Wednesday, March 19, 2008

بوی سرکه،بوی سیر

به اصفهان رسیدم!فاتح شدم
هفت سین چیدایم و ذوق زدیم.جای خواهر بد جوری خالی می نماید
بهارشد ها...هی سعی کردم کشش بدم ولی آخرش بهار بهم رسید.خوش به حالمون پس

Tuesday, March 18, 2008

کلبه ی رسولی

یک ربع سربالایی ما رو به یه دشت سبز می رسونه

سرپرست از ما سس تر،ما از اون...پس از یک ربع سیب اعلام 3 ساعت استراحت ،رویایی یه که سال هاست در سر می چرخه

خر غلت می زنیم...آفتاب،باد،خواب،سکوت،خنده،آواز

Thursday, March 13, 2008

کویرنوردی


سه روز کنار شتر ها بودن کرامت می خواد
شن،شتر،معماری،نیکی
سه روز کمیاب

Sunday, March 02, 2008

مشغله

هذیان نبود
یک واقعیت کامل.حدود یک ماه می شه که فکرم بهش مشغول اه...باید برم از پیششون؟
براشون بهتره که بری،مجال پیدا می کنن تا خودشونو نشون بدن
نه،هنوز خیلی زوده.اگه بری میوه رو کال چیده ای
اگه بری هر چه رشته بودی پنبه می شه.تو که هنوز رد موندگاری به جا نذاشتی
بهتره بری...تو براشون زیادی سنگین شده ای
عجله نکن...زود قضاوت نکن
تو که چه بخواهی بمونی چه نخواهی بالاخره می ری.پس چرا زودتر نمی ری
تو که بالاخره می ری.چرا چند سال بیشتر نمونی؟
به خودت فکر می کنی یا اونا؟اول اینو روشن کن
...
...
گوشه ای از ذهن من