Wednesday, March 28, 2007

86

سلامی از این طرف سال
من خوبم و از اینترنت خبری نیست
خورشید می درخشه.بارون می یاد و بعد آفتاب.رودخونه زیباست...بسیار زیباست
دلم می خواست 85 رو کش می دادم از بس که حرف ها برای گفتن داشت،اما بالاخره موفق نشدم.سال نو شد.مبارکمون باشه

Tuesday, March 20, 2007


از طرف یاسی و برای یاسی و همه دوستهای عزیز یاسی

Monday, March 12, 2007

گوپ

سلام بر همه تون
یه حرفی بزنین،چیزی بگین..دلم هواتونو کرده.حالا که کم ایم اینجا،می شه گپ و گوپ زد.مگه نه؟

Sunday, March 11, 2007

گوزن


این عکس رو پریروز از چشمای گوزن گرفتم.پوزه اش رو گرفتم توی بغلم و از چشماش عکس گرفتم...بعضی وقت ها حس می کنم به حیوونا نزدیک ام و ترسی در میون نیست...اما امان از بعضی وقتای دیگه

Saturday, March 10, 2007

گلستان

چند روز گذشته استان گلستان بودم.حقا که گلستان اه!به منظور بازبینی منطقه رفته بودیم،برای سفر جغرافی دوم دبیرستان ای ها
ایده سفر جغرافی و مردم شناسی از پارسال شروع شد،پارسال بچه ها رو بردیم یزد،تفت،میبد،خرانق...این تنها سفر دوره دبیرستان اه و تقربیا کل پایه دوم در اون شرکت می کنند.خیلی پرجمعیت و نفس گیراه،اما نتایج بی نظیری داره
امید وارم امسال هم عالی باشه..در ضمن دلم براتون تنگ شده

Monday, March 05, 2007

عرض حال

جمع خاصیت های ناباورانه عجیبی داره.یه روز می ری مدرسه،همه خوبن!دو ساعت بعد می بینی هر کی به نوعی آویزونه..کمتر بچه ای رو می شناسم که مستقل از حال و روز دیگران خر خودشو برونه و بره...حال ها به نحو مبهوت کننده ای به هم گره خورده ان
خوب...روزهاپشت سر هم می گذرن و من حس می کنم جمع به سمت بدی پیش می ره.هر از گاهی یکی دو نفر سر بلند می کنن تا به شرایط سر و سامونی بدن و خیلی زود مث گل پلاسیده می افتن یه گوشه ای و کسی باید خودشونو جمع کنه
چقدر سخته کنار بچه ها بودن،و بهشون امید هر روزه دادن...به چهره های نابشون،به وجود شکننده و نازنین شون.چقدر سخته به یکی بفهمونی که رضایت نسبی تو از زندگی ات خیلی مهمه...و چقدر سخته که 300 نفر رو خیلی دوست داشته باشی

Saturday, March 03, 2007

روباه شنی


این روباه شنی یه.توی کویرها زندگی می کنه.زیبایی چشم ها و گوشاش منودیوونه کرده.ببینین
این عکس رو من نگرفتم ها،نمی دونم ولی کی گرفته

شعار امروز ما

ورزش بر هر درد بی درمان دواست

Friday, March 02, 2007

معجزه

نه شادم و نه ناشاد...معمولی،با سری کم سودا
به خاطر می یارم که معمولی بودن همیشه کابوسم بود،اما الان بیشتر واقعیت اه تا کابوس.واقعیتی دوست نداشتنی
کاش فردا باد با خودش شوقی تازه بیاره...هر چند که هنوزچشمام معجزه های ساده روزمره رو می بینه،گوشام می شنوه،و دلم
فردا صبح کلاس دارم.این خودش یه معجزه روزمره است.باور کن