می دونی چرا ؟ چون... ما بچه ها که از نرده ها آویزون می شیم ، چون دلمون می خواد پرواز کنیم ، اون وقت یه وقت از اون بالاها می افتیم پایین . ولی ما نباید که بپریم . می دونی چرا ؟ چون ما که پر نداریم
وقتی کفش پرواز پوشیدیم دیگه می تونیم بپریم
:)
!!