Tuesday, February 28, 2006

اگر نت را بدونی

کلاس سازدهنی زیر آلاچیق برپا شد!23 نفر امروز با هم زدیم:دو،ره،می
تا حالا صدای 3 تا ساز دهنی رو با هم شنیده بودین؟من نشنیده بودم
بیست و سه تا دو،انگار دلمو گرم کرد.بیست و سه تا ره،توی گوشم گفت بمون.و بالاخره بیست و سه تا می به گریه ام انداخت.
چقدر دوستتون دارم
براتون بهترین های دنیا رو آرزو دارم،کوچولوهای نازنین ام

Sunday, February 26, 2006

غصه

بچه ها انحصار طلب اند.می خواهند که متعلق به چیزی باشند و چیزی یا کسی متعلق به اونا باشه
این رو می دونستم و حتی حس کرده بودم،اما سعی کرده بودم به انواع حیله ها از فهمش شونه خالی کنم.می خواستم به دلشون بنشونم که متعلق به بسیاری چیزها می شه بود و در عین حال می شه بسیاری ها رو دوست داشت...درس گنده ای رو شروع کرده بودم،در حالی که نتونسته بودم بفهمم هنوز برای درک چنین واقعیت سنگین ای چقدر کوچیک ان.
سردی رو در شاگردان پارسال ام حس کرده بودم.پارسال فقط دو کلاس داشتم ،یک کلاس اول و یک کلاس دوم.امسال با بیشتر اول های پارسال کلاس دارم اما با دوم ها ،نه.نمی خواستم الکی ابراز صمیمیت کنم،اما دلم براشون تنگ می شد
چند نفرشون در کلاس موسیقی ام شرکت کردند که همین هم عجیب بود.چون در واقع بایکوت شده بودم.
امروز یکی شون سرریز کرد و عقده دل گشود.گفت که بهت بی اعتمادیم.پشتمون رو خالی کرده ای.با همه ابراز دوستی می کنی.و چطور انتظار داری که ما بتونیم مثل گذشته ازت کمک بگیریم؟؟همه این ها رو با خشونت یک دختر 14 ساله گفت...بحث طولانی ای شد،اما من نگران ام.چطور می تونم آسیب کمتری بهشون برسونم؟

Friday, February 24, 2006

پروژه ها

امروز یک اسب چوبی ،یک جا گلی و یک کتابخونه تموم شد.به زودی عکس هاش رو این جا می گذارم
. تجربه سختی بود براشون.به ویژه اون هایی که کتاب خونه رو ساختند.
بعد از چند جلسه که قطعه ها رو بریده بودن،در هم جا نمی رفت.و بچه ها البته که نمی تونن صبور باشن.بغض کرده بودن.
سر به سرشون می گذاشتم.مدام راجع به زور بازو و اعصاب آروم ایده می دادم و سعی می کردم بفهمم گند از کجاست...دو سه ساعتی طول کشید و بالاخره همه درها به همه تخته ها جور شد.
تجربه عجیبی بود برام! دیدم که اولش خیلی هم نمی تونستن خوشحالی کنن.زیاد باورشون نمی شد که کار خودشون اه.بهشون گفتم برین پایین والیبال بازی کنین و برگردین دوباره نگاهش کنین.وقتی برگشتن،خیلی از دیدن کارشون خوش حال شدن. یک ربع آخر کلاس فقط نگاهش می کردن

Wednesday, February 22, 2006

نجار کوچولو

انرژی هسته ای

نمی دونم روح نوشته های این وبلاگ بیشتر تلخی تداعی می کنه یا نشاط ؟ تا این جا سعی خاصی نکرده ام که حس خاصی رو القا کنم.چیزی که هست این اه که من متلاطم ام.گاهی در این محیط مست شادی می شم،حتی از شادی گریه می کنم،به ویژه وقتی یک بچه ای از درک تازه ای به هیجان می یاد و تو می دونی که برای همیشه در خاطرش خواهد ماند.و گاهی که ایمان ام به کار،و به زندگی کم می شه،اثرش حتی در فضای نوشته هام هم آشکار می شه
.خستگی هم البته نکته ای یه
.بعضی روزها انگار فقط دور خودت می چرخی و حس نمی کنی که چیزی پیش می ره.اما ناگهان توی یک روز،نتیجه ماکروسکوپی چند روز کارت رو یکجا می بینی و اگه ساده لوح باشی(مث من) فوری نتیجه می گیری که این ها همه رو همین امروز انجام داده ای.و اون روز برای خودت یه جشن ساده لوحانه می گیری و توی وبلاگت هم درج می کنی

خلاصه...امروز روز بدی نبود.هر چند که همچنان انرژی هسته ای حق مسلم ماست و نه هیچ کس دیگه، اما بچه ها ناز و بی نظیرن و از اون روز هاست که حاضرم وکیل مدافع همه شون بشم،فی الدنیا و آخرت

Monday, February 20, 2006


معلم های جوان

بچه ها بهتر اند
من در خودم غرق ام و به دنبال رابطه معنی داری باهاشون می گردم
به نقش های پیشین موجود در این مدرسه فکر می کنم
راستی بچه ها،معلم های جوان تون چه تاثیری توی رشد شما گذاشتن؟
اگه ممکنه برام بگین.چرا نمی گین ن ن ن ن ن ؟

Sunday, February 19, 2006

گربه

لختی طولانی ای رو در وجودم حس می کنم
صبح ها ،گربه چشم وغ زده ،با پرش ناگهانی اش بر سقف شیشه ای اتاقم،از خواب بیدارم می کنه
هر روز صبح این حدس رو توی ذهن ام مرور می کنم که بالاخره صبحی،با حس دل انگیز گربه و خرده شیشه در آغوش،ازخواب بیدار خواهم شد

چند روزی است که به سختی زره پوش می شم که به مدرسه بروم.گرد امید هر وقت در وجود خودم کمرنگ می شه ،بچه ها فوری می فهمن و حس نا امنی این بار از من منتشر می شه

دیروز باید می رفتم مدرسه.هزار تا کار روی گاز بود.فیلم ای دارم در باره نسبت های مکانی و زمانی جهان خیلی حیرت انگیزه.آدم و به فکر و تعجب وا می داره.فیلم و گذاشتم توی کیفم

توی راهروی مدرسه(دبیرستان) ، به بچه ای برخوردم که مدتی یه از بس به شرایط مدرسه و اوضاع سیاسی و ...فکر می کنه،دیگه بد جوری داغون شده.دعوت اش کردم که این فیلم و ببین اه.اون و و یک مایوس دیگه.نتیجه خوب بود.ادعا کردن که شاید بشه از شرایط کمی فارغ شد و زندگی کرد

الغرض...در این فروپاشی سیاسی و اجتماعی،باید به بچه ها یاد آوری کنم که خنده هاتون تنها فیلتر شکن این روزگاره

چه باید کرد؟
سخت اه،سخت

Friday, February 17, 2006

راهنمایی


مدت هاست که می خواهم کمی از موقعیت ام در مدرسه (ها)بنویسم
اما حقیقتا گیج ام

در حال حاضر شنبه،دوشنبه و چهارشنبه روزگارم در دبیرستان می گذره.
سه شنبه و پنج شنبه راهنمایی

در راهنمایی معلم چوب کلاس های حرفه و فن ام.کاری که امسال در گروه حرفه امتحان می کنیم، اینه که معلم ها بر اساس تواناییشون
به نوبت سر کلاس می رن.من الان معلم چوب 4 تا کلاس دوم ام

و این واضح ترین قسمت کارم در این دو مدرسه است.بچه ها از تماس با چوب ها لذت می برن و شاید اولین تجربه پروژه بستن گروهی یه براشون

پنج شنبه هم ،کلاس مشابهی داریم،با این تفاوت که بچه ها داوطلبانه به کلاس می یان و از همه پایه ها

مسوولیت دوم من در راهنمایی اینچنین اه که ارکستر کوچکی راه انداخته ایم و ساز و آواز بازی می کنیم
ارکسترمون شامل یه نوازنده فلوت کلید دار،دو ویولن،دو سنتور،دو ارگ،هشت خواننده، و یک سازدهنی(خودم) است
کاش نوازنده فلوت کلید دار رو می دیدین،وقتی که با تمام وجود فوت می کنه و لپ هاش سرخ می شه،نمی شه عاشق اش نشد

این دو تا ،مسوولیت های اصلی من در راهنمایی یه

اما حضور در حیاط ،به ویژه زنگ های تفریح،شرکت فعال در والی-مونگولی(این بازی یه نوع مضمحل شده والیبال اه و تنها ضابطه اش این اه که توپ نباید روی زمین قل بخوره و به هر قیمتی باید زیر توپ بری،حتی اگه ده بار زمین خورده باشه)،ست های بسکتبال،ساز دهنی و بالاخره درد دل های بچه ها(درددل های خیس و لرزون و گاهی پر طنز)همه این ها فرعیاتی یه که گاهی خیلی از اصل بیشتر انرژی می بره

دبیرستان اما....ممممم
شاید وقتی دیگر

Wednesday, February 15, 2006

شربت

عارفان را نقد شربت می دهی
زاهدان را مست فردا می کنی
مرغ مرگ اندیش را غم می دهی
بلبلان را مست و گویا می کنی

Tuesday, February 14, 2006

warning!

این جا می نویسم ،شاید حضور غایب تون رو حس کنم
.وقتی نظر هاتون رو می خونم،به این امید نزدیک می شم که در این شخم زدن تنها نیستم.
وگر نه ،بیشتر شما از دفتر یادداشت های رنگارنگم،که همیشه همراهی ام می کنن،بی خبر نیستین

دفتر ها رو بی انتظار می نویسیم.برای رها شدن
.اما نوشتن در وبلاگ...نمی دونم.من هنوز برای رهایی چیزی این جا ننوشته ام.
بیشتر تکونم می دن،وقتی می گذارمشون روی صفحه.
خلاصه...تنبلی نکنین،که تنبل خواهم شد
.آخه شما مگه تا حالا نفهمیدین؟به بچه ها باید محل گذاشت

Sunday, February 12, 2006

انجمن شاعران مرده

اول دبیرستان بودم که به تصادف خواندمش.به دلم ننشست.
به دوستم گفتم:آخه چقدر اغراق؟
پارسال دوباره به کتاب برخوردم و به فیلم...به پهنای صورت گریه کردم،به پهنای صورت
.این بار اون پسر رو پدرش نکشت،من کشتم

Saturday, February 11, 2006

ماهی گریز

برگشتم
.دریا و شن و باد هم نتونستن از فکر بچه ها درم بیارن.هر سنگی من و به یاد یکی شون می اتدازه.هر چوبی...به یادشون یه قلعه شنی ساختم،بعذ از سال ها.چه حس خوبی بود،شن،توی دست ها
اگه سبا بود الان این شعر رو گوش می دادیم،اگه ناهید بود با هم می دویدیم،اگه ثمین بود،اگه... کاش می تونستم با طبیعت دوست ترشون کنم

این یکی از مهم ترین چیزاست فکر کنم.دوستی نزدیک با طبیعت،به طوری که بهمون قدرت بده و از عظمت اش لبریز بشیم
.
به امید فکر می کنم.به این که چطور می شه به کسی یقین داد؟یا کمکش کرد که باور پیدا کنه؟
بچه ها کم باور اند.باهوش و کم باور.به چیزی بند نیستند.این من و میترسونه
.
نمی دونم براشون چه بکنم.اما فقط سعی می کنم با همه ایمان ام کنارشون زندگی کنم.
کاش بیشتر بودیم و کاش موج امید بیشتری در هوا جاری بود

Tuesday, February 07, 2006

سه شنبه

یک سه شنبه شلوغ دیگه طی شد
امروز از جمله روزهای پیچیده عجیب مدرسه بود

فردا تاسوعاست
تیتر وار دوست دارم بگم
هفت و نیم صبح:زیارت عاشورا،نوحه،گریه،چایی شیرین و شیرینی
هشت صبح:دعوا(من بر سر بچه ها نازل شدم که چرا چوب ها رو نخریدین)،پازل سازی با چوب های قبلی،خنده
نه و ده صبح و یازده پیش از ظهر:چوب کاری
یازده تا دوازده:بحث روانشناسی با معاون سوم ها،که تا سال پیش معلم ورزش بوده.
دوازده و یک و دو:نماز و مداح و سخنرانی رییس محترم سازمان در مورد انرزی هسته ای که حق مسلم ماست! و صلوات و تاتر عاشورا و جایزه و ...بالاخره! چلو قیمه نذری
سه:در نهایت تعجب بنده انجمن موسیقی برپا اعلام می شه.بنابراین تا پنج ساز و دهل می زنیم و می خونیم
پنج و نیم تا هفت و نیم:کلاس زبان و بحث های دست و پا ندار

الغرض:خسته ام.این جا هنوز دیوونه خونه است.گر چه واضح اه که دیوونه ها بچه ها نیستن.فردا جنازه رو می خوام ببرم چند روزی هوا بخوره.هنوز و هنوز به نظر احتیاج دارم
کاش بتونم کمی،حتی شده دو روز از خیال و فضای مدرسه خارج بشم.یکی نیست به من بگه خرت به چن من؟

Monday, February 06, 2006

حضور با!پایه

یه سوالی دارم ازتون
اگه می خواستین چیزی رو به بچه های 13 ساله یاد بدین،چی یاد می دادین؟
جیزی نه از جنس ریاضی و فیزیک واین دست
منظور من دقیقا این اه:جای چه صفت هایی رو در بچه ها خالی می بینین که فکر می کنین بودن این صفت ها براشون مفید اه؟

من درگیر این سوال ام.حضورم رو در بعضی لحظات روی وجودشون پر رنگ می بینم و می ترسم که حرکات ام بی پایه باشه

Saturday, February 04, 2006

ولی افتاد مشکل ها

هر چه می گذره ،بیشتربه شباهت اش با تجربه های عشق های انسانی ام پی می برم
.مانلی وقتی برگشت اولین سوالی که توی فرودگاه ازم پرسید این بود:یاسی،عاشقی؟
نتونستم نه بگم

در سختی اش هستیم این روزها...مشکلات ریز و درشت رو به ترتیب نوشته ایم و مورچه وار به سمت راه حل پیش می ریم
گاهی خیلی ناممکن به نظر می رسه،خیلی

اما وقتی یه تغییر کوچیک رخ می ده،شادی مثل یه سیال روان از توی رگهام رد می شه.حسش می کنم

به جز مساله های شخصی بچه ها ،که دغدغه های پایدار ذهن ام ان،الان داریم تلاش می کنیم شیوه ارزشیابی رو توی مدرسه عوض کنیم.به این شکل که نمره رو کم رنگ و کمرنگ تر(به سمت هیچ) بکنیم و کارنامه کیفی،که مهارت های مختلف رو درجه بندی می کنه،جایگزین بشه

Wednesday, February 01, 2006

اعتراف

سلام
در فکر و کمی خسته ام
گاهی حس می کنم نکنه بيراهه رفته باشم همه اش رو؟
چرا اين قدر برام مهمه که چه تاثيری روی محيط مون می گذارم؟
چرا بيشتر برام مهم نيست که اين جايی که هستم،برای من خوب و دوست داشتنی هست یا نه؟
این ها آیا هر دو یک معنی داره؟
من می ترسم گاهی...مث سگ می ترسم(با کسر ه بخونین)..از این که چند سال بگذره و چیزی دستم نداشته باشم
گنجینه من مگه چیه؟بیشتر از دوستام و شاگردام؟

از این نگاه هم حتی می ترسم و بدم می یاد.این روزا خیلی خسته ام.بچه ها شیره جان ام رو کشیده اند و هنوز هم گویا بازی تموم نشده.
قصه دوما رو ادامه خواهم داد،وقتی که کمی آروم بگیره ماجراها.فقط این که حالا به گمانم خیلی همدیگه رو دوست داریم.همین