Tuesday, October 31, 2006

منظره ای از کلاس

هر سه شنبه انگارکه یه گله اسب وحشی از روم رد شده باشن،له و په می رسم خونه.سه سال گذشته که اینطور بوده
کوچکتر ها شیرین و در مقابل انرژی بر ان
تمام ات رو می خوان،بی ذره ای کم و کاست.و امان از آلودگی صوتی.مث چی بگم؟مث مدرسه دخترونه!واقعا مثالش فقط همین اه
کلاسها که با شلوغی دیوانه واری پیش می ره.شرایط خودمون هم توی کلاس ها لازم به توضیح اه.امروز من از اول تا آخر زنگ بالای میز معلم بودم و هر دو دقیقه یک بار از پیشرفت کار عکس می گرفتم و در فاصله بین اون دو دقیقه ها نعره می زدم بلکه صدای عرایض ام به گوش برسه،که معمولا نمی رسید. اما بشنوین از زنگ های تفریح
به جز زنگ تفریحی که به یه جلسه اضطراری فرا خونده شدیم،ساز دهنی زده ام،یه دونه شکسته اش رو تعمیر کرده ام،والیبال(والی مونگولی) وبسکتبال،و چاشنی درد و دل.خیلی دلنشین ان،از حق نمی شه گذشت فقط...یکی دو تا جون ات رو به باد می دن

Monday, October 30, 2006

بازی ریتم

پنج جلسه از سال گذشت...کم کم رد آرامش رو در کلاس ها حس می کنم.امید وارم خودمو گول نزنم،اما حس می کنم یخ ها شکسته...تمرین های ریتم و رنگ این هفته پر انرژی بود و به همکاری جمعی احتیاج داشت
ابتدای تمرین ها دقت می کردم،بعضی ها دست نمی زدند،یا خیلی آهسته و کم جون
اما به تدریج موضوع حیاتی شد.براتون بگم تمرین چطور بود؟
یه ریتم انتخاب می کردیم،مثلا 8/6...یک دو سه/یک دو سه.یک نفر ریتم نگهدار می شد و با دست ریتم رو می گرفت...از اینجا هر کس سعی می کرد وارد بشه و صدایی رو به صداها اضافه کنه،اما سختی کار اون جا بود که مثلا اگه من روی ضرب سه می گفتم بوق،دیگه باید همواره روی سه می گفتم بوق و نگهداری ضرب واقعا آسون نبود
نتیجه ولی خیلی پر هیجان اه.بعد از پنج دقیقه یه آهنگ ساخته می شه پر ازسر و صدا اما معنی دار و ریتمیک
سال هاست که من این رو به عنوان بازی توی جمع های دوستانه پیشنهاد می دم و هر بار بهمون خوش می گذره.امتحانش بد نیست

Saturday, October 28, 2006

Friday, October 27, 2006

خسته رود

از کنار رودخونه بر می گردم،پر از رنگ و بوی شهر،و پر از محبت پدر و دوستانم،و جای خالی مامان در سفر
آرامش این نصفه جهان رو در هیچ کجای اون نصفه نمی یابم

Monday, October 23, 2006

دوسم

تولدت مبارک ای ماهی قشنگ

Saturday, October 21, 2006

باران می بارد،بر صورت و دست ها

چه می کنی این روز ها؟/مشغول به طرح درس نوشتن ام،اما گاهی گیج می شم!چی رو ،دقیقا چی رو بگم و تا کجا؟/یاسی،یه توصیه بهت بکنم؟هر بار به هدفت نگاه کن.هر روز ببین دقیقا برای چی این درس رو ارائه می دی،این بهترین راه برای اضافه و کم کردن اه
مکالمه من و دوست،تابستان

سر کلاس درس نشسته ایم.رکوئیم موتزارت گوش می دیم.یه چهار صدایی بی نظیر باشکوه.وقتی باریتون زیرصدای باس می شه،اشک ها در مرز فرو ریختن ان...از مرگ موتزارت گفته ام،از این که زیباترین مرثیه دنیا رو در سال مرگ زود هنگام اش ساخت
صدای بلند و مهیب رعد .همه به سمت پنجره بر می گردیم!درخشش دومین برق، خیره ام می کنه.درس رو ادامه بدهم یا...؟درس من چی یه؟
"بچه ها،برای من بارون از موتزارت هم مهم تره.بریم توی حیاط؟
می خندن،ناباور...باریتون ها و باس ها،سوپرانوها و آلتوها رو رها می کنیم.بوی بارون،صدا،خنکی صورت و دست ها،برق نگاه،تازگی روح نواز

Friday, October 20, 2006

روان نویس

منتقد هنری نباش،نقاشی کن،رهایی در آن است/پل سزان
کاغذ و قلم برداشتم و رفتم موزه آبگینه.نمی دونم دو ساعت،سه ساعت...چقدر گذشت.به کاسه کوزه ها نگاه می کردم و قلم می گذاشتم روی کاغذ.بی ربط و خام
پیاده برگشتم خونه. همه ارواح زاید ازم جداشده بود.در راه بارون گرفت...باز هم خوشبختی ساده تر از انتظار خودشو بهم نشون داد

Thursday, October 19, 2006

از دریافت های تازه ام


یک:تعداد قابل توجهی از بچه ها نقاشی های کلاسیک رو به مدرن ترجیح می دن.با نقاشی های امپرسیون دوست نشدن،با این که سعی کرده بودم کارهای خوب رو گلچین کنم.نتیجه غیر منتظره ای بود

دو:یک جلسه فقط به ون گوگ و گوگن پرداختیم.بچه هایی بودن که هیچ از نقاشی های ونسان خوششون نیومد و البته تعداد زیادی هم دوست داشتن.اون هایی که دوست نداشتن،چنین عباراتی رو به کار می بردن:طراحی بچگانه،ضعیف و دلهره آور.

سه:به موسیقی موتزارت و ویوالدی تقریبا همه واکنش خوب نشون می دن و هر قطعه ای گوش می دیم،خواهش می کنن که تکرار کنیم،اما باخ چندان براشون قابل تحمل نیست!جالب نیست؟سلیقه شون درست بهترین های من و نمی پذیره

چهار:چهارفصل ویوالدی بی نهایت قابل فهم و دوست داشتنی یه برای تک تکشون،به ویژه وقتی صدای گنجشک ها رو می شنون،بال در می یارن

Tuesday, October 17, 2006

فکر جمعی




امروزدر درس ماکت سازی یه تمرین جالب داشتیم.قراره توی این درس بچه ها یه شهر بسازن،همه کلاس باهم یک ماکت.بنابراین می تونین حدس بزنین که کشیدن نقشه این شهر تا چه حد می تونه سخت باشه
بعد از دو سه جلسه سر و کله زدن با مفهوم شهر و انجام دادن چند تمرین ، باید بهشون فکر جمعی یاد می دادیم
تمرین به این شکل اه :فرض میکردیم تخته سیاه شهرماست.من از یه جا شروع می کردم به نقاشی و بچه ها تا بیست می شمردن.بیست شماره که تموم می شد،من می رفتم کنار و نفر بعدی ادامه می داد
نتیجه اش خیلی جالب بود.توی هر کلاس دو دور این تمرین رو انجام دادیم،یک دور که همه بیست ثانیه شونو می کشیدن، شهرشونو نقد می کردن،و دور دوم شروع می شد
توی یکی از کلاس ها نتیجه دور اول و دوم چندان با هم فرقی نمی کرد،اما توی کلاس بعدی،تفاوت از زمین تا آسمون بود
بچه ها از دست هم عصبانی می شدن،ولی پاک کردن مجاز نبود...پس تصمیم می گرفتن شهر روترمیم کنن و این از نظرمن بزرگترین امتیاز این تمرین محسوب می شد

Sunday, October 15, 2006

بی قرار

در فکر سرگردونی های 15 سالگی ام این روزها
می رن و می یان،آشفته،اون هایی که موفق نمی شن یا نمی خوان که به در بی خیالی بزنن
از معلم دینی شون ،که دختر جوان با سواد و با حالی یه می پرسم:بچه ها چطورن؟به چی فکر می کنن؟سرگردونن یا بندگی می کنن؟
بهشون امیدواره،نه این که لزوما متدین بشن،فقط می گه خوب فکر می کنن
شکر ...از بی فکری آدم 15 ساله می ترسم...ازشادی آدم بی فکر.ازین که به بهانه های کوچیک و دم به دم آویزون بشیم
بیشتر به یاد یاسی 15 ساله می افتم،که مث اسفند روی آتیش بود،بی قرار بی قرار...و پر از امید

Friday, October 13, 2006


اثرمون بر بچه ها

Wednesday, October 11, 2006

شب های مدرسه


بوی اولین بارون پاییزی از توی وبلاگ ها هم به مشام می رسه
ما خوشحالیم.خوشحالی مون هیچ بی دلیل نیست.یه عالمه همدیگه رو دوست داریم و بارون به صورتمون می خوره
مدرسه ها پر از آب و رنگ شده،شب های افطاری،دیدارهای عزیز،آغوش های باز...چشم های زلال،ساز دهنی،آواز،حلقه های دوستی،همراهی،شب...بازبارون،بارون
پیتسیکاتو بر روی ویولن های قرمز،شومینه، ویوالدی

شکر می کنم ات،که من رو با مدرسه آشنا کردی...و این هزارفرشته کوچیک مهربون،که وجودشون شور و مرهم زندگیمه

Monday, October 09, 2006

سی سالگی

چند سالته یاسی؟
بیست و نه..به زودی 30 ساله می شم
تو خوشبختی...که هنوزم می تونی رویاهاتو دنبال کنی
خوشبخت ام.ولی مگه شما دنبال نمی کنین؟پس چه کار می کنین؟

Saturday, October 07, 2006

همراهی

بچه ها به گونه ناباورانه ای خوب و همراهن امسال!یه جور ترسناکی
جدی می گم.از خوبی وهمراهی شون گاهی می ترسم.آخه با این گروه ووروجک قبلا هم کلاس داشته ام.چطور این همه تغییر؟
سر کلاس گوش می دن،کامل و دقیق .و خوب می بینن...سر ذوق می یام وقتی که 10 دقیقه پشت سر هم یه موسیقی رنسانس رو دنبال می کنن،بی اون که از کسی صدایی در بیاد.و گاه نظر دادن که می رسه،از نظرهای کارشناسانه شون گیج می شم
یه مجموعه کلیپ از نقاشی های کلاسیک براشون گذاشتم و ازشون خواستم راجع به وجه مشترک این نقاشی ها با هم بحث کنن.جواب ها عالی بود:سنگین،جزئیات،عمق در فضا ها ،توجه خاص به انسان،عضله،باشکوه،واقعی،تیره...طولانی یه.فقط یه قسمت اش رو براتون گفتم که ببینین آدم های دور و برمون تشنه هنر ناب اند .خوشحال کننده است،نه؟

Thursday, October 05, 2006

خوف و رجا

مهم اه که چه روزی می نویسی
توی روزهای هفته به تناوب زیر و زبر می شم.امروز زبر ام.در سبک گوتیک و کلیساهاش غرق ام.این همه دقت و پیچیدگی مبهوتم می کنه،هر چند که چنین سبکی هزار بار ازم به دور اه
یه سر کوتاه به مدرسه زدم،امروز امن و امان بود و بوی ترس نمی داد
شنبه با یک گروه از بچه ها تاریخ موسیقی شروع می کنیم و با گروهی دیگه تاریخ نقاشی.هنوزروز های زیادی باقی مونده که بسیار بهشون امید وارم

Wednesday, October 04, 2006

حرف

دویست و ده دانش آموز اول دبيرستاني وجود دارن که من آموزگارشونم.باور اين عدد هاي نجومي هنوز برام آسون نيست،چشمام رو به اين آمار و ارقام بسته ام و دارم مي رم جلو
هنوز تحليلي از وضعيت مدرسه ها در سال جديد ندارم...اما بوي نظم مي ياد،همه جا.نظم و ترس، بوهاشون به هم نزديک اه .اين جمله اي يه که از اول سال بارها شنيده ام:" بچه ها بي بند و بار شده ان،يه کمي ديسيپلين براشون خوب اه" من هم با اين که بچه ها رفتارهاي چندان خوشايند(يا درست!)ي نشون نمي دن موافق ام،اما حس مي کنم راه حلش قطعا نظم نيست
ما به تفاهم احتياج داريم،به درک متقابل،ومطمئنا نه از بالا به پايين...چرا نمي تونيم مثل دو تا آدم با هم حرف بزنيم؟همه اش بايد توي يه نقش از پيش تعيين شده باشيم؟
قصد ندارم غر بزنم.این وبلاگ دیگه حتی برام غردونی هم نیست.فقط ...شاید بهتره بگم کجای ماجرا ایستاده ام.یه نقطه با هویت صفر.بچه هایی که دوستشون دارم و گمان می کنم اون ها هم.ولی توی این فضاها نمی تونم پر و بالشون بدهم و حتی زیاد نمی تونم مانع ازین بشم که نوک هاشون چیده بشه
این البته نیمه خالی لیوان بود،متوجه ام

Sunday, October 01, 2006

جسته گریخته هایی از روزگارم

همه چیز رمضانی یه...رمضان هنوز ویژگی های خاص خودش رو در وجودم حفظ کرده،از روزهایی که در کودکی تنهایی روزه می گرفتم ،روی نوک پا می یومدم پایین و آخرش بابا می گفت چرا سر و صدا می کنی؟ دعای سحر دیگه گوش نده لااقل!،تا حالا که دو تا روزه دار تیر دیگه توی خونه ان و من سوسکی بیش نیستم.صفایی داره این یه ماه.هر وقت از نیمه می گذره،دلم برای خودم می سوزه
با بچه ها دفتر درست کردیم.نتایجشون زیبا شده.ببخشین که دوربین ام یه مدتی پیشم نیست...در حین کار به این نتیجه رسیدیم که دفتر هم مثل خونه شمالی باید صمیمی باشه.مهم نیست که کج و کوله است،مهم اینه که دفتر با آدم حرف می زنه
یه آدم خوب شهر رفت،امروز صبح.سفرش به خیر
و دیگه این که،خوب ام،شکر