Tuesday, January 31, 2006

کاموا

اومدن!روز زیبا سازی

اومدن که ایده های پیشنهادی ما رو اجرا نکنن .
بهشون گفتم :مواد اولیه سهم کلاستون و بردارین و بشینین باهاش ایده بدین.

یه حلقه زدن روی زمین(۲۰ نفری) و شروع کردن به فکر کردن
اول ها و سوم ها هم با شور و شوق فراوون مشغول کار بودن و کارها لحظه به لحظه هیجان انگیز تر می شد
.
مراقبشون بودم .تحت فشار بودن که یه ایده متفاوت خیلی خوب بدن و نمی شد!دو ساعتی گذشت...گفتن ما اصلا این مواد به دردمون نمی خوره.کاموا احتیاج داریم!(تصور کنین که هر کلاسی یه آینه،مقداری یونولیت،چوب،صندوق میوه،شیشه و مهر و رنگ و کاغذ داشت)سفارش کاموا دادیم! با تمام وجود منتظر ظهور یه ژانگولر بودم و فعلا مدارا می کردم
...کم کم پراکنده شدن...بوی شکست به مشام می رسید.خودشون خیلی کلافه بودن.توی سطح مدرسه راه می رفتن و انگار که دستی دستی از بازی بایکوت شده بودن،بازی ای که معمولا توش حرف اول و می زدن...

یک ساعت که به این وضع گذشت،یکی شون اومد دنبالم.(صحنه رو اینطور مجسم کنید.داخلی.خارجی.نور .برف.من با سرعت از پله ها بالا و پایین می رم،اره می کنم،رنگ می کنم،و او دنبال من می دوه و با هم بحث می کنیم )
بهش نظرم و ابراز می کنم:به نظر من شما بسیار توانمند و بسیار بی لیاقت این
.خودم بهت زده ام!واقعا عصبانی نیستم.این حرف رو آگاهانه زده ام.می خواستم که حتما شدید باشه.اما زیاد تند نبود آیا؟

حرف مثل پتک می خوره توی سرش و عجیب اه...اثر می کنه؟ـشاید حق با تو باشه...باید فکر کنم...
می ره و بعد از یه مدت بر می گرده...حرف ها داره و چه حرف ها داره...
ادامه دارد

Monday, January 30, 2006

یبرلسیذلذظلبظسلب

Sunday, January 29, 2006

دوم ها

دوم دبيرستانی ها سخت نفوذ ناپذير و بسيار جذاب اند
از چند روز قبل از روز زيبا سازی مدرسه اعلام اعتراض و خراب کاری کردند
بازيبا سازی مخالفت کردند

جلسه ترتيب داديم سه ساعت
می دونين مشکل چيه؟زيبای ما با زيبای شما فرق می کنه_
ـخوب...زيبای شما چيه؟
ـزيبای ما...اصلا اين بحث خيلی پيچيده است...به هر حال اين يک مساله شخصی است
ـاما خوب می دونين..اين توهين به ماست که مدرسه کسی رو مسوول زيبا سازی اعلام کنه و ما بشيم عوامل اجرايی اش
! ....
ـجل المخلوق!يعنی شما با وجود معلم مخالفين؟؟
....(ادامه داره)

Saturday, January 28, 2006

دین

می پرسه:چه چيزی در دين بیشتر از همه چیز نظر شما رو جلب کرده؟
وقتی دارم فکر می کنم مطابق عادت دوست داشتنی همیشگی اش حوصله اش سر می ره و متفکرانه نظر خودشو ابراز می کنه :به نظر من دو تا مقوله توی دين از همه مهم ترن. تقوا و جن

Friday, January 27, 2006

غم کودکانه

من طوری گریه کردم که انگار امکان ندارد هیچ وقت دیگر بخندم؛ولی توانستم طوری بخندم که انگار هیچ گاه گریه نکرده بودم .
اریش کستنر/وقتی که من بچه بودم

غم بچه ها یه جور دیگه است...بعضی هاشون غم های سنگینی دارن.پدر و مادرها ی ناسازگار،خواهر و برادر های ناسازگار،فشار های اجتماعی،عشق های بی توضیح و بی فرجام،افسردگی...و کنار گذاشته شدن
..
وقتی توی بغلم گریه می کنن و مقنعه ام خیس خیس می شه با خودم فکر می کنم هیچ وقت خنده بی غل و غش این بچه رو خواهم دید؟
اوایل از این که حرفی ندارم که مرهمی براشون باشه خیلی داغون می شدم.اما حالا، انگار که پیرتر شده باشم،فکر می کنم شاید اون ها به آغوش باز بیشتر احتیاج دارن تا حرف
..
گاهی حس می کنم دارم بچه می شم.کاش نشم.اون قدر که دیگه از زاویه دید یک آدم ۲۹ ساله نتونم به جریان نگاه کنم...بالاخره باید چه کرد؟بچه موند یا بزرگ شد؟
یه چیزی رو این روزها در خودم کشف کرده ام.اون هم این که یک سالی یه که بیشتر ترجیح می دم کتابهای اریش کستنرها رو بخونم تا کوندراها.

Thursday, January 26, 2006

کارگاه علوم 1

رسم مالوفی است که هر سال حوالی بهمن ماه در مدرسه کارگاهی از پروزه های دانش آموزان سوم دبیرستان برگزار می شود
مسوول همه چیز کارگاه خود بچه ها هستند.کارت دعوت درست می کنن_در مقیاس هزار تا_غرفه می چینن لوگو طراحی می کنن پروزه و سمینار ...برنامه های هنری....خلاصه خانوم و آقای خودشونن
پریروز در طراحی لوگوی کارگاه بهشون کمک می کردم.به دو نفرشون که مثل جوانی من بسیار راحت و فعال ان و با همه روابط انسانی قوی ای دارن
امروز رفتم سری به اتاق کارشون بزنم.10_12 نفر مشغول به کارت درست کردن بودن.همه حرارتشون و توی کار می ریختن...برای اولین بار در این دو سال بوی دبیرستان خودمون و حس کردم.یاسی رو دیدم که کنار آتوسا و فرزانه و مریم و شاریس ولیلی و مدیاو...زندگی می کنه.در سایه محبوبیت اش پناه می گیره و امنیت رو حس می کنه.بوی مدرسه چه بوی دلنشینی یه در مشام من.جایی که در اون مثل خونه آروم و قرار داشتم و زنده بودم
بی جهت نیست که خودم رو بالاخره به این محیط پرتاب می کنم.صبح ها از خونه به خونه می رم و شب ها به خونه برمی گردم!
"چه زندگی پر مشغله ای "

Wednesday, January 25, 2006

حیاط زنده/پاییز

توی حیاط مدرسه نشسته ام.بچه ها ورزش می کنن.برق نور روی دستهام و روی کاغذ می تابه.پاییز خود نمایی می کنه
و بچه ها مثل گل می مونن.با شیطنت بهم نگاه می کنن و زیر لب میگن:"خانوم ما رو نجات بدین از دست این معلم ورزش!".دلشون می خواد از همه کار طفره برن حتی بازی
ساز دهنی و دفتر سیاه بیشتر روز ها باهام اه.دریچه جدید ی یه.با هم آواز می خونیم و ساز می زنیم.خیلی رهایی بخش اه
ناگهان یه بچه جلوم ظاهر می شه و می گه:میشه به این آهنگ گوش بدین؟ برام می خونه.اگه بلد باشم باهاش همراهی می کنم و هر دو سبک می شیم...چقدر به موسیقی احتیاج دارن.هر چی براشون می خونم با دل و جون گوش می دن و خیلی زود یاد می گیرن
چند روز پیش زیر بارون بسکتبال بازی می کردیم.برای لحظاتی واقعا 14 ساله شدم!می دونی چه حس قشنگی یه؟گرچه...گاهی آدم از خواب می پره
مدرسه بیشتر خوابم می کنه...باید بتونم ساده نگاه کنم .آخه مسایل پیچیده بچه ها خیلی ساده است...برای همین اه که ما آدم بزرگا رو گیج می کنه و می گیم اینا "بچه بازی" یه

چی درس بدهم؟

سوال بسیار مهم این دو سال ام این بوده هنوز هم

می دونم که می خواهم چیزی رو آموزش بدهم.اما چه چیزی رو؟وضعیت آموزشی مون خوب نیست.این که گفتن نداره.اما در واقع می خواهم بگم که خیلی بده...مثالی که می زنم شاید تا حدودی گویا باشه

سال گذشته سرزده وارد مدرسه فرزانگان شدم.خودم رو معرفی کردم .توضیح دادم که تجربه آموزشی بسیار کمی _در حدود صفر
دارم ولی مایلم که به بچه های این مدرسه چیزی آموزش بدهم.از من پرسیدند.چه خوانده ای؟ مکانیک.کجا؟شریف.
بسیار عالی!حالا چی دوست داری درس بدی؟ریاضی؟فیزیک؟...چی؟
نه..خیلی ممنونم.من ترجیح می دم حرفه و فن رو تجربه کنم.
چرا حرفه؟(مثل این که به کسی بگیم ای بابا دم در که بده بشینین (

اینچنین بود و هست.
من_یا هر کس دیگه ای.نمی دونم_ می تو نیم هر چی که دوست داریم در این به اصطلاح بهترین مدرسه شهر تهران تجربه کنیم.

برای من غم انگیزه...
اما بعد از غم انگیز بودن سوال بر انگیزه.
چه بکنم؟ چی درس بدهم که چی بشه؟
بچه ها فوق ا لعاده اند.چه کار بکنم برای این نیکان روزگار؟

جواب اش برای من مبهم اه .فقط گاهی چیزی آرومم می کنه.می فهمم که بهتره در کنارشون باشم.اگه زمین خوردن کمکشون کنم که دوباره بلند بشن و خودشون و جمع و جور کنن...

Tuesday, January 24, 2006

دفتر اول

  1. خیلی خوش حالم که صفحه غیر سفید به این خوبی بهم بخشیدی.
    با امید زیاد و انتظار کم شروع می کنم.

    از خودم زیاد نپرسیده ام که جدا قصد دارم این جا چه بکنم.
    اما این روزها دست کم بهانه اول و دوم و حتی سوم ام برای نوشتن ثبت روزگارم در مدرسه است.
    جایی که این بار از دریچه تازه و شگفت انگیز یک معلم به اون نگاه می کنم.
    من آموزگار تازه کار و بسیار شگفت زده ای هستم و هنوز گذر روزها موفق نشده چیزی از شکوه این فضا رو توی دلم کم کنه.



    می دونین؟
    گاهی عجیب و غریب تنها می تازیم.
    بهتون احتیاج دارم....فراوون.

    نوشته ها به حقیقت ماجرا از نگاه من بسیار نزدیک اه...قصد داستان سرایی ندارم.سوادش را هم.اما نام ها را کمابیش تغییر خواهم داد.

Sunday, January 22, 2006

یاسی عزیز:من همیشه از کاغذ سفید تمیز می ترسم. از اون سعیدی لخمش و از اون بزرگیش. نمی دونم باید باهاش چی کار کنم. فکرهام در مقابل درخشش اون همه سفیدی شکوهشون را از دست می دن. خیلی وقته که دیگه توی کاعذهای کاهی می نویسم. کاغذهای کاهیم را قبل از اینکه بنویسم خط خطی می کنم. توشون طراحی می کنم. خورده اهنگها را کنارشون می نویسم. همین جوری با کاغذم دوست می شم
دوستم کاغذت را خط خطی کردم که راحت تر باهاش دوست شی!بنویس!زیاد بنویس
فرزانه