Saturday, September 26, 2009

خلخال به اسالم یا اسالم به خلخال؟

سه روز پیاده روی توی دشت و جنگل .ناهار روز آخر هم رو به دریا
خلخال اسالم
این بار با فرزندان ارشدم ،با همراهی علی و شیما
حدود ده سال پیش یک بار دیگه این مسیر رو با بسیاری از شما که این صفحه را می خونین طی کرده بودیم
این بار 14 نفر بودیم.بچه ها خیلی سرحال و باشعور بودن توی سفر.یه بار دیگه احترامم بهشون بیشتر شد.به ویژه روز دوم که تماما در بارونی مثل دم اسب راه رفتیم وکمی هم گم شدیم، کسی غر نزد که هیچ،همه با خوشرویی تمام بار برمی داشتن و گاهی آوازی می خوندن.این بچه های عمیق عزیز،هر بار باعث تعجب ام می شن.تا کی می شه بهشون همین قدرو حتی بیشتر ببالم؟
جاتون خالی بود.شیدای پا شکسته،لاله ی خندان و آواز خوان،بهمن کودک و سرحال،سارای عاشق،گلناز و ایمان نامزد،نیکی سورمه ای سر به زیر کفش به آب...سید،علیرضا،حسام،هژیر،افراوساناز و سمیه و فرزانه ی غایب،و مالک عزیز
کنارم بودین این سه روز

Monday, September 21, 2009

بیداد

پرویز مشکاتیان چرا رفت درین میانه؟چقدر اعصاب این خبر رو نداشتم.نداشتیم...دریغ

مائده

مائده اومد پیشم
فقط باید این کوچولوی دماغ عقابی درخشان رو دیده باشی تا بفهمی من تا چه حد هر بار از دیدنش شگفت زده،سرمست و نگران می شم
می یاد و برام بی وقفه حرف می زنه.به شیوه ای که هرگز نتونستم برای کسی درست روایت اش کنم
از مغولستان می گه.از بی نهایت.از زیادی "آدم"توی دنیای بی در و پیکر.از این که اون روی سکه ی آدم ها رو می بینه
کارگردانی می خونه.و من همیشه فکر می کنم اگه کسی در حاشیه ی زندگی روزمره ی خودش دوربینی می کاشت،آیا جزو معروف ترین کارگردان های دنیا نمی شد؟

امروز سه ساعتی با من و سبا بود.گاهی از گرد راه می رسه آخه.گاهی که زود به زود هم نیست
سه ساعتی نشست و برامون حرف زد.مثلا می گفت که یکی از نگرانی هاش اینه که ممکنه "مالی"یا "سومالی"توهمی بیش نباشه و کیه که این کشورا رو دیده باشه؟؟وقتی از نگاهش به آدم ها می گفت چشمای براقش خیس می شد
من این شگفت انگیز و خیلی جدی می گیرم.خیلی خیلی جدی.با آدم های زیادی در زندگی معاشر بوده ام .یاد ندارم کسی به این اندازه نو دیده باشم
می دونم که مرزهای نبوغ و جنون خیلی به هم نزدیکن و همین طور که هر بار می بینمش و لذتشو می برم،دارم برای سالم موندن و زنده و تا این حد خلاق موندنش دعا می کنم


Wednesday, September 16, 2009

Sunday, September 13, 2009

وعده ی سالیانه

فردا وعده ی افطاری سالیانه خونه ی علیشاهی یه،ورژن مونث اش البته
4 سال می شه که این وعده برپاست
هنوز وقتی بهش نزدیک می شم،دلم می ریزه
کم کم می فهمم چرا قدیم مردم این قدر به رسم و رسوم دل می دادن
فردا یه عالمه آدم که دوستشون دارم این جا دور هم جمع می شن،بساط سالاد الویه و ماکارونی راه می اندازن،شیطنت می کنن،فریاد می زنن،گاهی حتی گله به گله(با ضمه بخونین)می بینی بساط درددل و اشکی هم برپاست
معمولا آوازی و سازی و برنامه ی فی البداهه ی مفرحی...و معمولا گوشه هایی از کتابی که بلند خونده می شه
و دوسه تا بخت برگشته که تا دم دمای اذان توی صف نون ان
هیچ وقت نمی دونم چند نفر مهمون خواهم داشت،10 تا یا 100 یا 58؟

می دونم فرصتی دست می ده و گوشه ای می شینم، زیر چشمی نگاه شون می کنم و در دلم جشنی به راه می شه،جشنی با چاشنی ریز دل تنگی

Friday, September 11, 2009

خلصنا من النار

این شب های احیا با همیشه متفاوت بود.گمانم نه فقط برای من
در مجلس عزیزی نشسته بودم.نمی تونستم به "خود"فکر کنم.فقط به ظلم فکر می کردم،به دشمن،به ابن ملجم...و جهل
با دشمن چه باید کرد؟
این سوالی بود که از سمیه کردم و او دعوت به آرامشم کرد.حس کردم با گروهی از انسان های مجلس هم عقیده نیستیم...و حتی شاید با سخنران
از این شکاف ها لرزیدم.به دور و برم نگاه می کردم .فکرم پیش اوین بود...پیش ظلم
بک یا الله
بک یا الله
تلخ گریه می کنن همه امسال...من تلخ تر از همیشه
و به "رجا" فکر می کنم.مردمی که امید به روزهای روشن دارن و توانی برای جنگیدن،در مقابل مردمی که وا داده اند

Sunday, September 06, 2009

نزدیک به پاییز دیوانه،شب قدر

این نوشته قدیمی یه
توی دفترم بهش برخوردم
به امید توی نوشته احتیاج داشتم برای گذران این روزها
پاییز دیوانه داره نزدیک می شه و من حال خوبی ندارم ازین که سر کلاس نخواهم رفت

به زخم کهنه ام می نگرم
به یاد آوردن ارغوان تند
روزهای پاییزی

به "بهمن بیگی" نگاه می کنم.چه چشم های نافذ و صدای مطمئن ای داره.سراسر فیلم پر از حس های زنده و ناباوری دوست داشتنی ای هستم.چطور تونست؟چطور بتونیم؟

به "توران میرهادی" نگاه می کنم.زیبایی رویایی این صورت برای ما که ازنزدیک دیده ایم اش،هرگز کم رنگ خواهد شد؟چطور این قدر عزیز و یگانه زندگی می کنه؟

فیلم "اگر بهمن بیگی نبود"می بینم که صدای زنگ پستچی متوقفم می کنه
نامه ی مهتاب پر از مهر به پروفسور پ عزیزاش اه.کسی که تا شعاع دوردستی دور و برش همه در حضور او زندگی می کنن
حس می کنم تنها نیستیم
ما همه می دویم...فقط پراکنده ایم و گاهی به سختی فرصت می کنیم تا از حضور هم سرمست بشیم
خوش حال ام که می گم :ما
ما پراکنده ایم.دغدغه های بسیار مشابهی داریم .در زمان های متفاوت و به دانش متفاوتی مسلح شده ایم
ما بر خلاف نفرت شدیدمون از جنگ،همه مبارزیم...چه بخواهیم بپذیریم،چه نه
جهل پیرامونمون ما رواز پا نمی اندازه و محیط باهامون همسو نیست
ما انگار به زبان قوی تری دست پیدا کرده ایم.نمی خواهم به این زبان اسمی بدم...می فهمی
به بهمن بیگی فکر می کنم.به میرهادی،به تو ساناز،ده سال در لایه های کم پیدایی نشستی و باتمام وجود خلق کردی ،صدای تو رو کسی شنید؟مطمئنم که شنیده شد
به مینو،که همیشه به نظر یه معلم زبان ساده می یاد و چه داره می کنه
...
بسیاریم ...خیلی..دلم می خواددیگه دست به دست هم می دویدیم
می ترسم گم بشیم

Saturday, September 05, 2009