Thursday, September 29, 2011

رها . معین 1

معین 4 ساله در دومین روز همکاری اش با خاله یاسمن توی کارگاه ، تکنیک هایی سیاستمدارانه برای ارتباط پیش گرفته . به خوبی می دونه که خاله یاسمن آدم مهمی برای رسیدن به بخشی از مقاصد و رویاهاشه . و به خوبی حس کرده که باید این آدم رو راضی نگه داشت هر چند جلب رضایتش آسون نیست
دیروز نیم ساعتی با هم تنها بودیم . معین اسب می ساخت و من قفسه ی دیواری . آواز می خوندم . زیر چشمی نگاه می کرد . گاهی عامدانه مدت طولانی ای بی هدف چکش می کوبید که ببینه من چیزی می گم یا نه
:)
در حین کار شروع کردم به قصه گفتن . راجع به اسبی که از دورها اومده بود . پوزه اش چنین بود و یالش چنان .اسب رسیده بود به کارگاه ما و می خواست که ما بهترش کنیم . سرو دمشو سامون بدیم و خلاصه مناسبش کنیم

نگاه هاش خیلی می چسبید . انگار که یه وسیله ، یه ابزار رسیدن به هدف ، ناگهان شروع کرده به حرف زدن . و از قضا قصه ای که روایت می کنه به اسب اون مربوطه

یکی دو جا از دستش در رفت و اظهار نظر کرد ... بعد مشغول چکش کوبیدن شد

این پسر بچه ی چهار ساله غوغایی است . مامانش کمی زود اومد دنبالش . هنوز می خواست میخ های بیشتری بکوبه ولی وقت به اتمام رسیده بود . بهش گفتم باید هر کس وسایلشو جمع کنه . گفت مامانم اومده . به آرومی گفتم منتظر ت می مونن . چوب هاشو به سرعت گذاشت توی قفسه ها . ازش تشکر کردم . در کارگاهو محکم کوبید به هم و رفت
:)

Wednesday, September 14, 2011