Tuesday, March 28, 2006

هم کار

تیم هم کار خیلی موضوع مهم ای یه
گروهی که همه اهل دو باشن،دغدغه های مشترک و ایده های متفاوت داشته باشن،همدیگه رو دوست بدارن و تا مغز استخون با هم بجنگن
هر روز به یاد می یارم که امسال در کنار چنین آدم هایی کارمی کنم و در سایه همراهی شون آروم می گیرم تا دوباره بدوم
می دونم که به زودی پونه نخواهد بود تا با هم درمحیط مدرسه پرواز کنیم
خوب می دونم که امسال روز های کاری ام با ساناز هم پوشانی نداشت و این چقدر حیف بود
هیچ وقت آموزش ورزی در کنار شیوا رو از یاد نمی برم
از بودن و چالش فکری با خانم عفاف ،نقوی،دیهیم،ارکانی وپورذکریا هزار تا چیز یاد گرفتم.از آقا و خانم طلایی صبور. ازنیکی و آزاده،آموزگاران دیوانه دوست داشتنی ام ،که هنوزیک روز کاری هم با هم نگذروندیم.وفاطمه ها،که اصلا برای توصیف شون واژه ندارم
باور کن هزار تا اغراق نیست.شاید کم هم باشه
تنهایی نمی شه...به هیچ وجه نمی شه..جان شما نمی شه.اینو دیگه همه می دونن،حتی منم بهش پی برده ام

Monday, March 27, 2006

آموزگار

می دونی،این روزها به امتدادیافتن در آدم های دیگه فکر می کنم.فرق این دو انتخاب برای من چیه؟راه هنر رو در پیش بگیرم؟یا راه معلم هنر شدن رو؟
من هنوز در پاسخ این سوال به خودم به قطعیت نرسیده ام.اما به حس شیرینی رسیده ام که برات می گم
به بچه ها سازدهنی یاد می دادم،سازی که خودم هم همین جوری با گوش می زنم.دو سه نفر از بچه ها شگفت زده شدن!نت نمی دونستن و با الفبای جدیدی آشنا می شدن.چند تایی هم با موسیقی آشناتر بودن. جلسه اول فقط به تمرین دو،ره،می،فا،سل،لا،سی گذشت
هفته بعد اومدن.دو تاشون برام آهنگ زدن، آهنگ واقعی واقعی
می دونی...شاید من هیچ وقت نوازنده خوبی نشم،اصلا دیگه زمانی برای این کار ندارم...اما حالا ما تعدادی آدم ایم که هر کدوممون توی خلوتمون و یا توی جمع،می تونیم با سازهامون گرم بشیم و گرم بکنیم...و خدا رو چه دیدی،شاید یکی از بچه ها نوازنده خوبی بشه...از این خیال چقدر سبک می شم،بال در می یارم

Saturday, March 25, 2006

کنکور

امروز رفتم مدرسه.5فروردین!دوستان مشغول بودن.کنکوری ها که اطراق (درست نوشتم؟)کرده بودن.فرش و بساطشون پهن بود.روبوکاپی ها هم در حال کار روی پروژه شون بودن..المپیادی ها یه جور...خلاصه ...نمی شد باور کرد 5 فروردین اه
منم رفته بودم یه کمی کار کنم.کارا خوب پیش می رفت،چون فضا با وجود جمعیت بچه ها،خیلی آروم بود.به خاطر کنکوری ها،که بیچاره ها با هر صدایی از جا می پرن
خیلی یاد حال و هوای سال کنکور بودم.کتابخونه میرداماد،کتابخونه اقتصاد،خونه ما...پای من که باز یه مدتی توی گچ بود و با اصرار می رفتم کتابخونه(در حالی که خونه ساکت و آروم بود!)الی تازه آشنا،لیلی،شهره،فرزانه،مدیا،شاریس،مریم
دلهره و امید...یه جور سرنوشت مرموز شگفت انگیز نامعلوم
ابهام
روزهایی که می خواستیم خورشیدو با دست بگیریم

Thursday, March 23, 2006

خواب

بدون بچه ها،نوشتن خیلی سخت اه.انگار این اتاق مربوط به من با اون ها می شه.حالا بچه ها خسته ان و می خوان استراحت کنن.صداشون کمتر در می یاد.گاهی یه پیغام با موبایل می فرستن،گاهی آفلاین ای...اما در واقع همه مون کمی(و بعضی هامون بیش از کمی)احتیاج به خلوت داریم
دو شب از چهار شب گذشته خواب می دیدم به یه فضای خیلی خوشگل قدیمی با یه عالمه اتاق پنج دری وسه دری و دیوارای آجری نقل مکان کرده ایم و می خواهیم یه مدرسه ساده بزنیم.نه این مدرسه،واقعا یه مدرسه ساده.نمی دونین چه خواب آروم با صفایی بود
یعنی می شه؟

Sunday, March 19, 2006

1385

يه هفت سين چيديم.به چه بزرگي!به چه زيبايي
سه چهار ساعت طول كشيد چيدنش.عالي شد.باور كنين
نمي دونم چند نفر دورش حلقه زدن.شايد صد تا
سرود ملي و شادي
سال نوي همه شون مبارك
و شما
و من

Tuesday, March 14, 2006

Monday, March 13, 2006

کلاغ ،غروب،باد،باد،باد

دم دمای غروب،موقعی که کلاغا پروازشون می گیره،وقت بازی های فرم و رنگ ابرا،وقت اذان...با بچه های سرگردونم
توی حیاط نشستن دبیرستان زمانش این موقع است
خسته از کار صبح تا عصر،با یه چایی...گاهی سبا،گاهی ساره،نسرین و محدثه،نگار بسکتبالیست آرام...باد،فکر،باد
من این جا خیلی خوش بختم

Sunday, March 12, 2006

آسودگی

تعطیلات در راه اه.واقع بین اگه باشم،به روز هایی احتیاج دارم که دور از مدرسه ،به طور منطقی فکر کنم و به طور حتی نه چندان منطقی استراحت کنم
دو روز دیگه باید برم مدرسه
چگالی کارها زیاد شده.همه به صرافت افتاده ایم

از حالا دلم براشون تنگ شده
اما خسته ام،کمی بیش از کمی
خوب اه یه جایی پامو دراز کنم و لم بدهم

Thursday, March 09, 2006

سبزه


عید شده.پام توی گچ خل شده.دلم هوس کوه های تابستون با بچه جغله هامو کرده

آهن

هفده سالم بود و خودم رو در قله های رفیع اندیشه و ... می دیدم
چهار تا کتاب خونده بودم و فکر می کردم همه دنیا که نه،اما بخش مهمی از آینده روی انگشتان پر قدرت من می چرخه
مهتاب بیست و پنج ساله یه روز با همه محبت اش بهم گفت:خوب یاسی ،این روزها به چی فکر می کنی؟
با شرح و تفسیر ملغمه ای از عقاید خودم و کتاب ها رو براش بلغور کردم.صبورانه گوش داد و گفت:یاسی،فکر می کنم آهن خونت کمی پایین اه.باید بیشتر آهن(یا چیزی از این دست،درست یادم نیست) بخوری و بیشتر ورزش کنی
شوکه شده بودم و بی حد بهم بر خورده بود...چه واقعیت عریانی.چه توهم آشکار و رایج ای
ممنونم مهتاب،بی نهایت ممنونم

Tuesday, March 07, 2006

درد

زده ایم به مخزن سمعی بصری و داریم فیلم آموزشی می بینیم.تا الان یه فیلم راجع به مدارس ژاپن،یکی انگلیس،نیوزلند و امروز آلمان دیدم
وسطای فیلم بلند می شم راه می رم(با پای شل)و خودمو دلداری می دم که اشکالی نداره اگه ما توی هپروت درس خوندیم و در هپروت درس می دیم...چه می شه کرد؟
توی راه روی دبیرستان بر می خورم به یه بچه که دوستش دارم.می فهمم که سرش درد می کنه.سعی می کنم کمی سرش رو مالش بدهم،که از شدت درد مچاله می شه.شوکه می شم...درد سطحی یه...سرشو کوبونده توی دیوار،چندین بار
من اصلا این جا باید از چی بنویسم؟
شما چی؟دلتون می خواد چی بشنوین؟

Sunday, March 05, 2006

بغض شاد

"من بیهوده می خواهم
از یاد تو بگریزم
ای همه هستی من
از مهر تو لبریزم
"
مانتو سرمه ای ها،مثل یه خط مورچه،کیسه های زرد برنج رو از توی وانت میارن توی مدرسه.دارن می رن مناطق محروم عیدی بدن
.رد خط شون توی حیاط ،رنگ دل نشین روحم می شه.بهشون نگاه می کنم...نگاه می کنم...با من چه کرده ان که این طوردلبسته شونم؟باهاشون چه کرده ام که هنوز توی بغلم آروم می گیرن؟
چطور بگم؟رابطه های انسانی سرگشته ام می کنه،مدهوش می شم،و گیج
یاسمین 14 ساله به یاسمن 29 ساله جانی دوباره و چند باره می ده.با عصام می پره.می خندونتم و سرخوش می ره دنبال شیطنت بعدیش.من می مونم و شادی و اشک

Saturday, March 04, 2006

رضایت

دلم برای نوشتن تنگ شده.چه خوب بود اگه این ها به دست خط من بود."م" های کشیده و حروف بی نقطه.دست خط نا خوانا
مرتب به بحران شغلی می رسم.به خصوص در دبیرستان
من این جا چه کاره ام؟
اومدم که چه بکنم؟صرفا کار؟
دلم می خواد راه هنر رو پیش بگیرم.هنر و آموزش.الان نه از هنر چیزی حالیمه و نه از آموزش
فکر می کنم برم ادامه تحصیل بدم.اما تحصیل که تمامی نداره.در ضمن،برای معلمی محیط تجربه، آدم و به نیازهاش واقف می کنه
چرا راضی و قانع نمی شیم؟
اصلا راضی و قانع یعنی خوب؟

Friday, March 03, 2006

بچه های خیابان

دیروز "بچه های خیابان" رو براشون گذاشتم.دوم و سوم راهنمایی.12 نفر بودن
دوم ها تقریبا همه خسته شدن،سوم ها میخکوب
بغض ام تمامی نداشت.به بهانه پام اتاق رو ترک کردم
به نمایش درد فکر می کردم.کاش می تونستم بفهمم چقدر باید با درد های جلاد اجتماعی آشناشون کنم؟
قبل از فیلم داشتم براشون ساز دهنی می زدم و با پای گچی ام گدایی می کردم .می خندیدیم!!!!عجب مسخره بازی ای یه.بالاخره گریه؟خنده؟

Wednesday, March 01, 2006

پا

دوباره پا رفت توی گچ.تا شب قبل از عید.فردا روز دیگری است