Tuesday, December 29, 2009

یادداشتی قدیمی

ازین دست یادداشت ها در گوشه و کنار دفترهای بی کرانم زیاد پیدا می شه.این یکی رو مایلم این جا ثبت کنم.حس می کنم دغدغه های اساسی ام لا به لای این نوشته به چشم می خوره

مدت هاست می خواهم بنشینم و از اتاق هنر بنویسم.این " مدت ها " که می گم بی اغراق مدت هاست.از این همه تجربه ی یکتا و ناب ای که با سرعت زیادی بدست آمد و این همه شگفتی در بر داشت

نوشتن بی تابم می کنه.برای کی بنویسم؟چطور به این حس ها نزدیک بشم؟آیا این نوشتن به معنی طرح درس نویسی یه یا نامه نگاری؟

ساناز می گه:بشین بنویس.هر چه که می خواهی و هر طور که می تونی.بعدا چیزهایی که لازم داری را از بین شون بیرون می کشی

ساناز همیشه من رو به روون و بی دغدغه نوشتن دعوت می کنه.به این که فکر نکنم دارم می نویسم روون یا روان..کاری که من در مورد نقاشی با بچه ها انجام می دم.
بارها بهشون تاکید می کنم هرچیز که دلتون می خواهد بکشید،لازم نیست به کسی توضیح بدید.لازم نیست کارتون رو ارائه کنید و هزار حرف مشابه
اما واقعیت اینه که هنوز در دام واژه و ادبیات ضعیف ام گیر می کنم.هنوز برای من انتخاب روون یا روان یه تردید جدی یه که به حاشیه می رونتم
در حالی که اون چه در درونم می گذره ،خیلی بی واسطه و رهاست...حس شگفت انگیز کنار بچه ها بودن و کمک به این که خودشون رو باور کنن

در این چهار سال باور کردم که تشویق چقدر چیز اعجاب انگیزی یه
تشویق شیرین و بی امان ،بچه ها و حتی بزرگ سال ها رو درخشان تر می کنه،به علایقشون متعلق می کنه و کمکشون می کنه کمتر بترسن

ترس....ترس
توی کلاس هامون همواره جنگی در کاره...ترس از اشتباه
بخش زیادی از شوق و توان بچه ها با نقدهای جانانه ی آموزگاران وحشی ازبین می ره
این سال ها،شاید بتونم ادعا کنم بزرگترین دغدغه ی آموزشی ام کشف ترس ،پیداکردن راه هایی برای مبارزه با ترس و رسیدن به حتی کمی خودباوری سازنده است

نگاهشون می کنم
فکر به نقاشی تنشون رو می لرزونه.گمان این که نکنه خوب نشه؟
ازشون می پرسم:اگه دوستش نداشتین چی می شه؟پاره اش می کنیم می اندازیم اش دور...باور نمی کنن چنین امکانی هم وجود داره

وقتی در سفر می دیدمشون که شجاعانه قلم می زنن و با چه جسارتی رنگ گذاری می کنن،خیلی خودم رو کنترل می کردم که صد بار نپرم و در آغوششون بگیرم
دلشون مشاهده می خواست.بیان!...نقاشی،عکاسی،نوشته..چقدر حریص شده بودن و دیدنشون در این حال چقدر عزیز بود

جای ظریف معلم هنر کجاست؟این سوال سال هاست دیگه باهام همراه شده
آیا در این سن از یک آموزگار هنر چه انتظاری دارن؟بهشون تکنیک یاد بده؟چیزهای تازه نشونشون بده؟تازگی...چه ابهامی در این کلمه پنهان اه

بریم توی حیاط و برای هزارمین بار به شعاع خورشید لای برگ ها نگاه کنیم؟یا به جدیدترین نقاشی های دنیا بپردازیم؟ یا همه ی این ها؟ در زمانی این قدر ناچیز؟

مطابق معمول نا تمام ماند و از اتاق هنر هیچ به میون نیومد.اسفند 1386


Monday, December 28, 2009

شرح حال و درخواست

از امروز به طور پراکنده طرح درس هایم را در این جا می نویسم
به امید این که

یک.نظم بگیرم
دو.روزی خودم یا کس دیگری ویرایششان کند و در اختیار دیگران قرار بگیرد
سه.اگر هنوز دوستی این جا را می خواند،با بازخورد موثر اش به من کمک کند
چهار.بعد از طراحی یک سایت آموزشی قابل قبول ، مطالب آموزشی این صفحه را به آن جا منتقل کنم
پنج.با بازنمایی کلاس ها، به کاستی های این شیوه ی تدریس پی ببرم وآن ها را اصلاح کنم

دوستان عزیز من که زمانی آموزگار بوده ،هستید یا خواهید بود و دوستان من که دغدغه های آموزشی دارید
صمیمانه ازتون خواهش می کنم که با بازخورد هاتون به من آشفته که هیچ وقت اهل جمع بندی هیچ گوشه ی این کلاف سر در گم نبوده ام،همفکری و هم یاری برسونید.هر طور که صلاح می دونید.با بحث کردن درباره ی نوع نگاه،شیوه ی تدریس ،شیوه ی بیان و هر راه دیگری که ترجیح می دهید

می دانم که گرفتارید و بر من منت خواهید گذاشت


Thursday, December 24, 2009

مدرسه ای در خیابان مولوی .قسمت دوم


جلسه دوم تصمیم داشتیم به کمک بازیافتی هایی که قرار بود بچه ها در طول هفته جمع کنند،یه محله بسازیم
از این جلسه متوجه شدم توان بچه ها با انتظار من از دوم راهنمایی منطبق نیست
اولین مورد حیرت انگیز،ضعف تخمین بود.با چند سوال ساده شروع کردم..به نظرشما طول اتاق حدودا چند متره؟
عدد ها پرت و پلا بود.مثلا طول اتاق حدود 5 متر بود و آمار روی 10 می چرخید
راجع به طول ماشین،عرض خیابان،طول پا و امثال این ها سوال می پرسیدم.تعدادی شون علاقه ی ویژه ای به پاسخ دادن نداشتند،ولی بقیه با اشتیاق پاسخ های بی ربط می دادند
سعی کردیم یک خیابان را با خرت و پرت ها بچینیم
نسبت ها افتضاح بود. پوست پسته را به عنوان ماشین انتخاب کرده بودند و یک بطری نوشابه یک و نیم لیتری ،تیر چراغ برق خیابان بود
خیلی زیاد متعجبم کرده اند این بچه ها.با ذکر این نکته که به وضوح از آمدنم به کلاس استقبال می کنند،ولی هنوز نگاهشون به ماجرا دقیق نیست
دیروز،در سومین جلسه ،قصد داشتیم خیابان مولوی از مدرسه تا مترو را روی زمین شبیه سازی کنیم
مجددا به ضعف های جلسه ی دوم بر می خوردیم.نسبت ها جور ناجوری به هم ریخته بود .اولین سخنرانی رو آغاز کردم.بهشون گفتم که روی آنها حساب می کنم و این خیلی کمتر از انتظار مه.گفتم چیزی که ساخته اید بیشتر به کاردستی یک بچه 5 ساله می ماند
راجع به جدیت در کار گروهی حرف زدیم و این که شما این درس رو انتخاب کرده اید
حس می کنم کمی به حرف هام گوش می دادند.با دقت بیشتری از اون چه که تا به حال ازشون دیده بودم
مشتاق جلسه ی چهارم ام
توقع ام را از ساخت شهر و محله پایین آورده ام و می خوام فقط روی همین خیابون کار کنم باهاشون

Wednesday, December 23, 2009

مدرسه ای در خیابان مولوی.قسمت اول


از مدرسه ی خیابان مولوی برمی گردم.چهار هفته می شه که چهارشنبه ها به این مدرسه می رم.قصدم همراه شدن با آموزگارهای هنر،دوستی باهاشون وسپس نفوذ به کلاسشون،و در آینده ی یکی دو ساله تغییر شیوه ی ارایه کلاس های هنر اه
الان با خانومی همسن و سال خودم،که آدم خوب و مهربونی یه و در هنرستان گرافیک خونده،همراه شده ام
سه جلسه است که دو کلاس دوم رو به من سپرده و خودش نظاره می کنه
اولین باری که با هم صحبت کردیم فکر کرد من آمده ام کار آموزی.ولی صبورانه شیوه ی ارائه اش رو برام توضیح داد و پوشه هایی از کارهای خودش و دانش آموزان اش رو با دقت بهم نشون داد
آدم خیر خواه و مهربونی یه.از نظم عجیبی رنج می بره و به رشته اش علاقمنده
اما متاسفانه آن چه که در طول سه سال به بچه ها درس می ده، در نهایت یک دوره ی آموزشی گرافیک برای مبتدیان اه
ادعا می کنه که با موسیقی بیگانه است.به حجم نمی پردازه ،چون حس می کنه اگه بچه ها با گل یا گچ کار کنند،نظم کلاس به هم می ریزه و کلاس کثیف خواهد شد
حرکات نمایشی که دیگه محلی از اعراب نداره
خلاق نیست
کلا تا به حال به کارهایی با کاغذ فکر کرده و نهایتا کاردستی های کاغذی
و تاکید می کنم که حسن نیت فراوان داره و میل به یادگیری
پس در دسته ی آموزگاران خوب مدارس دولتی قرارش می دهم

سه سال پیش در راهنمایی فرزانگان درسی ارایه دادیم برمحور شهر.کل گروه اجتماعی،حرفه و هنر با هم پیرامون موضوع شهر ائتلاف زدیم و این درس به مدت یک سال با دوم راهنمایی ها ادامه داشت.شهر،به عنوان موضوع کار این درس، بسیار قابلیت ایجاد هیجان،تفکروخلاقیت داره که زمانی مفصل اون دوره ی یکساله را خواهم نوشت

تصمیم گرفتم با دوم راهنمایی های این مدرسه هم موضوع شهر را انتخاب کنم
و حالا سه جلسه است ...که به شهر می پردازیم

جلسه ی اول هر کس 15 ثانیه فرصت داشت تا یک کلمه که با کلمه ی شهر براش تداعی می شه بنویسه
کلمه ها عجیب بودند
دود/آلودگی/هرج و مرج/برج میلاد/موش/خرما فروشی/ماشین/آپارتمان/گل
این ها چیزهایی بود که در خاطرم مانده
در مرحله ی بعدی،کلمه های نامطلوب را خط می زدیم و کلمه های بهتری جایگزین می کردیم
و در یک سوم پایانی کلاس، روی تخته سیاه شهر سازی می کردیم



Tuesday, December 22, 2009

بسط اثر




قسمتی از نقاشی یک نقاش بزرگ را روی کاغذ می چسبانیم.بچه ها اصل کار را ندیده اند

از آن ها می خواهیم نقاشی را به دلخواه خودشان بسط بدهند

در پایان کلاس درباره ی اصل نقاشی و زندگی نامه ی کوتاهی از نقاش با بچه ها صحبت می کنیم

اگر از کلاس فرصتی باقی بود،نقاشی های دیگر نقاش را به بچه ها نشان می دهیم


Monday, December 21, 2009

طرح درس

بالاخره دارم درس ها رو جمع و جور می کنم.نمی تونستم تخمین بزنم که این قدر کار سختی یه.کلاس هایی که در طی 5 سال گذشته طی شده اند،شولوغ،پر حجم ، شلخته و پر از آدم
تک تک بچه ها انگار در نقش بندی این درس ها جا می گیرند..چهره ی این یکی ،دست خط اون دیگری...نقاشی هاشون،صدا و هیجان و هزار رنگ و بوی دیگه
چطور می شه پنج سال به این فشردگی رو دسته بندی کرد؟
باید از جایی شروع کرد،شجاع و سربه زیر

یک توضیح کاملا ضروری : دوره ی دو ساله ی کلاس های هنر دبیرستان با کمک خیلی جدی دوستان خوبم فاطمه و ستاره شکل گرفت . ما سه نفری با یک دنیا تردید و ابهام دست و پنجه نرم کردیم تا این کلاس مثل یک کودک نوپا آغاز به حرکت کرد.ازتون بسیار ممنونم

Sunday, December 20, 2009

سینه سرخ

روزهایی که جانانه می گذرند







Sunday, November 29, 2009

Wednesday, November 25, 2009

گذر

میان روزها و شب های پر رنگ و رو،سه روز متلاطم گذشت
بی دلیل و لرزان
چیزی از جنس بی هویتی و نا امنی در روابط انسانی ام
...
گذشت
خوب هم گذشت
در پله ی بعدی خودم ایستاده ام

Sunday, November 15, 2009

تو آن بلند ترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت

جناب دولت آبادی در مراسم نکوداشت دوست ندیده ی بسیار بسیار عزیزم عباس جعفری گفت:وقتی غم از حد می گذره،بیان درهنرمند متوقف می شه
این عین جمله نبود،برداشت من بود از کلام استاد

می خواهم بگم که شادی و شگفتی هم چنین اثری بر من دارند
وقتی از حد متوسط توان ام بگذرند...آخ وقتی بگذرند

Saturday, November 07, 2009

شاه پسند

معجزه ی کوچیکی رخ داده.شاه پسند نازنینم یک ماه پیش خشک شد.با امید مذبوحانه ای آب به پاش می ریختم ولی شاخه ها خشک خشک بود
ببینین
دو سه روزی یه که برگ های کوچیک داده

Monday, October 19, 2009

صمد

ای تو پیشاهنگ رفتن
در شب سرد زمانه
در ارس چون گل نشانده
گرمی خون ات نشانه

ببین صمد/که راه تو/شد ره هر رودخانه
کلام تو/کتاب تو/می رود خانه به خانه

ماهی کوچک
در رهت پویا
دل پر از کینه
جان پر از پیکار
تا که بگشاید
راه دریا را
می ستیزد با
مرغ ماهی خوار
آتشی در دل
شعله ها در خون
می رود بیدار
می رود هوشیار

ای که هر موج ارس را
باشد از خون تو پیغام
ماهیان جویباران
می شناسندت به هر نام

ببین صمد/که راه تو-ادامه

قصه های تو
راه آزادی
بازتاب رنج
انعکاس کار
ماهی کوچک
راهی دریا
می ستیزد با
مرغ ماهی خوار
آتشی در دل
شعله ها در خون
می رود بیدار
می رود هوشیار


این ترانه ای است که در سفر هفته ی گذشته از پویان یاد گرفتیم

Friday, October 09, 2009

خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می نشیند

فراغت

هشت و نیم صبح جمعه با دوستی قرار طراحی بازی داریم.قصد داریم به سفری بریم و توی جنگل المپیک بازی و پخت و پز و نقالی و موسیقی ای راه بندازیم که توام با خنده و شوخی دوسه روزی رو کنار هم روزگار بگذرونیم

بعد ازجلسه و یک یورش فکری پرانرژی،حدود ساعت 11 صبح داستان این سفر رو برای برادر تعریف می کنم.با آرامش خاص خودش گوش می ده ولی هیچ حسی از همدلی و استقبال از موضوع درش نمی بینم

حس می کنم ما رو این جا،توی این سن و این شرایط، کمی علاف می بینه.ما رو یا این بخش از زندگی ما رو
با هم به بحث می شینیم
اولین سوال من اینه:تو چه نکته ای رو توی ماجرای سفر ابلهانه می بینی که خوشت نمی یاد؟آیا تو دیگه آدم بزرگ شده ای؟
کسری:به نظرم هر چیزی یه زمانی و یه تعادلی داره.وقتی که شما برای این تفریح بهش اختصاص می دین ،توی سن 30 سالگی عجیبه
ماجرا ی بحث به درازا می کشه.چطور یه آدمایی برای کسب لذت وقت زیاد می ذارن و این آیا چیزی یه که بشه در موردش به یه تعاملی رسید یا خیلی شخصیه و هر کس برای خودش مرامی داره؟

همه ی این ها رو نوشتم تا بپرسم:اصولا شما در مورد اوقات فراغت چی فکر می کنین؟خصوصی اش چگونه است و کمی عمومی ترش چطوره؟آیا می شه در سطح کلان تری برای اوقات فراغت آدم ها برنامه ریزی کرد؟برای یک شهر مثلا
و اگه می شه به چه صورت؟نقش سن چیه توی اوقات فراغت؟

پر از سوال ام و فکر، نوشتن بلد نیستم،حیف

هنس



هنس کوچولو بر ساحل نشسته، سنگ ریزه به دریا می اندازد
چه خوش رنگ است این آب،آرام و زیبا و نازنین

او از کسی نمی ترسد،از کسی پنهان نمی شود و با کسی حرف نمی زند و در فکر فردا نیست.بر می خیزد و به جنگل سر لانه مورچگان می رود.روی کنده درختی می نشیندومورچه ها را تماشا می کند.تکه برگی روی لانه می اندازد و می بیند که مورچه ها با چه تلاشی آن را کنار می زنند،این جانوران ریزه

یکی ازآن روزها قناری را با قفسش به جنگل می برد و به شاخه ای می آویزد

قناری های جزیره متروک مرغک قفس را نمی فهمند،دوستش هم ندارند.عجیب است!این ها همه شان قناری اند،همه رنگ زرد دارند و یک طور هم چهچهه می زنند.با این همه تفاوتی بین آن ها هست که خودشان می دانند ولی او نمی داند.شاید هم به قفس زرین او حسودی می کنند

چه شگفت انگیز است این ها همه و چقدر جالب و پاکیزه

هنس کوچولو/یانوش کورچاک

Thursday, October 08, 2009

Saturday, October 03, 2009

هرمز

شده که وقایع بیش از توانتون باشه؟اون قدر رنگ و رنگ که نمی فهمم می شه از چی نوشت
اون قدر خوب و اون قدر سخت و دل تنگ کننده و گیج کننده و حتی شاد کننده
دنیا سرعت گرفته.نه؟
حتم دارم که یه دستکاری ای رخ داده توی زمان.پیرامون من همه چیز شدیده

دلم می خواد یه مدتی ،مثلا دوهفته برم جزیره هرمز
یه جایی برای خواب پیدا کنم و بشینم به برق آب نگاه کنم و شن های رنگی.این حرف جدی یه.مثل شمال پارسال،زنده و عملی به نظر می رسه
کسی با من نمی یاد؟جدی ام

Saturday, September 26, 2009

خلخال به اسالم یا اسالم به خلخال؟

سه روز پیاده روی توی دشت و جنگل .ناهار روز آخر هم رو به دریا
خلخال اسالم
این بار با فرزندان ارشدم ،با همراهی علی و شیما
حدود ده سال پیش یک بار دیگه این مسیر رو با بسیاری از شما که این صفحه را می خونین طی کرده بودیم
این بار 14 نفر بودیم.بچه ها خیلی سرحال و باشعور بودن توی سفر.یه بار دیگه احترامم بهشون بیشتر شد.به ویژه روز دوم که تماما در بارونی مثل دم اسب راه رفتیم وکمی هم گم شدیم، کسی غر نزد که هیچ،همه با خوشرویی تمام بار برمی داشتن و گاهی آوازی می خوندن.این بچه های عمیق عزیز،هر بار باعث تعجب ام می شن.تا کی می شه بهشون همین قدرو حتی بیشتر ببالم؟
جاتون خالی بود.شیدای پا شکسته،لاله ی خندان و آواز خوان،بهمن کودک و سرحال،سارای عاشق،گلناز و ایمان نامزد،نیکی سورمه ای سر به زیر کفش به آب...سید،علیرضا،حسام،هژیر،افراوساناز و سمیه و فرزانه ی غایب،و مالک عزیز
کنارم بودین این سه روز

Monday, September 21, 2009

بیداد

پرویز مشکاتیان چرا رفت درین میانه؟چقدر اعصاب این خبر رو نداشتم.نداشتیم...دریغ

مائده

مائده اومد پیشم
فقط باید این کوچولوی دماغ عقابی درخشان رو دیده باشی تا بفهمی من تا چه حد هر بار از دیدنش شگفت زده،سرمست و نگران می شم
می یاد و برام بی وقفه حرف می زنه.به شیوه ای که هرگز نتونستم برای کسی درست روایت اش کنم
از مغولستان می گه.از بی نهایت.از زیادی "آدم"توی دنیای بی در و پیکر.از این که اون روی سکه ی آدم ها رو می بینه
کارگردانی می خونه.و من همیشه فکر می کنم اگه کسی در حاشیه ی زندگی روزمره ی خودش دوربینی می کاشت،آیا جزو معروف ترین کارگردان های دنیا نمی شد؟

امروز سه ساعتی با من و سبا بود.گاهی از گرد راه می رسه آخه.گاهی که زود به زود هم نیست
سه ساعتی نشست و برامون حرف زد.مثلا می گفت که یکی از نگرانی هاش اینه که ممکنه "مالی"یا "سومالی"توهمی بیش نباشه و کیه که این کشورا رو دیده باشه؟؟وقتی از نگاهش به آدم ها می گفت چشمای براقش خیس می شد
من این شگفت انگیز و خیلی جدی می گیرم.خیلی خیلی جدی.با آدم های زیادی در زندگی معاشر بوده ام .یاد ندارم کسی به این اندازه نو دیده باشم
می دونم که مرزهای نبوغ و جنون خیلی به هم نزدیکن و همین طور که هر بار می بینمش و لذتشو می برم،دارم برای سالم موندن و زنده و تا این حد خلاق موندنش دعا می کنم


Wednesday, September 16, 2009

Sunday, September 13, 2009

وعده ی سالیانه

فردا وعده ی افطاری سالیانه خونه ی علیشاهی یه،ورژن مونث اش البته
4 سال می شه که این وعده برپاست
هنوز وقتی بهش نزدیک می شم،دلم می ریزه
کم کم می فهمم چرا قدیم مردم این قدر به رسم و رسوم دل می دادن
فردا یه عالمه آدم که دوستشون دارم این جا دور هم جمع می شن،بساط سالاد الویه و ماکارونی راه می اندازن،شیطنت می کنن،فریاد می زنن،گاهی حتی گله به گله(با ضمه بخونین)می بینی بساط درددل و اشکی هم برپاست
معمولا آوازی و سازی و برنامه ی فی البداهه ی مفرحی...و معمولا گوشه هایی از کتابی که بلند خونده می شه
و دوسه تا بخت برگشته که تا دم دمای اذان توی صف نون ان
هیچ وقت نمی دونم چند نفر مهمون خواهم داشت،10 تا یا 100 یا 58؟

می دونم فرصتی دست می ده و گوشه ای می شینم، زیر چشمی نگاه شون می کنم و در دلم جشنی به راه می شه،جشنی با چاشنی ریز دل تنگی

Friday, September 11, 2009

خلصنا من النار

این شب های احیا با همیشه متفاوت بود.گمانم نه فقط برای من
در مجلس عزیزی نشسته بودم.نمی تونستم به "خود"فکر کنم.فقط به ظلم فکر می کردم،به دشمن،به ابن ملجم...و جهل
با دشمن چه باید کرد؟
این سوالی بود که از سمیه کردم و او دعوت به آرامشم کرد.حس کردم با گروهی از انسان های مجلس هم عقیده نیستیم...و حتی شاید با سخنران
از این شکاف ها لرزیدم.به دور و برم نگاه می کردم .فکرم پیش اوین بود...پیش ظلم
بک یا الله
بک یا الله
تلخ گریه می کنن همه امسال...من تلخ تر از همیشه
و به "رجا" فکر می کنم.مردمی که امید به روزهای روشن دارن و توانی برای جنگیدن،در مقابل مردمی که وا داده اند

Sunday, September 06, 2009

نزدیک به پاییز دیوانه،شب قدر

این نوشته قدیمی یه
توی دفترم بهش برخوردم
به امید توی نوشته احتیاج داشتم برای گذران این روزها
پاییز دیوانه داره نزدیک می شه و من حال خوبی ندارم ازین که سر کلاس نخواهم رفت

به زخم کهنه ام می نگرم
به یاد آوردن ارغوان تند
روزهای پاییزی

به "بهمن بیگی" نگاه می کنم.چه چشم های نافذ و صدای مطمئن ای داره.سراسر فیلم پر از حس های زنده و ناباوری دوست داشتنی ای هستم.چطور تونست؟چطور بتونیم؟

به "توران میرهادی" نگاه می کنم.زیبایی رویایی این صورت برای ما که ازنزدیک دیده ایم اش،هرگز کم رنگ خواهد شد؟چطور این قدر عزیز و یگانه زندگی می کنه؟

فیلم "اگر بهمن بیگی نبود"می بینم که صدای زنگ پستچی متوقفم می کنه
نامه ی مهتاب پر از مهر به پروفسور پ عزیزاش اه.کسی که تا شعاع دوردستی دور و برش همه در حضور او زندگی می کنن
حس می کنم تنها نیستیم
ما همه می دویم...فقط پراکنده ایم و گاهی به سختی فرصت می کنیم تا از حضور هم سرمست بشیم
خوش حال ام که می گم :ما
ما پراکنده ایم.دغدغه های بسیار مشابهی داریم .در زمان های متفاوت و به دانش متفاوتی مسلح شده ایم
ما بر خلاف نفرت شدیدمون از جنگ،همه مبارزیم...چه بخواهیم بپذیریم،چه نه
جهل پیرامونمون ما رواز پا نمی اندازه و محیط باهامون همسو نیست
ما انگار به زبان قوی تری دست پیدا کرده ایم.نمی خواهم به این زبان اسمی بدم...می فهمی
به بهمن بیگی فکر می کنم.به میرهادی،به تو ساناز،ده سال در لایه های کم پیدایی نشستی و باتمام وجود خلق کردی ،صدای تو رو کسی شنید؟مطمئنم که شنیده شد
به مینو،که همیشه به نظر یه معلم زبان ساده می یاد و چه داره می کنه
...
بسیاریم ...خیلی..دلم می خواددیگه دست به دست هم می دویدیم
می ترسم گم بشیم

Saturday, September 05, 2009

Sunday, August 23, 2009

کلک زرین

رفتیم پیش نور الدین زرین کلک تا ایده ی خام فیلم کوتاه های آموزشی در مورد هنر ایران رو براش بازگو کنیم و جویای نظرش بشیم
نمای بیرونی خونه اش زیبا و ساده بود و ما رو به تو رفتن دعوت می کرد.زنگ زدیم وبه جای فشار دادن دکمه ی آیفون، بهمون نوید داد که الان می یام دم در
به پیشوازمون اومد.این دومین روح مثبتی بود که در ما تازه کرد

حیاط خونه نه چندان بزرگ ولی بی نهایت با صفا بود.دلم می خواد یک بار دیگه روی بی نهایت تاکید کنم.چند پله به سمت پایین هدایتمون کرد و ما رو به فضای امن آتلیه اش راه داد.نور،دیوار های آجری،میزکاری با رومیزی زرد قناری ساده.مبل و صندلی چوبی با رویه مبل های سفید.کتابخانه ای سرشار از کتاب های کودکان،چند ماسک اویزون به دیوار و چهار آدمک دست داده به هم و ظرافت های بی شمار دیگه

آتلیه با چند پله به حیاط مشرف بودو در اتلیه درساعت های حضور ما به حیاط باز بود و هر از گاهی نسیمی
روی مبل های سفید نشستیم.با تمانینه مخصوصی شروع به احوال پرسی کرد.هر کس چطوره و الان چه می کنه.شاید این احوال پرسی گرم و پذیرا نیم ساعتی از زمان بود.کم کم دلیل بودن ما در خونه اش رو جویا شد،گویا هیچ عجله ای در کار نیست و همین که ما دور هم نشسته ایم و احوال هم رو پرسیده ایم،اصل ماجرای امروزه

فراموش کردم .به چایی دعوتمون کرد. رفت و برگشت ،با سه چایی و یک قهوه درچهار لیوان متفاوت.بهمون پیشنهاد کرد که هر کدومو دوست دارین بردارین

به شرح پروژه رسیدیم.در آغاز کمی حرف رو به هم پاس دادیم و او صبورانه این همه پراکندگی ذهن و کلام ما رو می شنید و به نظر می رسید کمی گیج شده ،اما همه ی سعی اش رو کرد تا ما متوجه نشیم که چقدر داریم در هم حرف می زنیم

گوش داد و گوش داد و گوش داد و ما یکی در میون حرف زدیم و حتی توی حرف هم چیزهایی اضافه کردیم...بعد از مکثی طولانی با آرامش،شگفتی و فروتنی باور نکردنی ای ،گفت که ایده براش خیلی جالب و تازه است و این ماییم که داریم بهش چیزهایی یاد می دیم .مدتی تامل می کرد و گاه سوالی می پرسید و ادعا می کرد که این سوال فقط جهت درگیر شدن ذهن اون با پروژه است و نه به این خاطر که نقصی در این ایده می بینه

سه ساعتی کنارش بودیم.تک تک گره های ذهنی مون رو می کشید بیرون و حلاجی می کرد.کم کم چشماش برق بیشتری می زد.دوسه بار عذر خواهی کردیم که زیاد مونده ایم و خواستیم رفع زحمت کنیم.با محبت عجیبی گفت:نه!من تازه درگیر شده ام .کجا می خواهید برید؟بذارین کمی باهم حیاط رو آب بدیم

به حیاط آب پاشی شده ی عزیزشون پا گذاشتیم.خانم نازنینش به ما ملحق شد...هندوانه و گلدون و نرده هایی که مثل نردبان بود و حتی دزد ها رو هم به صفای خونه دعوت می کرد

طور بی توصیفی از دیدنش خوش حالم.بی جهت نیست که کسی را بزرگ می بینیم.بزرگ،برای من یعنی آدمی با ظرافت های کوچک بسیار.که هر چقدر کوچک و خام باشی،باز کنارش آروم بگیری و فکر کنی می تونی کسی از مردمان موثر زمان ات باشی.که وجودش به تو شوری برای تحمل روزهای سخت بده و امنیتی،تا یادت بیاد تنها نیستی. بزرگترین انیماتور ایران و رئیس انجمن انیمیشن جهان،در این چند ساعت برای ما به مهربانی یک پدربزرگ بود،بی هیچ تکلفی

Friday, August 21, 2009

آوازی باش پرواز اگر نئی

کاش یه جای دنیا که این جا نباشه،به جای من کنسرتی برین
لئونارد کوهن مثلا،یا جون بائز،یا ابی حتی،سیاوش قمیشی یا نامجو
به جای من باهاش داد بزنین و بخونین...و به جای من اون قدر گریه کنین تا جایی برای جان دوباره باز بشه

Sunday, August 16, 2009

نقل قول از مقاله ای به ترجمه ی ساناز در سایت تبیان

من تنها سه چیز برای یاد دادن دارم

سادگی ، صبر، رحم

با سادگی در اعمال و افکار

تو به سرچشمه بودن بر می‌گردی

با صبوری با دوست و دشمن

تو با بودن همه چیز هماهنگ می‌شوی

و با رحیم بودن نسبت به خودت

با هر آن چیز در جهان ، آشتی می‌کنی

بعضی می‌گویند که تعلیم من بی معناست

دیگران آن را والا ولی بی فایده می‌دانند

اما برای آنان که به درون خود نگریسته اند

این بی معنایی ، معنایی کامل دارد

و برای آنها که به کارش گرفته اند

این والایی ریشه هایی بس عمیق دارد


Wednesday, August 12, 2009

before sunset

یکی از بهترین هام اه
هر از چندی احتیاج دارم در خودم بخزم و اونا به جای من حرف بزنن،به جای من به هم نگاه کنن.تاسفشون برام تاب آوردنی نیست.بی تاب می شم...شونه هام نیست که می لرزه،چیزی خیلی عمیق تر و درونی تر
چرا بچه های 17 ساله ام با زود دیدنشون این فیلم ها رو حیف می کنن؟حیف
آه...عجیب نیست که این قدر حال این پسر و درک می کنم؟مگه هیچ وقت بچه ی 4 ساله داشته ام؟و کسی،که مجبور به تحمل هم بوده باشیم؟
ای وای...ای وای...این ها خود ما ان.خود من،خود تو...همه ی پیرامونمون
چه ظرافتی در ساخت این تصویر هست.بسیار ممنونشم

Monday, August 10, 2009

همسو شو

مجلس عزای ویژه ای بودم امروز.متوفی رو نمی شناختم.برای ادای احترام به خواهرش رفته بودم.ولی آدم های عزیز بسیاری دیدم.یکی از عزیزترین ها،خانم رئیسی است.خانم 65 ساله ای که دوسالی باهاش حافظ خوندم و بسیار بهش مدیونم

بغل اش می کنم.وجودم پر از شوق اه از دیدنش.با آرامش همیشگی اش ازم می پرسه:چه داری می کنی این روزها؟می گم :هزار کارو هیچ کار.می گه:ولی دیگه همسو شون کن.کم کم دیر می شه

کم کم داره دیر می شه

نفسم این خاکه

امروز بچه های دوم اومدن تا آهنگ انتخابی کارگاهشونو برام بذارن و نظرم رو بپرسن
همه ی جان و تنم/وطنم/وطنم/وطنم
هر چه می کنم نمی تونم خودداری کنم..اشک ها سرازیر می شن.چه روزهایی ین این روزها؟خواهند گذشت؟

Friday, August 07, 2009

نقاشی

کاش می تونستم این همه تردید و بی تکلیفی رو که با انبوهی ایده ی تازه در سرم چرخ می زنه،به تصویر در بیارم

Thursday, August 06, 2009

فلفل

دیروز از یه پیرمرد مهربون کادو گرفتم

گیاه

به درخت ها نگاه می کنم،خیلی زیاد،این روزها
می خوام با بچه ها توی مدرسه هاشون گیاه و درخت بکارم.به کمک دو سه نفر آدم مثبت محیط زیستی ،یه پروژه دارم می نویسم.پروژه کاشت و نگهداری گیاه در مدرسه
احتمالا گروه هدف ام در سال جدید دو یا سه دبیرستان یا راهنمایی دخترانه است.قصد داریم یه فرایند طولانی آشنایی و علاقه به طبیعت رو با بچه ها پی بگیریم
یک هفته ای می شه که برای جمع کردن بودجه این پروژه،تعدادی نشانه کتاب طراحی و تولید کردم.کمابیش همه شون نشانه هایی از درخت دارن
به فروش نشانه کتاب ها امیدوارم،برای کل پروژه حتی.اگه بلدین دعای خیر کنین و پیشنهاد

Saturday, June 27, 2009

ناباورانه

شاید لازم باشه یک بار از نزدیک ببینی شون،که چه حقارتی با خودشون یدک می کشن...چطور تونستن این همه آدم حقیر به این سرعت استخدام کنن؟
باورم نمی شه..رفتارهاشون رو با بهتی تموم نشدنی دنبال می کردم،وقتی که به گروه صد نفری آرام ما که بیش از نیمی شون مثل مادرهای ما می مونن ناسزای رکیک می دادن و باتوم می زدن

بدبختی ام اینه که باورم نمی شه

...

بسیار خسته ،مستاصل و غمگین ایم
دورنمای حقیقی روشنی نمی بینم...می شنوم که خیلی دور،خیلی خیلی دورها...شعله ای هست،اما هنوز حتی دودش را هم نمی بینم
حیف از این روزهای زیبا که این چنین طی می شن

Wednesday, April 29, 2009

بارون،حیاط،شکوه ،غم

بارون می باره..توی حیاط سرود تازه می خونن.به حلقه نمی پیوندم.گوشه ای نشسته ام.نگاه می کنم و عمیق دلتنگم
دلتنگ جریانی که حیران ازش به بیرون پرت شدم
بهتر می خونن.درک بهتری از موسیقی دارن..کمی آروم می شم
باید چهره هاشون و شورشون رو در درونم ثبت کنم
باید دل بکنم...و جریان درونی تازه ای رو ادامه بدم

Thursday, April 23, 2009

دوباره جون می گیره پرای مرغک

بعد از روزها در به دری فکر و توان ام کمی هم سو تر عمل می کنه.سه سال می شه که ایده هایی در سرم بود و نمی پخت..دیدین که زمان هر کاری چطور خودشو به آدم نشون می ده؟
خودشو رونمایی کرده.چند روزی می شه که به طور متمرکز بهش مشغول ام و این که کار به این بزرگی رو از کجا شروع و هدایت کنم
و اما کار
در پی این ام که فیلم های کوتاه آموزشی برای راهنمایی و دبیرستان بسازم،بر محور هنرایران.شاید نشه بهش گفت فیلم آموزشی.هدف معرفی فرهنگ و هنر به بچه هاست
این که می گم بسازم منظورم این نیست که خودم...حتما یه تیم کاری پر جمعیت نیاز داریم.انتخاب و چینش آدم ها خیلی مهم اه
در حال حاضر برنامه ی دوسال آینده ام تمرکز روی موسیقی و معماری یه و شاید حتی فقط موسیقی

هر ایده ای و پیشنهادی دارین می شه که برام بنویسین؟
خیلی ممنون و خوش حال می شم


Saturday, April 11, 2009

تماس

چه قدر عجیب ایم ما آدم ها با این روابط ملغمه و بی بنیادمون
فکر می کنی رفتم سفر و خوب شدم؟دیگه خیالت بابت من راحت شده؟
رهام می کنی تا بچرم...تماس بعدی بمونه برای حال بد بعدی.یا حتی برای وقتی که یکی مون اعلام ضعف کرد


Thursday, April 09, 2009

هی

گوشه ای از جادوی جهان توی گلوم گیر کرده.نه بیرون می یاد و نه فرو می ره...نمی دونم تاب می یارم اش؟یا به زور قورت اش می دم؟
کاش به آواز در می اومد.می پرید و اوج می گرفت
می ترسم ...که ساده از دست اش بدهم
بودن اش معجزه است،اما هدایت این معجزه هنر ناب ی یه که گویا در توانم نیست

Tuesday, April 07, 2009

Monday, April 06, 2009

کردستان


کم انگیزه و تب دار راهی شدم.حس سفر نبود.سرپرست بسیار منت گذاشت و 5 صبح اومد دنبالم.کمترین بهانه ای دستم می رسید بی خیال می شدم.حتی بهانه ای به این کوچیکی که صبح ممکنه آژانس گیرم نیاد
به مدد ابر و باد و مه و سوسیس و سرپرست،به سمت یه معجزه ی دیگه روان شدم
باز هم .باز هم
کی باورش می شه؟تا کی ؟
هر بار به عکس سفرها نگاه می کنم،به خودم می گم:دیگه حتی اگه از این ناب ها گیرت نیاد،همین گنج ی که داری،برای یاد آوری و لذت باقی عمرت بس اه
باز ...باز
شگفتی
پا به کردستان پذیرنده،زنده،شیطون وپردل و جرات گذاشتیم
22 نفر کم آشنا
آشنایی چنان سریع رشد کرد که کم کم وحشت می کردیم
شب سوم توی راه و توی ماشینی که من درش حل شده بودم،از کودکی گفتیم.جوری که شاید سال ها صمیمیت برای گفتن و شنیدنش کم بود

سبزی تازه،هوای سرد پاک،گوسفند،چوپان ،همراه با"دوستانی از جنس بلبل"،ورقص های عزیز و به یاد موندنی

Friday, April 03, 2009

ترمیم

سرمستی بهاری دارم.شادی غیر منتظره رسیدن به سرچشمه..دریغ ام اومد که ننویسم

a thousend kisses deep

"you lose your grip
and then you slip
into the masterpiece..."

Thursday, February 26, 2009

...

برمی گردم به مدرسه...کمتروخسته تر
هنوز توان تعریف حکایت ندارم،امیدوارم که ببخشید

Wednesday, February 11, 2009

واقعیت

دوستان عزیزم...من امروز اخراج شدم

Friday, January 30, 2009

گل خونه

هزار اتفاق ریز و درشت درین چند ماهی که ننوشته ام
بزرگ شده ایم.دیگه نمی دونم این بزرگ شدن حاوی بار مثبت اه یا منفی

یک هفته ای است که به گل ها مشغول ام.در پرورش گل ضعیف بوده ام همیشه،زیر خط صفر...واین یکی از عقده های زندگی ام اه
این بار به طور جدی بهش حمله کرده ام.دوست حرفه ای و خاک خوب و پوکه و کود و قلمه و نور و ...خلاصه همه رو گرد آوردم ببینم می شه یه گلخونه ی کوچیک زد و جمع و جورش کرد؟
این یک هفته با گل ها عجیب شیرین بود.براشون ساز زدم،نه طوری که گوششون کر بشه.گاهی کمی ولی با مهر فراوون
ممکنه کمی ،فقط کمی به این طبیعت بی نظیر وصل بشیم؟