Friday, June 22, 2007

Yasmin Levy

ریش ریش می کنه اون تو ها رو..نمی دونم اون جایی که ریش ریش می کنه دقیقا کجاست ولی در حوالی قلب ملب ه

Thursday, June 21, 2007

پراکنده ی دو

سلام و صبح به خیر
باز چند تا مطلب،که اون تو پشت سر هم صف کشیده ان تا بریزن بیرون

یک/به این فکر می کنم که چرا اینجا کم می نویسین؟در یکی دو ماه اخیر گاهی فراموش می کنم که کسی اینجا رو می خونه.کامنتدونی این وبلاگ که یه زمانی حتی استفاده های سوء هم ازش می شد خاموش شده..این سردی شاید از من اه.اگه هست هم لطفا گاهی یه تذکری بدین.مثلا بگین:چقدر لوس شدی
دو/معلم آوازم خانوم حدودا 50 ساله نازنینی یه.من سال ها پیش شاگردش بودم و از وقتی متوجه شدم در این کار چیزی بشو نیستم دیگه فقط دوستش باقی موندم.یک ماه و نیم پیش از یه سفر چند ماهه اجراهای خارج از کشور برگشته بود و من هنوز بهش زنگ نزده بودم.کم کم این موضوع شده بود کابوس شب و روزم.دیروز خودش زنگ زد.اول که گفت سلام یاسی جون،قلبم ریخت..اما خیلی گرم و راحت شروع کرد به احوال پرسی.از سفرهاش برام گفت و از این که کجاها به یادم بوده و دلش برام تنگ شده.در آخر هم گفت: حتما این روزا خیلی گرفتاری.برام از بچه ها بگو و از طرح درس- ات...باری...عجب معلمی یه..این رفتارش دیگه خیلی به دلم نشست
سه/از دیروز موزه گردی رو شروع کردم.از اون جایی که مرغ همسایه همیشه یه غاز خوش آب و رنگه،یه عالمه موزه و خونه قدیمی در تهران و اصفهان هست که ندیده ام و دلم می سوزه از این کوتاهی در حق خودم.لیستشون کرده ام و پیش به سمتشون
چهار/دیشب عروسی دوستی بودیم.مجلس بدی هم نبود.اما در برگشت توی ماشین،با دوستهای دیگه این بحث پیش اومد که چرا عروسی ها دیگه اون طور که باید به دلمون نمی شینه...یکی از برداشت ها این بود که اونقدر خرج اضافه در مجالسمون هست،که برکت ازشون رخت بربسته
پنج/این مورد پنجم در مورد حرفه ای شدن اه..شاید خودش یه فضای جداگانه بطلبه

Tuesday, June 19, 2007

پاختر

یه کفتر چاهی(پاختر) اومده پشت پنجره اتاقم لونه درست کرده و نشسته روی دوتا تخم.اونم چه جای عجیبی،درست پشت خونه پرنده ای که 3 سال پیش ساختم.10 روزی می شه که مهمونمه،یا من مهمونش.خیلی هیجان زده ام.مراقبم که زیاد شولوغ نکنم،اما نمی شه که ساز نزنم.اینه که همش فکر می کنم نکنه این تمرین ها رو دوست نداشته باشه؟
مرتب باهاش حرف می زنم.بهش می گم :از وزیری خوشت می یاد؟می خواهی برات یه تیکه بزنم؟می گم:ببخش که این تمرینا خیلی سخت ان،تقصیر من نیست،کتابش تکنیکی یه.اونم سر به مهرنشسته و بهم نگاه می کنه
می ترسم بچه هاش سرسام بگیرن،اما یه جورایی هم توی دلم می گم شایدم با موسیقی خو گرفته.خلاصه..اعصاب و روانم مرتعش شده.اما خیلی هیجان دارم.به خودم دلداری می دم که محله مون زیاد گربه نداره و بچه هاش زنده می مونن.ولی می دونین که،کفترا خیلی ترسو ان و معمولا کمی احمق....بغبغو می کنه،صداش می پیچه توی گوشم و قربون صدقه اش می رم.حس می کنم ایالوارشده ام

Monday, June 18, 2007

قدمت


به این چهره ها نگاه می کنم.دو سال پیش،وقتی پا به دبیرستان گذاشتم،اولین چیزی که مبهوتم کرد و به وحشتم انداخت،توده آدم ها بود.چهره های نا آشنایی که برام قابل تفکیک نبود ونه حتی امیدی برای این آشنایی
اون روزها ساعت ها در حیاط مدرسه می نشستم و نگاه می کردم.کسی به سمتم نمی اومد.فقط گاهی نگاه های سنگینی که پرسش آشکاری پشتشون بود:تو کی هستی؟این جا چه کار می کنی؟
انگار حتی عجله ای هم برای این آشنایی در خودم حس نمی کردم.یه جورایی حدس می زدم که در این ناشناخته بودن فراغتی یه که عمرکوتاهی داره
به این چهره ها نگاه می کنم.رنگ گرفته اند،پشت هر نگاه یه تاریخچه دارم،هزارهزار تا قصه و یک دنیا مهر...حالا دوربینم رو هر جای این محیط می ذارم، عکس پرمی شه از آشنا...چند سال گذشته؟شاید در این سه سال به قدر یک عمر زندگی کرده ام

پیغام

یه مسئله ای پیش اومده. کسایی که می توینن وارد صفحه وبلاگ من بشین،لطفااینجا یک پیغام بذارین

Sunday, June 17, 2007

نگاه

مهدخت برگشته.از سرزمین های دور و نزدیک.با چهره ای متفاوت و روحی متفاوت تر.ترکیبی از بهت و لذت عمیق
دنیا دیده شده.همه ما میخکوب به صندلی ها چسبیده ایم..از پاکستان می گه.از اسلام در این کشور،از مردها،فضا ها،از زن ها که بندرت یافت می شن؛ازین که چقدر درین سرزمین متعجب بوده
هند و لائوس و برمه..پلیس های کشور های مختلف و مصیبت هایی که به سرشون اومده.شب هایی که در قبیله ها صبح شده،دور آتیش،آواز زن ها برای فراخوندن به همخوابگی
مدت هاست از 12 شب گذشته ایم.نفس هامون در سینه ها حبس شده.سرزمینی که درش زندگی می کنیم،توی همین چند ساعت به بخش کوچیکی از جهان تغییر حالت پیدا کرده.سفر چه وسعت دیدی می ده و وقتی ازش دور می شی، گاهی به اشتباه فکر می کنی که همینی که هستی کافی یه...چقدر عجیب..به چشمهاش نگاه می کنم.به پوست بسیار تیره درخشانش و باز به چشمهاش..چشم های نازنینش چقدر عمیق تر شده

Thursday, June 14, 2007

ناهار

مهمون های نازنین ام اومدن.آخر نفهمیدم،فکر کنم بین 25 تا 30 نفر.25 تا دیپلمه داغ داغ اومدن خونمون.ماکارونی درست کردن و ماست و خیار.چندان به من اجازه دخالت نمی دادن.فرصت خوبی بود تا بشینم و نقش پذیری هاشونو نگاه کنم.اونایی که ذاتا مامان بودن،اون هایی که دستیارای خوبی بودن،اونایی که از زیر کار شونه خالی می کردن...خیلی شیرین بود.خونه به قدری شولوغ بود که می شد گوشه ای بشینی وبری توی بحرشون و اون ها چندان متوجه نباشن
فرایند ناهار 3 ساعتی طول کشید.سفره پهن کردن و در 3سوت همه چیز بلعیده شد!بهشون گوشزد کردم که این اولین آموزش واقعی برای یه دیپلمه است
بعد از ناهار ساز زدیم و خوندیم و فیلم هایی از سفر و مدرسه دیدیم...مرور خاطره،،خاطره.به همین زودی قدیمی شدن.با ریشه هایی به هم تنیده

Tuesday, June 12, 2007

پراکنده

توی نوشتن سخاوتمند نیستم.همیشه خط های انشا رو می شمردم که ببینم به تعداد قابل قبولی رسیده یا نه..حالا که دیگه هزار جور تنبلی و ملاحظه رنگارنگ هم بهشون اضافه شده
به پست های اخیرم نگاه می کنم.خیلی خلاصه و ناواضح تر از حرف های دلم اه.چیزهای جورواجوری در ارمنستان نظرم رو جلب می کرد،اما این ها آخرش به کیبورد نرسیدن..منظره ها،همسفرها و صداها..سعی کردم خوب ببینم و خوب بشنوم..یه دفتر خوش رنگ هم همراهم بود و کمی به ثبت تصویری مشغول شدم.آرامشی که یک روان نویس و یک دفتر خوب بهم می ده،یگانه است... رکسانا و فرزانه،ازتون ممنونم.حالا دیگه از بافت ها عکس نمی گیرم،اون ها رو به تصویر در می یارم
فردا آخرین روز امتحانای سوم دبیرستانی هاست.از یک ماه پیش دعوتشون کرده ام که بعد از امتحانا بیان خونمون با هم ماکارونی درست کنیم.هیچ شهودی ندارم چند نفر می یان.تعداد مهمونهای فردای من بین 1 تا 210 نفره..شرایطم زیاد جالب نیست.نه؟

Sunday, June 10, 2007

پاراجانف

سرگئی پاراجانف یه نابغه کودک صفت اه.هرگز فکر نمی کردم از دیدن کارهای دستی یه کارگردان اینقدر به هیجان بیام.خونه اش موزه بسیار شگفت انگیزی یه. درریز ترین طرح های مدادی یا خودکاری اش هم حسی سرشار خوابیده...دلم می خواد فیلم هاشو ببینم.کسی نداره؟

Saturday, June 09, 2007

ارمنستان

از سرزمین سرسبزی وشراب و موسیقی برگشتم
از شرابشون خیلی بهره مند نشدم،ولی اونایی که جونشونو گذاشتن تو این راه،می گفتن خیلی ناب بوده.اما از کوه و دریاچه و دشت و موسیقی دریغ نکردم
هفته گذشته ،روزدومی که در ایروان بودیم،سالروز تولد آرام خاچاطوریان بود. همه چیز بر محور موسیقی می گذشت.مسابقه های پیانو،ارکستر جوانان،ارکستر بچه ها...خلاصه،چی بگم که وصف حال ام باشه؟
خود کشور رو زیاد دوست نداشتم..فعال و رو به جلو نبود.معماری کمونسیتی زشت 100ساله ،و مردم بیکاری داشت.حتی از طبیعت زیباشون هم بهره ای نمی بردن.کشاورزی ضعیف و صنعت ضعیف
تنها بخش بسیار زنده شون موسیقی بود که این البته بسیار موجب مسرت من شد!خوشحالم که رفتم،جای بسیاری تون خالی