Monday, October 19, 2009

صمد

ای تو پیشاهنگ رفتن
در شب سرد زمانه
در ارس چون گل نشانده
گرمی خون ات نشانه

ببین صمد/که راه تو/شد ره هر رودخانه
کلام تو/کتاب تو/می رود خانه به خانه

ماهی کوچک
در رهت پویا
دل پر از کینه
جان پر از پیکار
تا که بگشاید
راه دریا را
می ستیزد با
مرغ ماهی خوار
آتشی در دل
شعله ها در خون
می رود بیدار
می رود هوشیار

ای که هر موج ارس را
باشد از خون تو پیغام
ماهیان جویباران
می شناسندت به هر نام

ببین صمد/که راه تو-ادامه

قصه های تو
راه آزادی
بازتاب رنج
انعکاس کار
ماهی کوچک
راهی دریا
می ستیزد با
مرغ ماهی خوار
آتشی در دل
شعله ها در خون
می رود بیدار
می رود هوشیار


این ترانه ای است که در سفر هفته ی گذشته از پویان یاد گرفتیم

Friday, October 09, 2009

خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می نشیند

فراغت

هشت و نیم صبح جمعه با دوستی قرار طراحی بازی داریم.قصد داریم به سفری بریم و توی جنگل المپیک بازی و پخت و پز و نقالی و موسیقی ای راه بندازیم که توام با خنده و شوخی دوسه روزی رو کنار هم روزگار بگذرونیم

بعد ازجلسه و یک یورش فکری پرانرژی،حدود ساعت 11 صبح داستان این سفر رو برای برادر تعریف می کنم.با آرامش خاص خودش گوش می ده ولی هیچ حسی از همدلی و استقبال از موضوع درش نمی بینم

حس می کنم ما رو این جا،توی این سن و این شرایط، کمی علاف می بینه.ما رو یا این بخش از زندگی ما رو
با هم به بحث می شینیم
اولین سوال من اینه:تو چه نکته ای رو توی ماجرای سفر ابلهانه می بینی که خوشت نمی یاد؟آیا تو دیگه آدم بزرگ شده ای؟
کسری:به نظرم هر چیزی یه زمانی و یه تعادلی داره.وقتی که شما برای این تفریح بهش اختصاص می دین ،توی سن 30 سالگی عجیبه
ماجرا ی بحث به درازا می کشه.چطور یه آدمایی برای کسب لذت وقت زیاد می ذارن و این آیا چیزی یه که بشه در موردش به یه تعاملی رسید یا خیلی شخصیه و هر کس برای خودش مرامی داره؟

همه ی این ها رو نوشتم تا بپرسم:اصولا شما در مورد اوقات فراغت چی فکر می کنین؟خصوصی اش چگونه است و کمی عمومی ترش چطوره؟آیا می شه در سطح کلان تری برای اوقات فراغت آدم ها برنامه ریزی کرد؟برای یک شهر مثلا
و اگه می شه به چه صورت؟نقش سن چیه توی اوقات فراغت؟

پر از سوال ام و فکر، نوشتن بلد نیستم،حیف

هنس



هنس کوچولو بر ساحل نشسته، سنگ ریزه به دریا می اندازد
چه خوش رنگ است این آب،آرام و زیبا و نازنین

او از کسی نمی ترسد،از کسی پنهان نمی شود و با کسی حرف نمی زند و در فکر فردا نیست.بر می خیزد و به جنگل سر لانه مورچگان می رود.روی کنده درختی می نشیندومورچه ها را تماشا می کند.تکه برگی روی لانه می اندازد و می بیند که مورچه ها با چه تلاشی آن را کنار می زنند،این جانوران ریزه

یکی ازآن روزها قناری را با قفسش به جنگل می برد و به شاخه ای می آویزد

قناری های جزیره متروک مرغک قفس را نمی فهمند،دوستش هم ندارند.عجیب است!این ها همه شان قناری اند،همه رنگ زرد دارند و یک طور هم چهچهه می زنند.با این همه تفاوتی بین آن ها هست که خودشان می دانند ولی او نمی داند.شاید هم به قفس زرین او حسودی می کنند

چه شگفت انگیز است این ها همه و چقدر جالب و پاکیزه

هنس کوچولو/یانوش کورچاک

Thursday, October 08, 2009

Saturday, October 03, 2009

هرمز

شده که وقایع بیش از توانتون باشه؟اون قدر رنگ و رنگ که نمی فهمم می شه از چی نوشت
اون قدر خوب و اون قدر سخت و دل تنگ کننده و گیج کننده و حتی شاد کننده
دنیا سرعت گرفته.نه؟
حتم دارم که یه دستکاری ای رخ داده توی زمان.پیرامون من همه چیز شدیده

دلم می خواد یه مدتی ،مثلا دوهفته برم جزیره هرمز
یه جایی برای خواب پیدا کنم و بشینم به برق آب نگاه کنم و شن های رنگی.این حرف جدی یه.مثل شمال پارسال،زنده و عملی به نظر می رسه
کسی با من نمی یاد؟جدی ام