Saturday, December 22, 2007

ساز و سرما

امتحانای بچه ها شروع شده
مدرسه رفتن خیلی خوبه و مدرسه نرفتن عجیب خوبه
مدرسه رفتن به آدم شادی می ده و مدرسه نرفتن رهایی
چه کنم که مخلصشونم و گاهی بد جوری از ندیدن شون دلشاد می شم
دو روزگذشته را تقریبا ساز زده ام.ده ساعت شاید.روزگار شیرین و سخت ای یه وقتی قطعه ای رو در می یاری،سعی می کنی،موفق نمی شی و حس بلاهت روی سرت خالی می شه...و چند ساعت بعد،نشونه هایی از شعور بروز می کنه.گوشه هایی از قطعه خودشو نشون می ده
امروز روز اول دیماه است
من سردم است
رادیاتور ها جواب نمی دهند

Thursday, December 20, 2007

دوست



دوست اومد.پس از یک سال و نیم برای اومدنش سنگ ها رو زودتر از ظرف ها شستم

Wednesday, December 12, 2007

بور و هایزنبرگ

قصه ی دوستی بسیار عمیق بور و هایزنبرگ در تاریخ علم و جنگ و سیاست(بمب اتم)،یکی از عجیب ترین حکایت هاییست که شنیده ام.دیروز فیلم داستانی این ماجرا رو دیدم،و دو سال پیش تلویزیون مستندی نشون داد در مورد بمب اتم و حضور پر رنگ این دو دوست در ماجرا...مرعوب کننده است
اگر این روایت تاریخی رو نشنیدین یا نخوندین،بهتون توصیه می کنم که پیگیری اش کنین..چیزی بیش از تاریخ علم اه
کاش می شد ده ها جون داشت...و یکی دو تاش رو به فیزیک اختصاص داد...دریغ

Friday, December 07, 2007

مرنجاب


روی رمل ها شناوریم.چند نفری به بالاهای تپه رسیده اند و بقیه اون میان دست و پا می زنن
من:آهای ی ی ی ی ی ی ...می شنوین؟بیایین پپایین داره غروب می شه.به دریاچه نمک نمی رسیم
همه:---همهمه و پیش به سمت بالا
من:(زبون کوچیک و ببینین)نامردا می شنوین چی می گم؟؟؟؟؟؟
همه:(با خنده و فریاد)نه نمی شنویییییییییییم
من:پس بی وجدانا اااااچطوره دست کم دو دقیقه سکوت کنیم؟؟

دو دقیقه سکوت.دو دقیقه،پس از ده ساعت سر و صدا
تپه های شنی.تا چشم ها اجازه بده،تپه و آسمون

چه سنگین،با ابهت و زیباست این سکوت
چه سنگین،با ابهت،و زیبا
سنگین
با ابهت
زیبا

Thursday, December 06, 2007

مرنجاب/پیش در آمد

یک روزه داریم بچه ها رو می بریم مرنجاب..کمی هول ام.امیدوارم از مار و عقرب خبری نباشه.برامون دعا کنین.بر می گردم و می نویسم

Monday, December 03, 2007

ای بابا

از صبح مثل خروس جنگی به همه پریده ام. سخت از تنبلی بچه ها شاکی می شم،از سنبل کاری...منو یاد تنبلی اجتماعمون می اندازه و تاب اش نمی یارم.کاش اشتباه نکنم و بی جا دعواشون نکنم
هنوز قدیمی ام و به نظرم کمی دعوا بد نیست،اما اعصابی برام نمی مونه
با آغوش باز رفتم به سمت آخرین کلاس و دم به دم لطیفه تعریف کردم...می بینین آدم گاهی چقدر مبتذل می شه؟

Sunday, December 02, 2007

همه کاره گی

از ننوشتن خسته ام...وقتی نقش آچار فرانسه رو می پذیرم،یکی از تبعاتش همین کمبود وقت و نارضایتی مزمن اه
می دوم،هر صبح و شب..و روزگارم به چاشنی دوست نداشتنی نارضابتی آغشته است
خودم ام،اما نه همه ی خود
همزمان به ده ها چیزفکر می کنم.ساماندهی پروژه های بچه ها گیج ام می کنه.کار نشاط بخشی یه،اما راستش هیچ کدوم این پروژه ها از آن من نیست
کاش مدتی در آرامش کارگاهم غلت می زدم،جارو می کردم،مرتب می کردم و اجازه می دادم ،دستام کار کنه و پیش بره،و مخم هوا بخوره

Wednesday, November 21, 2007

از در و دیوار

خیلی چیزها برای نوشتن دارم،حرف های زیادی لایه لایه توی دلم می شینه که مجالی برای گفتن اش نیست...گاهی حتی دلیلی هم

بارون از دیروز بالاخره روانه شد.شست و صاف کرد.دل ها بی تاب شده بود،صداها گرفته...زخمی بودیم از این هوا و این اوضاع.گمانم از دیروز تا حالا راحت تر گریه می کنیم و امیدوارم کم کم بخندیم

دیشب 12 ساعت خوابیدم.8:30 تا 8:30.خیلی محشر شد

وحشت زده در حیاط مدرسه می ایستم.آدم ها خیلی زیاد اند.دو سه هفته است که تلاش می کنم چند نفر رو حتی برای دقایقی تنها ببینم . احوالشونو بپرسم و احوالمو براشون بگم.اما "جمعیت" مجال نمی ده..دلم فرار می خواد.کاش می شد نبینمشون مدتی.دلتنگی شرافتمندانه می خواهم

دیروز صبح ناخن سه تارم شکست.رفت لای کشوی دراور.شرمگین ام که این قدر بابت اش غصه دارم

پروژه های رنگ و وارنگی دارم با بچه ها.ساخت سازهایی که طبیعت می نوازتشون(مثل اون ارگ دریایی)،مدل کردن ایده های داوینچی،طراحی های گلد برگ(شبیه دستگاه پروفسور بالتازار می مونن)،بررسی مقام های کردی،ساخت یک وسیله کمک آموزشی آموزش چوبها و پروژه های رنگ و نور

امروز صبح "قصه های قر و قاطی 2" رو خوندم.مثل شماره قبلی خیلی چسبید

Friday, November 16, 2007

:)

اتاق ها رو جا به جا کرده ام.کارگاه منتقل شد به سقف شیشه ای و برعکس.زیبا شده...احساس کمردرد و خوشبختی می کنم

Tuesday, November 13, 2007

كنار جاده نشسته ام
راننده چرخي را عوض مي كند
از آن جا كه مي آيم ، دل بسته اش نيستم
به آن جا كه مي روم نيز، دل نبسته ام
پس چرا ناشكيبا
عوض كردن چرخ را مي نگرم؟
برتولت برشت

Monday, November 12, 2007

شادی

دیروز یک میز پینگ پونگ فکسنی و چند تا طناب بازی با دو صد ناز و ادا گذاشتن گوشه ی حیاط...خارج از تصورتونه که از دیروز تا حالا چقدر جو مدرسه عوض شده
یک عالمه آدم می بینی که بازی می کنن و می خندن...خنده های از ته دل پیش دانشگاهی ها رو مدت ها بود نشنیده بودم
به همین سادگی

Sunday, November 11, 2007

نوسانات زیاده،بالا و پایین،بالا و پایین
پاییزی یه همه چیز

Saturday, November 10, 2007

صحنه

از صحنه برگشته ام.شهری در 60 کیلومتری کرمانشاه
تا حالا براتون پیش اومده به سفری رفته باشین که حتی یه لحظه هم کم و زیاد نباشه؟فوق العاده به جا و به موقع و کافی؟
این سه روز چنین بود
چطور بگم که چطور بود؟پر از رنگ های خیال انگیز...پر از صدای سرنا و تنبور و آواز.و پر از حضور آدم هایی که هر بار دیدنشون بهم درک تازه ای از زندگی می بخشه
جاتون خالی..جاتون خالی
در شب هایی که خوندیم و ساز زدیم و حرف هایی از اعماق،تا سپیده سر زد

Sunday, November 04, 2007

بازگشت پر افتخار گودزیلا

می خوام برگردم اصفهان،مدت هاست
به قول نیکو چنین تصمیمی در روزگار ما به معنی پذیرش شکست اه،اما من درست یا نادرست،ماه هاست که به برگشت فکر می کنم
تا پایان سال تحصیلی نمی تونم ازین شهر تکون بخورم،به سال آینده فکر می کنم،و واقعا فکر می کنم
به موانع،ویژگی های مثبت اش،منفی اش
دوست دارم نظرتونو بدونم

Friday, November 02, 2007

خونه شاگرد

شاگردی کردن کار بسیار ظریف و سختی یه..به ویژه در هنر
وقتی کوچکتر بودم هم حساس بودن یادگیری رو حس می کردم.همیشه احترام زیادی برای معلم هام قائل بودم و دلم می خواست بهشون بفهمونم که چقدر دارم سعی می کنم نا امیدشون نکنم
اولین معلم ویولن ام مرد بسیار سخت گیر و بی حوصله ای بود که بی نظیر ساز می زد.و برای من بدی اخلاق و بدی شیوه تدریسش تنها با یک دقیقه که ویولن می زد،فراموش می شد و هفته بعد مشتاقانه می دویدم به سمت کلاس...در حالی که کسری هیچ وقت نمی تونست باهاش کنار بیاد و هر بار تب می کرد
یادم می یاد که تقریبا همیشه سر کلاس های مدرسه بی اختیار داشتم معلم روآنالیز می کردم"اگه الان این حرف و می زد بچه ها بهتر می فهمیدن"،اگه این جوری توضیح می داد"،"کاش می تونستم به جاش حرف بزنم"... همواره یه گوشه ذهن و روحم دنبال استاد می گرده...هر چند حالا دیگه معیارهام تغییر کرده
دلم می خواست توی کارگاه یه مجسمه ساز شاگردی می کردم ،کنار یک ساز ساز،یه نقاش
اما آخه چه مجسمه سازی،چه نجاری،کدوم نوازنده منو راضی می کنه؟
دانشکده های هنر(دست کم توی ایران) بدترین جاها برای شاگردی ان.ضعیف و کم مایه شده ایم.کم می بخشیم و کم می آموزیم
چه می شه کرد؟

Thursday, November 01, 2007

بدرود

افتاد/آن سان که برگ/آن اتفاق زرد می افتد
افتاد/آن سان که مرگ/آن اتفاق سرد می افتد
اما
او سبز بود و گرم/که افتاد
نمی دونستم که این قدر دوستش دارم وتا این حد براش احترام قائلم...حالم قابل وصف نیست...درود و بدرود قیصر

Tuesday, October 23, 2007

رنگ و نور

سه روز پیش سر کلاس اتفاق فرخنده ای افتاد.راجع به کنجکاوی حرف می زدیم و این که آیا درآدم ها قابل بازیابی یه یا نه؟
مطابق معمول از کنجکاوی داوینچی حرف می زدیم و تمرینی که داوینچی انجام می ده:یه موضوع ساده و همیشگی رو انتخاب می کرده مثل آب یا روشنایی،بعد انگار که برای اولین بار بهش فکر می کنه درباره این موضوع از خودش 10 تا سوال می پرسیده..بچه ها خواستن که موضوعمون" رنگ و نور" باشه.یک ربع فکر کردن و سوالاشونو نوشتن...و کم کم بلند مطرحشون کردن..به تدریج متوجه شدیم که چقدر همه مون همیشه سوال های بی جواب مشابهی رو توی کله هامون نگه داشته بودیم
سوال و جواب های رنگ به حدی طول کشید که خود بچه ها به هم پیشنهاد دادن که یه پروژه مشترک توی کارگاه علوم امسال راه اندازی کنن به اسم رنگ و نور.مثلا یه راهروی بزرگ که همه ی پروژه هاش در مورد رنگ و نور باشه
فردای اون روساناز رو پیدا کردم که ازش چند تا سوال در مورد رنگ بپرسم.متوجه شدم که اون هم سه تا پروژه مرتبط با رنگ با بچه های دوم داره!دیگه خیلی جالب شد موضوع
این اولین جوشش علمی واقعی ای بود که بدون مولد بیرونی رخ داد،اونم سر کلاس هنر..این سه روز جسته گریخته می بینم که در زنگهای تفریح دارن با هم در مورد رنگ بحث می کنن...خیلی مشتاقم ببینم نتیجه اش چی می شه

Tuesday, October 16, 2007

مجسمه

در مجسمه ها سیر می کنیم...امروز تعداد خیلی زیادی عکس مجسمه برده بودم سر کلاس و گپ می زدیم.راجع به معیارهای زیبایی صحبت کردیم.توی یکی از کلاس ها به این نتیجه رسیدیم که در طول تاریخ معیارهای زیبایی زنان چقدر تغییر کرده در حالی که درمورد مردها کمابیش این طور نیست

یک:خوشحالم که بیشتر از توضیحات تاریخی،از روی تصویر خود مجسمه ها بحث می کنیم . بچه ها منتقدان کوچک بسیار خوبی ان وخودشون به خوبی حلاجی می کنن
دو:راضی ام که پیش از اون که عکس مجسمه ها رو ببینیم،دو جلسه ی خام با گل و گچ کار کردیم،بدون مدل،و بدون محدودیت...انگارحالا عکس ها روبا اشتیاق و دقت بیشتری می بینن و خودشونو هم درد و هم کیش حس می کنن
سه:ناراضی ام که سوادم کم اه . جهل مثل چاه ویل می مونه و عمر هم که برف و افتاب تموز
چهار:وقتی سر کلاس ایم،زندگی مثل یه رودخونه شاد و پرخروش در جریان اه

Friday, October 12, 2007

یک پست نسبتا بلند

دو روز گذشته کتاب" تاریخ هنر"ارنست گامبریج / ترجمه علی رامین رو مرور می کنم.بعضی فصل ها رو برای بار اول می خونم وبعضی رو بار دوم.دو سال گذشته کمی بیشتر به" تاریخ هنر"ها سر زده ام.ازبین آن هایی که به فارسی ترجمه شده اند،بهتر از این کتاب پیدا نکرده ام.شاید به دلیل ترجمه باشه،و یا ایده مولف…به هر حال مثل رمان روان و دلنشین اه و البته مفید

دومین پیشنهاد،کتابی است به اسم "ترکیب بندی در عکاسی"نوشته هارالد مانته و ترجمه پیروز سیار...این هم در بین چند کتابی که در مورد عکاسی دیده ام یا خوانده ام با فاصله بهتر بوده.مهمترین ویژگی اش برای من این اه که عکس های بسیار زیادی رو تحلیل می کنه اما قضاوت نمی کنه.بینشی به خواننده می ده که خودش سلیقه خودش رو انتخاب کنه

اگر مثل من رشته تخصصی تون هنر نیست و به فرم و ترکیب بندی علاقمندین،"طرح و فرم" ایتن/ترجمه فرهاد گشایش رو توصیه می کنم

و پیشنهاد پایانی امشب،"هنر به مثابه پیشه" نوشته برونو موناری /ترجمه پاینده شاهنده ،کتابی یه که دیدی خلاقانه داره و نمی تونم بگم به طور کلی در مورد چی صحبت می کنه،اما نگاه خاصی در طراحی محصولات داره

نمی دونم این پیشنهادها اصلا به چه کار کی می یاد،اما خب…هست دیگه

Thursday, October 11, 2007

حال و روز

.از حال و روزتون بی خبرم.اون هایی که وبلاگی می نوشتین که حالا خاموش شدین.تلفن ها هم به راه نیست و وقتی به راه اه هم کارا نیست...چه می کنین؟چطور من یک طرفه از روزمرگی بنویسم؟
با این حال...روزگار بدی نیست.در مجموع حس می کنم زنده ام.هنوز عوامل بیرونی از پا نینداختتم.راه نفس هنوز بازه و امید در گذره
اين روزها كه مي گذرد
شادم
اين روزها كه مي گذرد
شادم كه مي گذرد اين روزها
شادم كه مي گذرد
...
قيصر امين پور

Wednesday, October 10, 2007

بچه ها رو جدی بگیریم

Monday, October 08, 2007

کله های گچی


کله های گچی دارن متولد می شن.امروز اولین جلسه کله های گچی بود.فردا دومین و سومین و پنج شنبه آخرینش.این مجسمه های کوچولو قصد دارن با هم برن توی یه تابلوی بلند در یه راهروی مدرسه

Saturday, October 06, 2007

برگ خزون

ازین خزان لعنتی نه می شه نوشت و نه می شه ننوشت.چطور طاقت بیارم؟
هوش ربا و فریبنده و نامرده این پاییز...نمی دونم باهاش چه بکنم!کاش یکی دو نفر و پیدا کنم اجالتا عاشقشون بشم.واقعا حیف و میل دارم می کنم این فضا و هوا رو
خلاصه نامردمایی که توی سرزمینتون خزون های رنگ و وارنگ می بینین،منو فراموش نکنین و برام برگ جمع کنین

Wednesday, October 03, 2007

سماور

مدتی یه دلم سماور می خواد.بذارم توی اتاق کارم با یه عالمه فنجون سفالی،یه رومیزی،چایی و قند و خرما
هوا داره سرد می شه،اتاق و کلاس درسی که توش درس می دهم هم گرمای کمی داره
مجسم کنین!دارین به درس گوش می دین و می تونین برین یه چایی برای خودتون بریزین.رویایی نیست؟
پ.ن:اصل حرف می دونی چی یه؟هوای کارگاه نواب از سرم نمی ره این روزها

Tuesday, October 02, 2007

احیا

روزها و شب های زیبا و بی توضیح پاییزی،یکی پس از دیگری در گذرن
خنکی ملایم هوا به این زیبایی هیجان بخشیده...باز تا خرخره در مدرسه و در فکر غرقم.شاید فقط در پاییز بتونم بگم که تنبلی نمی کنم،به جاش زندگی می کنم
پریشب مدرسه موندیم،احیا...ماه و ابرها چه ها که نکردن با هامون
نزدیک صبح سرد شده بود و جای خواب هم نداشتیم.با 6،7 نفر شروع کردیم به دویدن دور حیاط...نمی دونم چقدر طول کشید،زیاد..دویدیم و نرمش کردیم و آواز خوندیم و یکی یکی اسم های آدم های عزیزمون رو بر شمردیم و براشون دعا کردیم،و برای خودمون
جاتون خالی

Tuesday, September 25, 2007

ماندگاری

اولین کلاس درس امسال به مفهوم جاودانگی و ماندگاری گذشت
با این سوال که آیا می تونیم بگیم آهنگی از آهنگ دیگه ای بهتره؟

Sunday, September 23, 2007

اول مهر

اول مهر بود
اینقدر دویدیم تا پاییز شد.دوباره اومدن.رنگی و تمیز و سرحال.امروز همه اش به بغل کردن گذشت.دلمون برای هم خیلی تنگ شده بود.چقدر مدرسه بی حضورشون بی صفا بود و من نمی دونستم
پس فردا کلاس هام شروع می شه.امسال چهارمین سال اه.آیا زمانی این هیجان کم خواهد شد؟
کاش نشه

Saturday, September 22, 2007

پاییز

بر زمین
همین طور شعر ریخته است
و باد
آن ها را گم و گور می کند
ضیاءموحد

Friday, September 21, 2007

For one human being to love another:That is perhaps the most difficult of all our tasks...
The work for which all other work is out preparation.
Rainer Maria Rilke

Wednesday, September 19, 2007


عرض حال

پس از روزهای دراز بالاخره در این وبلاگ باز شد
اومدم بهتون بگم که روزگارم عالی می گذره،اون قدر خوب که نمی تونم بنویسم.یعنی بلد نیستم
کاش خوب و خوش باشین

Monday, September 10, 2007

عجیب نیست؟

قال علی:لیس بلد احق بک من بلد،خیرالبلادما حملک
شهری از شهری دیگر به تو سزاوار نیست،و بهترین شهرها شهری است که تو را در بر گیرد

Sunday, September 09, 2007

در هم گوریدگی

شهریور برای مدرسه ها مثل اسفند برای اداره ها و شرکت ها می مونه.همه کارها به هم گوریده
گوریدن یک مصدر دوست داشتنی اصفونی یه.همه می دون،به طبع منم به همین ترتیب
طرح درس هام بسیار ناقص اه.سال تحصیلی جدید دو تا کلاس هنر اول دبیرستان و دو تا دوم دارم.و به احتمال زیاد همچنان انجمن موسیقی راهنمایی
دیوارهای مدرسه رنگ شده و با بچه ها داریم سعی می کنیم بورد و تابلو بسازیم.ماجرا لب مرزی یه.به محض این که مکث کوتاهی می کنیم،فورا تصمیم جدیدی گرفته می شه.اینه که حتی زیادم نمی شه وقفه ایجاد کرد...اما در کل روزگار بدی نیست
امروز اول دبیرستانی ها به شکل مضحکی معارفه شدن، درست هم زمان با اینکه من و یک خانوم معمار وسط حیاط داشتیم سر طراحی یک آبنمای بسیار زشت بحث می کردیم و تلاش می کردیم به معمار آبنما بفهمونیم که چه گندی داره می زنه
در مجموع اوضاع بحرانی یه.هر لحظه ممکنه که همه به جون هم بیافتیم.اما تا پیش از اون که کار به جاهای باریک بکشه،از شرایط راضی ام

Monday, September 03, 2007

حول حالنا الی احسن الحال

چقدر پر شتاب می گذره،این زمان هایی رو که باید لحظه لحظه شونو آذین بست
در دلم جشنی برپا می شه..دوستان قدیمی رو نزدیک حس می کنم،هر چند فرسنگ ها کوه و دریا با هم فاصله داریم
بچه ها زیبا و بی نظیر در نقطه های اوج خودشون ایستاده اند و آخرین دیدارها نزدیک اه
هوا بهتر شده،باد می وزه،هیچ گربه ای روی قفسه سینه ام نشسته نیست،به زودی پرواز می کنم و با سر توی بغل پاییز می افتم

Saturday, September 01, 2007

یاکریم دوم

یاکریم دومی هم مادر شد!با دوتا نوه قبلی می شه چهارتا
من مادر بزرگ معنوی 4تا یاکریم ام.خوبه دیگه.نه؟؟

Friday, August 31, 2007

از زادگاه

برگشتم،دیشب.از اصفهان
مثل همیشه سر زدن به فضاهای مجازی از اولین انتخاب هام بود.متوجه شدم چقدر همه کم می نویسیم..وبلاگ خودم که به فراموشخانه مبدل شده،غم انگیزه،اما به مدد فیلترینگ بسیار منسجم در این سرزمین،خودم هم به زور وارد می شم..با پست های الی بغض یک هفته ای ام اساسی ترکید.سال 86 برامون پر بوده از غم از دست دادن.کاش متوقف بشه،و یا کاش ما هر چه زودتر بفهمیم پشت معادلات خلقت چه داستانی خوابیده
کم می نویسم،اما کم زندگی نمی کنم
هفته گذشته نگرانی ها و غم های عمیق سه تا از بچه ها،آرام و قرار برام نگذاشته بود...دلداری و ماستمالی و کشف رمز شغلم شده بود..بالاخره وقتی کمی آروم شدن، سپردمشون به دست باد و زدم به چاک
سرزمین مادری بازهم گرم ترین مامن بود..مامان،بابا،مادربرزگ(منتظر،با چند قلاب بافی تازه برای من)عمه ها،خاله،دوست..رودخونه،درخت،سایه های تابستونی،کوه صفه
خوشحالم که گاه به گاه می بینمت و نه همواره

Thursday, August 23, 2007

سخت دلتنگ ام.هیچ وقت نتونستم جای خالی رو با کلمات مناسب پر کنم

Friday, August 17, 2007

کلمه

فعلا این ها رو در حد کلمه داشته باشین.شاید یه روزی
آقای الد فشن_ادبیات_محسن نامجو_بغض_توقع بیمارگونه_وبلاگ گروهی طرح درس_تنهایی_پیر چنگی_یک یا کریم دیگه

Wednesday, August 15, 2007


تردید

تردیدهای آموزشی ام تمامی ندارن.امروز سر کلاس موسیقی راهنمایی اصطکاک کوچیکی پیش اومد و بر خلاف انتظارم جریان ادامه دار شد.به طوری که در پایان کلاس یکی از بچه ها با تلخی زیادی راهی خونه شد
در راه برگشت مدام به این فکر می کردم که چه باید بکنم؟بگذارم تا متوجه رفتارش بشه یا این که دست به کار بشم و باهاش حرف بزنم؟نکنه دلش شکسته باشه؟نکنه کوچکتر از اونی یه که نکته رو بگیره و نتیجه این اتفاق فقط یه تلخی توی روحش باقی بذاره؟
خلاصه...از ظهر تا حالا کلافه دور خودم می چرخم و این چرخ زدن ها ادامه داره

Saturday, August 11, 2007

سرعت و نشاط

روزهای خوبی گذشته و روزهای خوبی پیش رو دارم.این رو به خوبی حس می کنم...شهریور رویایی،ماه پیشواز پاییز،به همراه رمضان رویایی تر
بچه ها می دون.پروژه های تابستون باید به ثمر بشینه.دیدنشون وقتی که به شدت کار می کنن،خیالمو کمی راحت می کنه.امروز یک سری قفسه رو با بدبختی از روی پشت بوم کشوندن پایین،رنگش زدن و قفل هاش رو عوض کردن.محصول ها رو به دقت توی قفسه ها چیدن و مشخصاتشونو ذکر کردن.4 ساعت رو بی وقفه کار کرده بودن و وقتی خداحافظی می کردن،سرخ و سرحال بودن
بازا که در هوایت خاموشی جنونم فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

Tuesday, August 07, 2007

یادداشتی برای یکی از بچه هام

بغض بعد از ظهر،نامه کاغذی دوست،و یادداشت های هذیانی میم بلندم می کنه تا برات بنویسم...تا کی منتظر هم خوامیم موند؟زمان پیرامونمون شتاب گرفته.ما هم کمتر ازدیگران ترسو نیستیم.تو کمی شجاع تر و من کمی زخم خورده تر
سال هاست که از امنیت یک دوستی وام می گیرم و نا امنی رابطه دیگه ای رو سرپوش می ذارم.شاید هیچ وقت نتونستم اون چه رو که دلم می خواست،به حتی بخش کوچیکی از محبت های میم یا الف پاسخ بدم...شاید پاسخ اون ها رو به تو می دهم.ما آدم ها هنوز در هم می خزیم و امتداد پیدا می کنیم.به نظرت ناجوانمردانه است؟
اون ها قوی ترند،و مهربون تر...و من بی رحمانه امید می بندم که منتظرم خواهند موند.و تو ...زنده و شاداب و شکننده،کنار من راه می ری و گاهی به چشم هام نگاه می کنی
با تو باید چه کنم؟انصاف نیست اگه بخواهم تلاش کنم چیزی رو درتو تغییر بدهم.به دور و بر اتاقم نگاه می کنم...نقاشی هات،گوشه و کنار دفترهام،به چوب درخت عزیزت،به انعکاس صدات توی سازدهنی ام...و به چشم هات
در سرحد درخشندگی هستی،چه نیازی هست که چیزی رو در تو تغییر بدهم؟تو رسم دوستی رو عالی بلدی.ولی...با این نگرانیهای موذی ام چه کنم؟

Saturday, August 04, 2007


باز من دیوانه ام،مستم

فردا می رم سر کار،بالاخره از روی تخت بلند شدم
توصیفی برای این حس ندارم...شاید یک بار دیگه بهم فرصت زندگی می دن..یه زندگی،مثل بقیه آدم ها..فرصت زندگی

Monday, July 23, 2007

غروب

از حق نمی شه گذشت
دم دمای غروب تنهایی سختی داره...وقتی که روی یه تخت دراز کشیده باشی

Sunday, July 22, 2007

تصویر سازی

دیروز در کلاس یه تمرین تصویر سازی ذهنی انجام دادیم که ایده اش از تمرین های کتاب لئوناردو سرزد و من ادامه اش دادم..چشم ها رو بستند و قرار شد برن کنار ساحل و همه صداها رو بشنون،همه بوها،لمس شن های نرم زیر پا،گوش ماهی...5 دقیقه ای هیچ چیزی اضافه نکردم،قرار شد در تصویرشون پیش برن
بعد از 5 دقیقه گفتم یکی از بهترین هاتون داره با دوچرخه از دور می یاد،تصویر رو امتداد بدین..10 دقیقه بعد که به آرامی پیشنهاد کردم چشماتونو باز کنین.کمتر کسی مایل بود ازین سفر برگرده.وقتی بالاخره برگشتن،همه چیز تغییر کرده بود.انگار روی پوستشون رطوبت نشسته بود.گفتم بنویسین..مدادها رو گذاشتن روی کاغذ و تقریبا تا پایان کلاس دیگه برنداشتن
این تمرین به تقویت تصویر سازی کمک می کنه و در ضمن تجربه خیلی زیبایی یه.توصیه می شه که شب ها قبل از خواب یا صبح ها،بعد از بیدار شدن توی رختخواب انجامش بدیم.تجربه اش کنین

Saturday, July 21, 2007

راز

در توان طبیعت نیست که لئوناردوی دیگری بیافریند
این جمله شاید اولین جمله تکان دهنده این کتاب اه،و بعد از اون،دائما تکون می خورم.این دو روز گمانم 6 ریشتری لرزیده ام
دوست دارم هفت اصل یا هفت راز داوینچی رو اینجا بنویسم
کنجکاوی:کنجکاوی سیر نشدنی در برخورد با زندگی و تلاش بی امان برای یادگیری مستمر
تجربه اندوزی:تعهد و آزمودن دانش از طریق تجربه،مداومت و میل به درس گرفتن از اشتباهات
تقویت حواس:پالایش پیوسته حواس و به خصوص حس بینایی به منظور جان بخشیدن به تجربه ها
توجه به ناشناخته ها:توجه به رو به روشدن با ابهامات،پیچیدگی ها و تردیدها
نگرش مجموعه ای:تعادل علم و هنر،منطق و تصور
توجه به جسم :پرورش زیبایی،وقار،مهارت،آمادگی جسمانی و حالت
تفکر مرتبط:توجه به ارتباط متقابل میان همه اشیا و پدیده ها

Friday, July 20, 2007

داوینچی

کاش هزار تا دست و پا و مغز و جون داشتم.اون وقت با یکی اش سعی می کردم تاثیر گذار های عمرمو معرفی کنم.شاید به درد کس دیگه ای هم بخوره
الان دارم کتابی می خونم به اسم "چگونه می توانیم مانند لئوناردو داوینچی فکر کنیم؟" .می خونم البته واژه برازنده ای برای این کار نیست.دارم کتابو به خودم تزریق می کنم.هر لحظه جریانشو زیر پوستم حس می کنم.اگه الان هم متوقف شدم،برای این بود که نفس ام از کشف یک جمله کتاب بند اومد
عصر براتون گوشه هایی ازش خواهم نوشت،امیدوارم

Thursday, July 19, 2007

به چه کارهایی مشغولم؟

جمع بندی می کنم و می رم جلو.درس هایی که پارسال داده ام،وپیارسال،عکس،فیلم،خلاصه...به قول شهرزاد خارجی شده ام
درس می دم.درس شیرینی که عصاره تجربه سه ساله کارگاهم اه،به اسم طراحی و تولید پروژه های کوچک در آمد زا در مدرسه!اسم باشکوهی داره.نه؟ولی رسمش بهتر از اسمش اه.خیلی خوشحالم که بچه ها درگیراندیشه طراحی شده ان..و به طور بی شرمانه ای خوشحالم که از این اندیشه دیگه رهایی نخواهند داشت
درس سال بعد رو جمع و جور می کنم.هنوز خیلی عقب ام
معاشرت می کنم.دور و برم پر شده از خارجی.از خواهر و دوست و آشنا.باز تابستون شده.همه برگشته ان تا گرمای دلچسب وطن رو از دست ندن
کتاب می خونم،می شورم،جارو می کنم،گاهی فیلم می بینم،ساز می زنم،می خندم،دعا می کنم،بغض می کنم،عروسی می رم،ادامه می دم...ادامه دارد

Saturday, July 14, 2007

اعلام حضور

دلم براتون تنگ شده.امکاناتم نابود شده.حرف ها دارم

Sunday, July 01, 2007

تولدت مبارک

سه روز بود که چشمم به این صفحه روشن نشده بود.گمان کردم بلاگر هم فیلتر شد،اما می بینم هنوز این اتفاق نیافتاده...هر چند عادت کرده ایم که به سادگی از دلخوشی های کوچکمون صرف نظر کنیم و دم نزنیم...چه اهمیتی داره؟بلاگر هم بسته بشه
ولی اهمیت داره.باور کن یاسی.تو داری از همه چیز کوتاه می آیی.از سیاست،اجتماع،مناسبات اقتصادی،از روزمره های کوچیکت
بگذریم
یاکریم کوچولو ها دیروز به دنیا اومدن.این پرنده های تنبل چقدر اسم دارن.پاختر،یا کریم،کفتر،موسی...کوچولوها با خودشون هیجان زیادی همراه آورده ان.ولی همچنان نگرانی حمله گربه وجود داره.برای این زن و جوجه هاش دعا کنین

Friday, June 22, 2007

Yasmin Levy

ریش ریش می کنه اون تو ها رو..نمی دونم اون جایی که ریش ریش می کنه دقیقا کجاست ولی در حوالی قلب ملب ه

Thursday, June 21, 2007

پراکنده ی دو

سلام و صبح به خیر
باز چند تا مطلب،که اون تو پشت سر هم صف کشیده ان تا بریزن بیرون

یک/به این فکر می کنم که چرا اینجا کم می نویسین؟در یکی دو ماه اخیر گاهی فراموش می کنم که کسی اینجا رو می خونه.کامنتدونی این وبلاگ که یه زمانی حتی استفاده های سوء هم ازش می شد خاموش شده..این سردی شاید از من اه.اگه هست هم لطفا گاهی یه تذکری بدین.مثلا بگین:چقدر لوس شدی
دو/معلم آوازم خانوم حدودا 50 ساله نازنینی یه.من سال ها پیش شاگردش بودم و از وقتی متوجه شدم در این کار چیزی بشو نیستم دیگه فقط دوستش باقی موندم.یک ماه و نیم پیش از یه سفر چند ماهه اجراهای خارج از کشور برگشته بود و من هنوز بهش زنگ نزده بودم.کم کم این موضوع شده بود کابوس شب و روزم.دیروز خودش زنگ زد.اول که گفت سلام یاسی جون،قلبم ریخت..اما خیلی گرم و راحت شروع کرد به احوال پرسی.از سفرهاش برام گفت و از این که کجاها به یادم بوده و دلش برام تنگ شده.در آخر هم گفت: حتما این روزا خیلی گرفتاری.برام از بچه ها بگو و از طرح درس- ات...باری...عجب معلمی یه..این رفتارش دیگه خیلی به دلم نشست
سه/از دیروز موزه گردی رو شروع کردم.از اون جایی که مرغ همسایه همیشه یه غاز خوش آب و رنگه،یه عالمه موزه و خونه قدیمی در تهران و اصفهان هست که ندیده ام و دلم می سوزه از این کوتاهی در حق خودم.لیستشون کرده ام و پیش به سمتشون
چهار/دیشب عروسی دوستی بودیم.مجلس بدی هم نبود.اما در برگشت توی ماشین،با دوستهای دیگه این بحث پیش اومد که چرا عروسی ها دیگه اون طور که باید به دلمون نمی شینه...یکی از برداشت ها این بود که اونقدر خرج اضافه در مجالسمون هست،که برکت ازشون رخت بربسته
پنج/این مورد پنجم در مورد حرفه ای شدن اه..شاید خودش یه فضای جداگانه بطلبه

Tuesday, June 19, 2007

پاختر

یه کفتر چاهی(پاختر) اومده پشت پنجره اتاقم لونه درست کرده و نشسته روی دوتا تخم.اونم چه جای عجیبی،درست پشت خونه پرنده ای که 3 سال پیش ساختم.10 روزی می شه که مهمونمه،یا من مهمونش.خیلی هیجان زده ام.مراقبم که زیاد شولوغ نکنم،اما نمی شه که ساز نزنم.اینه که همش فکر می کنم نکنه این تمرین ها رو دوست نداشته باشه؟
مرتب باهاش حرف می زنم.بهش می گم :از وزیری خوشت می یاد؟می خواهی برات یه تیکه بزنم؟می گم:ببخش که این تمرینا خیلی سخت ان،تقصیر من نیست،کتابش تکنیکی یه.اونم سر به مهرنشسته و بهم نگاه می کنه
می ترسم بچه هاش سرسام بگیرن،اما یه جورایی هم توی دلم می گم شایدم با موسیقی خو گرفته.خلاصه..اعصاب و روانم مرتعش شده.اما خیلی هیجان دارم.به خودم دلداری می دم که محله مون زیاد گربه نداره و بچه هاش زنده می مونن.ولی می دونین که،کفترا خیلی ترسو ان و معمولا کمی احمق....بغبغو می کنه،صداش می پیچه توی گوشم و قربون صدقه اش می رم.حس می کنم ایالوارشده ام

Monday, June 18, 2007

قدمت


به این چهره ها نگاه می کنم.دو سال پیش،وقتی پا به دبیرستان گذاشتم،اولین چیزی که مبهوتم کرد و به وحشتم انداخت،توده آدم ها بود.چهره های نا آشنایی که برام قابل تفکیک نبود ونه حتی امیدی برای این آشنایی
اون روزها ساعت ها در حیاط مدرسه می نشستم و نگاه می کردم.کسی به سمتم نمی اومد.فقط گاهی نگاه های سنگینی که پرسش آشکاری پشتشون بود:تو کی هستی؟این جا چه کار می کنی؟
انگار حتی عجله ای هم برای این آشنایی در خودم حس نمی کردم.یه جورایی حدس می زدم که در این ناشناخته بودن فراغتی یه که عمرکوتاهی داره
به این چهره ها نگاه می کنم.رنگ گرفته اند،پشت هر نگاه یه تاریخچه دارم،هزارهزار تا قصه و یک دنیا مهر...حالا دوربینم رو هر جای این محیط می ذارم، عکس پرمی شه از آشنا...چند سال گذشته؟شاید در این سه سال به قدر یک عمر زندگی کرده ام

پیغام

یه مسئله ای پیش اومده. کسایی که می توینن وارد صفحه وبلاگ من بشین،لطفااینجا یک پیغام بذارین

Sunday, June 17, 2007

نگاه

مهدخت برگشته.از سرزمین های دور و نزدیک.با چهره ای متفاوت و روحی متفاوت تر.ترکیبی از بهت و لذت عمیق
دنیا دیده شده.همه ما میخکوب به صندلی ها چسبیده ایم..از پاکستان می گه.از اسلام در این کشور،از مردها،فضا ها،از زن ها که بندرت یافت می شن؛ازین که چقدر درین سرزمین متعجب بوده
هند و لائوس و برمه..پلیس های کشور های مختلف و مصیبت هایی که به سرشون اومده.شب هایی که در قبیله ها صبح شده،دور آتیش،آواز زن ها برای فراخوندن به همخوابگی
مدت هاست از 12 شب گذشته ایم.نفس هامون در سینه ها حبس شده.سرزمینی که درش زندگی می کنیم،توی همین چند ساعت به بخش کوچیکی از جهان تغییر حالت پیدا کرده.سفر چه وسعت دیدی می ده و وقتی ازش دور می شی، گاهی به اشتباه فکر می کنی که همینی که هستی کافی یه...چقدر عجیب..به چشمهاش نگاه می کنم.به پوست بسیار تیره درخشانش و باز به چشمهاش..چشم های نازنینش چقدر عمیق تر شده

Thursday, June 14, 2007

ناهار

مهمون های نازنین ام اومدن.آخر نفهمیدم،فکر کنم بین 25 تا 30 نفر.25 تا دیپلمه داغ داغ اومدن خونمون.ماکارونی درست کردن و ماست و خیار.چندان به من اجازه دخالت نمی دادن.فرصت خوبی بود تا بشینم و نقش پذیری هاشونو نگاه کنم.اونایی که ذاتا مامان بودن،اون هایی که دستیارای خوبی بودن،اونایی که از زیر کار شونه خالی می کردن...خیلی شیرین بود.خونه به قدری شولوغ بود که می شد گوشه ای بشینی وبری توی بحرشون و اون ها چندان متوجه نباشن
فرایند ناهار 3 ساعتی طول کشید.سفره پهن کردن و در 3سوت همه چیز بلعیده شد!بهشون گوشزد کردم که این اولین آموزش واقعی برای یه دیپلمه است
بعد از ناهار ساز زدیم و خوندیم و فیلم هایی از سفر و مدرسه دیدیم...مرور خاطره،،خاطره.به همین زودی قدیمی شدن.با ریشه هایی به هم تنیده

Tuesday, June 12, 2007

پراکنده

توی نوشتن سخاوتمند نیستم.همیشه خط های انشا رو می شمردم که ببینم به تعداد قابل قبولی رسیده یا نه..حالا که دیگه هزار جور تنبلی و ملاحظه رنگارنگ هم بهشون اضافه شده
به پست های اخیرم نگاه می کنم.خیلی خلاصه و ناواضح تر از حرف های دلم اه.چیزهای جورواجوری در ارمنستان نظرم رو جلب می کرد،اما این ها آخرش به کیبورد نرسیدن..منظره ها،همسفرها و صداها..سعی کردم خوب ببینم و خوب بشنوم..یه دفتر خوش رنگ هم همراهم بود و کمی به ثبت تصویری مشغول شدم.آرامشی که یک روان نویس و یک دفتر خوب بهم می ده،یگانه است... رکسانا و فرزانه،ازتون ممنونم.حالا دیگه از بافت ها عکس نمی گیرم،اون ها رو به تصویر در می یارم
فردا آخرین روز امتحانای سوم دبیرستانی هاست.از یک ماه پیش دعوتشون کرده ام که بعد از امتحانا بیان خونمون با هم ماکارونی درست کنیم.هیچ شهودی ندارم چند نفر می یان.تعداد مهمونهای فردای من بین 1 تا 210 نفره..شرایطم زیاد جالب نیست.نه؟

Sunday, June 10, 2007

پاراجانف

سرگئی پاراجانف یه نابغه کودک صفت اه.هرگز فکر نمی کردم از دیدن کارهای دستی یه کارگردان اینقدر به هیجان بیام.خونه اش موزه بسیار شگفت انگیزی یه. درریز ترین طرح های مدادی یا خودکاری اش هم حسی سرشار خوابیده...دلم می خواد فیلم هاشو ببینم.کسی نداره؟

Saturday, June 09, 2007

ارمنستان

از سرزمین سرسبزی وشراب و موسیقی برگشتم
از شرابشون خیلی بهره مند نشدم،ولی اونایی که جونشونو گذاشتن تو این راه،می گفتن خیلی ناب بوده.اما از کوه و دریاچه و دشت و موسیقی دریغ نکردم
هفته گذشته ،روزدومی که در ایروان بودیم،سالروز تولد آرام خاچاطوریان بود. همه چیز بر محور موسیقی می گذشت.مسابقه های پیانو،ارکستر جوانان،ارکستر بچه ها...خلاصه،چی بگم که وصف حال ام باشه؟
خود کشور رو زیاد دوست نداشتم..فعال و رو به جلو نبود.معماری کمونسیتی زشت 100ساله ،و مردم بیکاری داشت.حتی از طبیعت زیباشون هم بهره ای نمی بردن.کشاورزی ضعیف و صنعت ضعیف
تنها بخش بسیار زنده شون موسیقی بود که این البته بسیار موجب مسرت من شد!خوشحالم که رفتم،جای بسیاری تون خالی

Wednesday, May 30, 2007


زمان،زمان واقعی

فردا دارم می رم.امروز بار سفر می بستم،متوجه شدم که هر چی می گذره در سفرها باربیشتری می برم،برای بستن کوله وقت زیادتری صرف می کنم،دمپایی می برم و قرص،و پیراهن های آستین بلند برای این که اشعه آفتاب دستامو دو رنگ نکنه.لیست بلند بالا رو خط می زنم و می رم جلو
متوجه شدم که با وجود این که هنوز سفر رفتن و دیدن رو خیلی دوست دارم،اما چندان پر انرژی و ذوق زده نیستم و از سفر انتظار معجزه ندارم.منتظر دوستی های تازه نیستم،هر چند که ممکنه پیش بیاد
تازگی ها یه حس تازه دارم"نگرانی".وقتی می رم سفر نگران مامان و بابا می شم،و نگران یه عالمه بچه ام
بلند شدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.چند تار موی سپید جدید کشف کردم.لبخندی به لبم نشست. من بزرگ شده ام

Saturday, May 26, 2007

یه عالمه چیز

کمتر می نویسم،چون باز حریم جدیدم رو انتخاب نکرده ام
یه جور تعهد نگفته به این که مطلبی که می نویسم درست باشه،کمتر کسی رو غمگین و نگران کنه،حس واقعی ام باشه،و همه ازش سر در بیارن
مسلمه که بهشون وفادار نبوده ام،اما خیلی سعی زیادی می کنم و این کلافه ام می کنه.تلاش بعدی ام اینه که کمی رها بشم
یک
چند روز گذشته اصفهان بودم.شهر زیبای دوست داشتنی ام که با بارش گاه به گاه بارون زیباتر و خوش بو تر هم شده بود،پر از گشت های امنیتی و حزب الله بود.شاید اگه بگم سر هر پل ماشینی برای مبارزه با فساد و بدحجابی کمین کرده بود،اغراق نکرده ام
برای استراحت و غلت زدن در خانواده رفته بودم و اعتراف می کنم که شب ها با حسی به سنگینی سرب سرم رو روی بالش می گذاشتم..الحق که کارشونو خوب انجام می دن و همه جا به بوی لجن شون آغشته شده..هربار خواستیم در یک صحبت دوستانه یا خانوادگی کمی در این باره صحبت کنیم،چیزی به سختی گلومو فشار می داد...می خواهم بمونم.برام دعا کنین که راه نفس ام بسته نشه

دو
پریروز علی عبدی زنگ زد که یاسی،برنامه نریم؟گفتم استقبال می کنم.قرار شد من سرپرست بشم،اون ته پرست،یا برعکس.من بشم جلو دار و اون عقب دار...شکر که مموتی هست و با فتوشاپ یه گروه برامون دست و پا می کنه

سه
بچه ها با هزار رشته نامرئی هر روز بیشتر به این محیط می بندنم.نمی دونم،شاید یه روز بترکم..امروز یه دفتر بهم دادن که پر از نوشته بود،پر از آدم،و حس..از احساساتشون در مورد کلاس هنر نوشته بودن و از رابطه ای که باهام برقرار کرده بودن..مدیونشونم

چهار
اگه همه چیز خوب پیش بره،همراه یک دوست بسیار نازنین و یک اکوتور ناآشنا،پنج شنبه راهی ارمنستان می شیم

Friday, May 18, 2007

حماقت

با دوست از تهران می ریم به سمت اصفهان.دوست از مالزی برگشته و گل می گیم و گل می شنویم..به خیال خودمون سحرخیزیم که 6 از تهران راه افتاده ایم.بارون نم نمی می زنه ...همه چیز نازه.بعد از عوارضی آهنگهای عالی،بارون و آواز و خاطره به اوج خودش می رسه!گرسنه ایم.یک سره به خودمون وعده رستوران مهتاب و صبحانه مشتی می دیم.بالاخره به مهتاب می رسیم
املت سفارش می دیم و می شینیم به سه تار زدن..بارون شدیدتر می شه.املت تموم شده .برمی گردیم به سمت ماشین .توی پارکینگ به دوست می گم:راستی!سازدهنی جدید دارم.ذوق می کنه.ساز از توی کیف در می یاد و شروع می کنیم به ساز دهنی زدن.مدتی می گذره تا کوتاه می اییم و از پارکینگ دل می کنیم.سی دی رو عوض می کنم،به گوگوش قدیمی"غایب همیشه حاضر"که می یاد دیگه بال در می یاریم.هر دو با صدای بلند داریم می خونیم که یه دفعه تابلوی "تهران 45 کیلومتر "صدا رو توی گلومون خشک می کنه!ما احمقا داریم با دور تند بر می گردیم

Wednesday, May 16, 2007

باران آفتاب باد


این کار کیمیاست.کیمیای من

Sunday, May 13, 2007

بچه ها

سه شنبه شب خسته و داغون در قطار برگشت،گوشه ای پیدا کردم و نشستم
زمزمه ای بود که مدرسه چهارشنبه رو تعطیل اعلام کرده.به سبا اس.ام.اس می زنم:فردا مدرسه تعطیل اه؟/چطور؟/همین طوری.دلم فضای دانش آموزی آشنا می خواد/تعطیلیم یاسمن.استراحت کن
با گلنوش..فردا کجایی؟/چطور؟(متعجبم ازین چطورها!)/اگه خسته نبودم می یام مدرسه یا نمایشگاه.تو نمی آیی؟/نه...هنوز یک امتحان دیگه مونده،تو هم استراحت کن.خسته شده ای
چه عجیب!حالا دیگه سبا و گلنوش هم از مدرسه اومدنم استقبال نمی کنن.خسته تر و گرفتارتر از اونم که به این موضوع بپردازم.بچه ای آبله مرغون گرفته و داره گر می گیره.بچه های دیگه رو هم باید بفرستم توی کوپه ها
صبح چهارشنبه وارفته می رسم خونه.هزار اتفاق در چند روز.مغز و روح ام در مرز انفجاره...راه خواب رو پیش می گیرم و بعد از ظهر بیدار می شم.برای هر کاری دیره.باز هم دلم لم دادن می خواد
فردا حدود 10 صبح بی هیچ عجله ای از در مدرسه وارد می شم.انتهای راهرو سبا و ناهید منتظرم ایستاده اند.طور عجیبی نگاه می کنند.با خوشحالی به سمتشون می رم...اولی و دومی رو رد می کنم.در نگاهشون هراسی یه...ناگهان سرم رو به راست می چرخونم و سومی رو می بینم..تابلوهای راهروی ورودی رو عوض کرده اند.سه تا بوم بزرگ خریده اند و همه با هم نقاشی کرده اند.حدود 100 تا بچه اول و سوم
نگاه هاشون می درخشه!مدام می پرسن:چطوره؟خوش حال شدی؟
گیج و بغض آلود و پر از غرورم..می خواستند خوش حال ام کنند و در غیابم سه تابلوی زشت رو زیبا کنند
به تابلوهانگاه می کنم وبه بچه ها که حالا از هر سوراخی به بیرون سرریز می کنن تا حال منو ببینن..بارها و بارها
می ریم به سمت حیاط..گلنوش می گه:ببخشید که نذاشتیم بیایید مدرسه..و یک عالمه چیز می ذاره توی دستم"این ها از طرف همه بچه های اول و سوم اه"..خجالت زده ام،طوری که سرم به زحمت بالا می یاد..ساز دهنی،کیسه خواب،قمقمه،5 تا تابلوی دیگه،قاب خط،نقاشی روی شیشه،یه کیسه که توش پر از چیزهای عجیب اه(پیچ،مداد قرمز کوچولو،سماق،قرص سرما خوردگی،چوب،برگ،...)،سه تا شعر از یکی،و یه فصه از یکی دیگه،یه طرح کاشی....نمی تونم ادامه بدم

Saturday, May 12, 2007

گلستان دو


غیر منتظره...غیر قابل پیش بینی...انتظاری بر آورده نشده

این عبارت ها تلاشی یه برای به تصویر کشیدن حالی که از سفر گلستان دارم
همه چیز به جز زیبایی بینهایت طبیعت،به هم گره خورده است

نامربوط ترین تیم سفری که تا به حال باهاشون همراه شده ام

بچه ها خسته اند.تا دیروز کارگاه برگزار کرده اند...به ما خوش بین نیستند و ما به هم.کم می شناسمشون.این تنها پایه ای است که تا به حال باهاشون سرو کار نداشته ام.تیم همکار بد چیده شده.بعضی ها تنها باری بر دوش دیگرانند
بارها با خودم مواجه می شم.با یاسی خسته و گیج و مبهوت ای که سعی می کنه کشف کنه کار از کجا لنگ می زنه

بعد از ظهر روز اول ناخواسته صدای مکالمه بچه ای رو در کنارم می شنوم.گریه می کنه و به مامانش گزارش می ده که همه چیز افتضاح اه و غذای گرم می خواد!به خودم می گم:احمق،تو رو چه به این کار؟بچه ننر رو بر می داری می یاری سفر که چه کارش کنی؟تغییرش بدی؟می تونی؟در ثانی،که چی بشه؟
اما لحظاتی که طبیعت پیروز می شد،چقدر خوب و کمیاب اه

گل افشان،دریاچه سرخ،لک لک ها،بوی بهار نارنج،شتر ها،زنبورها،گلها و درخت های زیتون،وبچه های فوق العاده نازنینی که در جمع نا هماهنگشون گیر کرده اند. به نرمی با طبیعت اطرافشون یکی می شن ...آروم می گیرن

چندگانگی هایی که باید هر لحظه در خودم حل می کردم و چندان موفق نبودم...لازم بود.تقریبا برای همه مون.شک ندارم

Sunday, April 29, 2007

آفتاب

بارون بعد از چهار روز بند اومد و هوا آفتابی شد
حال همه بهتره
خیلی طبیعی،به همین سادگی و مسخرگی

Saturday, April 28, 2007

shine on you crazy diamond

خسته از چهارمین کلاس درس برمی گرده..چهارمین باری است که از صبح تا حالا به سمت ام اومده...در نگاه اش چیزی است که مشوش ام می کنه.سومین روزی است که این قدر آشفته است،و کلمه هایی که از دست اش می گریزند
بغل اش می کنم.حتی نمی پرسم چته.می گه بخون،خواهش می کنم یه چیزی بخون که من دیگه بترکم.یه چیزی که خشم و غم منو جواب بده...چی بخونم؟هر چی جستجو می کنم چیزی برای تلاطم 17 ساله اش پیدا نمی کنم...چند تا آهنگ براش می خونم،کمی راه می ریم،از گریه خبری نیست،خشم بیش از این هاست
از مدرسه می زنیم بیرون به سمت پارک...برام از امتحان دینی فردا می گه.از این که باید 16 ویژگی یک همسر مناسب رو حفظ کنن.می خندم.اما به خوبی می بینم که چقدر این بیگاری ها غرورش رو جریحه دار کرده...می گم:بی خیال شو،با چاشنی طنز برو جلو
با غم عجیبی نگاه ام می کنه..تا کجا؟تا کجا رو با طنز برم جلو؟کدومشو؟...فهرست وظایف مهمل ای رو که باید انجام بده بهم یاد آوری می کنه..نمی دونم چی بگم!
توی پارک ایم،روی نیمکتی نشسته ایم.بهش عمیق نگاه می کنم...این همه هوش و زیبایی رو چی می تونه در بر بگیره؟کی؟
سر هر دومون پایین اه و در سکوت داریم فکر می کنیم،با لباس مدرسه...دو مرد کثیف در لباس پاسدار با موتور جلومون ظاهر می شن و شروع می کنن به تذکر دادن.در نگاهشون بی شرمی پلیدی یه.جوری نگاهش می کنن که در چند لحظه انواع حس به سراغ من می یاد...مکالمه رو کش می دن تا بیشتر نگاه اش کنن.حس می کنم این اولین باره که تا این حد به این فاجعه نزدیک ام..بالاخره تشریف می برن .حس خفگی می کنم... در بهت و سکوت راه خونه رو پیش می گیریم
دلم موسیقی اعتراض می خواد...حالا می فهمم..چقدر به یک پینک فلوید فارسی احتیاج داشتم که براش بخونم
بارون شدت می گیره

Friday, April 27, 2007

جمعه


سلام

هی خیز می گیرم چیزی بنویسم،اما می بینم چیزی در چنته نیست...به کامنت های تیزر هنوز جواب نداده ام،می دونم.. میلی به اون موضوع هم ندارم

روز خوبی بود.جمعه ای که در مدرسه گذشت..در حاشیه کارگاه یک اثر هنری ساختیم و خوش حال شدیم!خوبه دیگه،نه؟

Wednesday, April 25, 2007

:)

باز موتورم راه افتاده...سر شولوغ و دل شولوغ

Sunday, April 22, 2007

تیزر

در حاشیه کارگاهیم دوباره.امسال دو بار کارگاه داریم،از سال بعد به سمت دوم تغییر جهت می دیم
دو نفر از بچه ها اومده بودن پیش ام که ما فکر کردیم بهتره برای تبلیغ کارگاهمون تیزر تلویزیونی بدیم
کمی شوکه شدم.تیزر برای چی؟شما که این قدر بی پولین...حالا چند ثانیه هست؟گفتن هنوز که درست نشده اما زیر یک دقیقه است...گفتم:دقیقه؟؟اصلا فکرشونکنین..می دونین که برای هر ثانیه چقدر باید پول بدین؟گفتن بله در جریانیم...خلاصه شروع کردن به توجیه این که تبلیغ اصولا خوبه و این حرف ها.در آخر من کلافه گفتم:حالا می خواهین کی پخش بشه؟گفتن قبل از اخبارصبح و عصرو جوانان
دیگه شاکی شدم.گفتم:شما کی بزرگ می شین و ازین خیالات دست برمی دارین؟آخه قبل از اخبار،کی به شما جا می ده؟ طاقت اش تموم شد.گفت:ببینین ...آخه من دختر ضرغامی ام

Saturday, April 21, 2007

پرندگان

"پرندگانی هستند
که آشیانه خود را ترک می کنند
به جای دیگر می روند
و خواب آشیانه خود را می بینند

بهارها به زمستان می روند
و خواب می بینند
که در بهارند

پرندگانی هستند
که روز و شب
تنهامان می نهند
و خواب می بینند
که روز و شب با ما هستند

تو این پرندگان را دیده ای
و خواب می بینی
که با تو هستند
"

Thursday, April 19, 2007

ناتوانی

ای همه گل های از سرما کبود/خنده هاتان را که از لب ها ربود/مهر هرگز اینچنین غمگین نتافت/باغ هرگز اینچنین تنها نبود"
دلم می خواد دعواشون کنم.بهشون بگم که شما رو همیشه قوی و پاکار می پنداشتم. مشت بکوبم توی دهنشون وتوی دیوار... بگم شما منو شکست دادین،دارین نا امیدم می کنین...ولی این کارها رو نمی کنم..مقاومت می کنم و نمی دونم چرا

Monday, April 16, 2007

کارگاه،بهت،کنکور،پایان


این صحنه رو ببینین؟یه زنگ تفریح معمولی توی حیاط مدرسه است..بچه هایی که تا چند ماه پیش چنان می دویدن که گاهی می ترسیدم با مخ به زمین بخورن
هر روز همین طوره.زنگ های تفریح در سکوت به هم لم می دن وانگار که فیلم سینمایی بی نمکی در حال پخش اه،همه به روبرو نگاه می کنن.معلم هاشون به فغان اومدن...کلاس ها مرده.حتی حرفی هم نمی زنن،شیطنتی
اعتراضی ندارن و با تسلیم مرگباری به پیشواز کنکور می رن

Saturday, April 14, 2007

عصر

عصر بهاری.حیاط..ابرهای سیاه هزار چشم ونم نم بارون
پنج سه یک بازی می کنیم.سه دست.و هر سه تا رو می بازم
مهربون ترین سومی کنار مهربون ترین اولی نشسته و سعی می کنه کمک اش کنه که به تعادل قبلی اش برگرده...مهربون ترین اولی اسمش کوچولو اه.عاشق شده و روزگارش ریخته به هم.مهربون ترین سومی می خواد تا اون جایی که می تونه منطقی و منصف باشه،امانمی نونه،آخه دو سال پیش اون عاشق بود
کمی دورتر، روبروی دو تا نازنینم می شینم.صداشونو نمی شنوم،اما تصویر و حرکاتشون گویاست
چند هزار بار به این جا می رسه دنیا؟وچطور هر بار این قدردیدنی ؟
دو تا کفتر چاهی روی پشت بوم نشسته ان به طنازی...یه کلاغ جلوی پام رژه می ره و دو نفر روی نیمکت کناری مشتق می گیرن ...اون طرف تر،چهار نفر با اره مویی چوب می برن
کیفمو برمی دارم و خودمو قانع می کنم که هر کس باید یه موقعی بره خونه

Thursday, April 12, 2007


نگاه

چند روز گذشته بعد از مدرسه می رم پارک.یه نیمکت زیر یه درخت گیر می یارم و می شینم به تماشا.کار شدیدا پیرمردی یه و خیلی مطلوب!کلاغا بخصوص
تغییر سریع گیاها،گل ها،آدم ها و هوا
خول خول شده این هوا...باد،بارون،آفتاب.غیر منتظره
به این نگاه کردن چقدر نیاز داشتم و خودم نمی دونستم

Sunday, April 08, 2007

عیدی

یک گوش ماهی،یک انار خشک شده،یک تیکه گل سر شور،یک خورشید کوچولوی سفالی،یک بلوط،یک فولوت تایلندی ،سه تا کارت بی نظیر، یک نوشته عالی و یک عالمه پیغام های زیبا
اینها عیدی هام از بچه ها بود..چی می شه گفت؟

Thursday, April 05, 2007

Monday, April 02, 2007

سکوت 2

بچه ها مشکل بزرگی دارن.راه های"بیان" شون ضعیف اه.بلد نیستن درونشون رو تشریح کنن.بلد نیستن با هم حرف بزنن و آروم بشن
پر از دغدغه های رنگ و وارنگ ان،اما نمی دونن چطوری،چی رو و چرا باید به اشتراک بذارن...اکثرشون روایت می کنن که تازه با من خیلی حرف می زنن،اما من که می بینم همه اش من دارم حرف می زنم...در واقع دارم حرف جور می کنم و تشنه شنیدن می مونم
نمی دونم این مشکل همه آدم ها با هم اه یا این نسل شدید تر دچارش شده اند؟خودشون ناراحت اند،خیلی...دور هم می شینن و هیچی نمی گن.منظره رو مجسم کنین!واقعا رنج باره
گاهی یکی می گه:خب.یا مثلا:ای بابا...و بقیه خنده شون می گیره...و خیلی زود این خنده جای خودشو به غم می ده
بعضی وقتها میان پیش ام و بی توضیح می شینن.یا گریه می کنن.و این تازه بهترین قسمت ماجراست... می ترسم خفه بشن از فرط بی بیانی
هر کی هم نگران بقیه است واین اپیدمی ادامه داره
راهی به ذهنتون می رسه؟کم کم دارم خل می شم

گیجی

فردا دوباره شروع می شه.نشسته ام و خودم رو هندل می زنم.روغن کاری زیادی لازم دارم...می دونی؟دلم براشون تنگ اه،اما آماده نیستم.فکر می کردم توی تعطیلات عید جمع و جور می شم،بد نبود،ولی هنوز گیج و ویج و معلق پرسه می زنم
از حالا باید برای سال بعد به مدرسه برنامه بدم.چند تا کلاس؟چند ساعت؟
یه دل می گه برم،برم...یه دلم می گه نرم نرم
ترجیح می دم کمی آدم باشم

Sunday, April 01, 2007

عجب


این تبلیغ رو توی یک کوچه پرت توی اصفهان دیدم

Wednesday, March 28, 2007

86

سلامی از این طرف سال
من خوبم و از اینترنت خبری نیست
خورشید می درخشه.بارون می یاد و بعد آفتاب.رودخونه زیباست...بسیار زیباست
دلم می خواست 85 رو کش می دادم از بس که حرف ها برای گفتن داشت،اما بالاخره موفق نشدم.سال نو شد.مبارکمون باشه

Tuesday, March 20, 2007


از طرف یاسی و برای یاسی و همه دوستهای عزیز یاسی

Monday, March 12, 2007

گوپ

سلام بر همه تون
یه حرفی بزنین،چیزی بگین..دلم هواتونو کرده.حالا که کم ایم اینجا،می شه گپ و گوپ زد.مگه نه؟

Sunday, March 11, 2007

گوزن


این عکس رو پریروز از چشمای گوزن گرفتم.پوزه اش رو گرفتم توی بغلم و از چشماش عکس گرفتم...بعضی وقت ها حس می کنم به حیوونا نزدیک ام و ترسی در میون نیست...اما امان از بعضی وقتای دیگه

Saturday, March 10, 2007

گلستان

چند روز گذشته استان گلستان بودم.حقا که گلستان اه!به منظور بازبینی منطقه رفته بودیم،برای سفر جغرافی دوم دبیرستان ای ها
ایده سفر جغرافی و مردم شناسی از پارسال شروع شد،پارسال بچه ها رو بردیم یزد،تفت،میبد،خرانق...این تنها سفر دوره دبیرستان اه و تقربیا کل پایه دوم در اون شرکت می کنند.خیلی پرجمعیت و نفس گیراه،اما نتایج بی نظیری داره
امید وارم امسال هم عالی باشه..در ضمن دلم براتون تنگ شده

Monday, March 05, 2007

عرض حال

جمع خاصیت های ناباورانه عجیبی داره.یه روز می ری مدرسه،همه خوبن!دو ساعت بعد می بینی هر کی به نوعی آویزونه..کمتر بچه ای رو می شناسم که مستقل از حال و روز دیگران خر خودشو برونه و بره...حال ها به نحو مبهوت کننده ای به هم گره خورده ان
خوب...روزهاپشت سر هم می گذرن و من حس می کنم جمع به سمت بدی پیش می ره.هر از گاهی یکی دو نفر سر بلند می کنن تا به شرایط سر و سامونی بدن و خیلی زود مث گل پلاسیده می افتن یه گوشه ای و کسی باید خودشونو جمع کنه
چقدر سخته کنار بچه ها بودن،و بهشون امید هر روزه دادن...به چهره های نابشون،به وجود شکننده و نازنین شون.چقدر سخته به یکی بفهمونی که رضایت نسبی تو از زندگی ات خیلی مهمه...و چقدر سخته که 300 نفر رو خیلی دوست داشته باشی

Saturday, March 03, 2007

روباه شنی


این روباه شنی یه.توی کویرها زندگی می کنه.زیبایی چشم ها و گوشاش منودیوونه کرده.ببینین
این عکس رو من نگرفتم ها،نمی دونم ولی کی گرفته

شعار امروز ما

ورزش بر هر درد بی درمان دواست

Friday, March 02, 2007

معجزه

نه شادم و نه ناشاد...معمولی،با سری کم سودا
به خاطر می یارم که معمولی بودن همیشه کابوسم بود،اما الان بیشتر واقعیت اه تا کابوس.واقعیتی دوست نداشتنی
کاش فردا باد با خودش شوقی تازه بیاره...هر چند که هنوزچشمام معجزه های ساده روزمره رو می بینه،گوشام می شنوه،و دلم
فردا صبح کلاس دارم.این خودش یه معجزه روزمره است.باور کن

Tuesday, February 27, 2007

رمق و مرق

دو سه نفرن که با سوالاشون مرتب زندگی منو به صلابه می کشن.الان حس می کنم که چرا بعد از سالها به همین مدل زندگی کردن این قدر نا آروم و شرمگین شده ام
امروز بعد از ظهرمدرسه می مونین؟/آره...یک مدتی می مونم/.چه مدتی؟/نمی دونم...یه ساعت،دو ساعت./چطور؟جلسه دارین؟/نه/قرار دارین؟/نه/پس؟/همین طوری...اینجا رو دوست دارم.در ضمن،دارم این کتابو می خونم الان..خوب...حالا بعدا می رم/عجب..،پس اینطور...باشه
از رشته ای که خوندین راضی این؟/ممم...نمی دونم/یعنی چی؟مکانیک و توصیه نمی کنین؟/نه...منظورم این نیست!!/پس چی؟؟/نمی دونم
یاسمن،موضع ات راجع به دین چی یه؟/وای!!!/چی؟بدت می یاد؟/نه.نه.../قبولش داری؟/نه به اون صورت...یعنی میدونی...شخصی یه خب/باشه
گیج می شم...در منگنه های منطقی قرار گرفتن سخته.حیات و مماتم و به هم دوختن خلاصه

دنیای شادی

دنیای من آنجاست/آن دور دور دور/آنجا که لبریز است از عطر و مهر و نور
آنجا که یک نقطه/اندازه دنیاست/یک خط سرخ صاف باغی پر از گل هاست
آ...../یک لکه آبی/آبی/دریا و دریاهاست/پیغام ماهی در فواره ها پیداست
آنجا که خورشیدش رنگی دگر دارد/هر کس گل خورشید در خانه می کارد
آن جا که جای در در خانه ها خالی است/بین دو همسایه دیواری از نرگس
آنجا که مشق شب آواز بلبل هاست/از گل جدا ماندن تنبیه آدم هاست
آ.../آنجا که از دره/تا قله راهی نیست/از آبی دریا تا آسمان آبی است
این آهنگ آقای نظر رو امسال در راهنمایی اجرا می کنیم...باید باشین و ببینین با چه حسی می خونن

Sunday, February 25, 2007

دلم که برات خیلی تنگ می شه،می بندم به گردنم

Friday, February 23, 2007

سوال

حس بی سوادی و بی برنامگی می کنم
نیاز دارم خیلی بیشتر در مورد ایران بدونم و هیچ نمی فهمم چطور می شه این مسیر دونستن رو هدایت کرد.شما پیشنهادی دارین؟

Thursday, February 22, 2007

خز

نمی دونم با این واژه "خز"در ادبیات جوانانه آشنایی دارین یا نه؟
خز یه جورایی یعنی دمده،ضایع...ولی از این معانی گویا تره و خیلی به دل من می شینه.در واقع اصلا وقتی به کارش می برن روحم شاد می شه
دیروز یکی از بچه ها به عنوان رهتوشه یه آهنگی از همایون شجریان آورده بود.گوش دادیم و مورد لطف واقع شد.پشتبندش حس کرد باید یه سخنرانی هم در مورد موسیقی ایرانی بکنه.به بچه ها رو کرد و گفت:بچه ها توصیه من به شما اینه که موسیقی ایرانی گوش بدین.اولش ممکنه خیلی خز و پیرمردی به نظر برسه،اما به تدریج فاز می ده
تا یه ربع داشتم به این سخنرانی می خندیدم

Monday, February 19, 2007

آفتاب زمستانی،حیاط


تب

هفته پر تلاطمی گذشت
مالیخولیای درون ،با چاشنی تب و لرز،و بی صدا
این گنگ چقدر خواب دید در چند روز...روزها زمان احتیاج دارم تا بفهمم چه گذشت

از راهنمایی سراسیمه و گیج خودم رو به دبیرستان می رسونم.به بهانه کتابی که در کتابخونه جا گذاشته ام...وقتی می رسم کتابخونه تعطیل می شه و زنگ می خوره. با بچه ها یکی یکی توی حیاط به هم می رسیم..دست و بغل
به هم می رسیم.دست و بغل...می پرسه چرا اینجایین؟توضیح می دم برای بردن کتابی آمده ام..لبخندی می زنه،می گه:من می تونم یه پیشنهادی بهتون بکنم؟برای شما بهتره که چند روز نیایین مدرسه
شوکه می شم!دو روز گذشته بارها این فکر از سرم گذشته که چطوره بزارم و برم و الان دارم چنین جمله ای می شنوم
می پرسم:چرا این حرفو می زنی؟از جواب دادن طفره می ره،اما در نهایت می گه:حس می کنم دارین به دیدن ما عادت می کنین
چه شجاعتی!این حقیقت داره.من واقعا بهشون دلبسته شده ام...و وابسته.این وابستگی اش ضعفه و خواهر کوچولو اینو با تیزبینی متوجه شده

چهارشنبه است..تب خیلی شدیده. سالهاست چنین تبی رو به یاد نمی یارم..باران می باره.سه روزه که بارون می باره
با بچه ها خداحافظی می کنم و از کلاس درس می یام بیرون...می خواهم چند روزی برم اصفهان..توی حیاط می بینمشون.بهشون می گم من دارم می رم.سرشو می ذاره روی سینه ام و یه جور عزیزی گریه می کنه..می پرسه:برمی گردین؟مبهوتم...:معلومه که برمی گردم.آروم می شه...اشکاشو پاک می کنم،می خندیم

چند سالشونه؟من 17 سالگی رو فراموش کرده ام؟شکوه عقل، در همسایگی این حس نرم

Monday, February 12, 2007

ای

گیج گیج ام این دو روز
بعد از گذران روزهایی تا این اندازه غنی، سالهایی این قدر پربار و پر مهر،دیگه میلی به ادامه زندگی ندارم
حس می کنم اونچه که سهم من از حیات بوده رو تا حد زیادی گرفته ام...چه کنم؟چه باید کرد؟کاش می تونستیم به آرامی وبا رضایت کامل،همه رو به خدا بسپاریم و بریم

Saturday, February 10, 2007

بدون شرح




و باز

تمام شد،امروز روز آخر بود
دست ها رو انداختن روی شونه های هم و از ته دل خوندن؛سرود متولد شد
در دنج ترین گوشه سالن نشستم تا به تک تک چهره هاشون نگاه کنم
عزیز اند،چقدر عزیز،چقدر عزیز
من آخه چطور در چنین محیطی زندگی می کنم؟چطور این قدر ازشون سرشارم؟به شکرانه کدوم کاری که در دنیا انجام داده ام؟
به چهره های نابشون نگاه می کنم،اشک اگه امان بده...چی بگم؟؟دیوانه ام از حضورشون.انعکاس روحم رو توی چشماشون دیدم و به هزار رنگ تکثیر شدم

جیرجیرک

جیرجیرک آوازخوان خوبی است که می تواند نتی طولانی را بخواند
جیرجیرک،درباره چرخ و فلک ها آواز بخوان
جیرجیرک آوازخوان خوبی است اما مانند پرندگان دیگر نیست.آن ها همین که کمی خواندند،پر می زنند و می روند جای دیگر بخوانند،ولی جیرجیرک همیشه در جایش می ماند.وقتی گرمی هوا به بیشترین درجه برسد،او فقط به خاطر عشق می خواند
آواز گریگوری

Wednesday, February 07, 2007

کویر

به کویر رسیده ایم
این فصل رو در ایران خواهیم گذراند!(جمله درسته؟)ایران شناسی همیشه برام بی نهایت هیجان انگیز بوده.انگار کشف هر چیزی در این سرزمین به شگفت ام وا می داره.مث یه اتفاق نا منتظر می مونه.همیشه نا منتظر
در کویریم
بچه ها بر حسب علاقه شون گروه بندی شده اند تا در مورد تاریخ،گیاهان،جانوران،جنس زمین،آسمان،ادبیات،صنایع دستی،معماری،موسیقی و عرفان در کویر تحقیق کنند
یک کتاب دست نویس و عکس و نقاشی می خواهیم درست کنیم...شور و شوقی دوباره درم جوونه زده که بیا و ببین
دو هفته است درباره کویر می خونم...دلم هوایی شده،دل بچه ها هم

Tuesday, February 06, 2007

دوران

با خشم پا جلو می گذاره و یه داد ریشه دار و قدیمی رو به گوشم می خونه
چشمهای زیبای مشکی اش توی ذهن ام حک می شه...زیبایی انکار ناپذیری داره،نگاهی آمیخته به شرم و غرور هفده ساله
از فردا بازی های کلام و نگاه شروع می شه،غمی در دل داره و شوقی،که برای به اشتراک گذاشتن اش با من تردید داره
بعد از ظهر خوش رنگی یه.حوالی غروب،بعد از یک روز کاری طولانی و کشدار
هنوز تا شب چند ساعتی تمرین داریم...خسته ام و دلم می خواد قدمی بزنم...بهم سر می زنه.می پرسم:بریم یه سر بیرون راه بریم و برگردیم مدرسه؟
چشماش برق می زنه،زبانش اما فقط مخالفتی نمی کنه
قدم می زنیم.حرف مهمی نیست...فلسطین،ایتالیا؛ولی عصر،سرپرست،نادری،کوچه های پیچ واپیچ.هوا خوبه.سر هر کوچه تصمیم می گیریم و جهتی رو انتخاب می کنیم.گمانم خوش می گذره.در برگشت نزدیک مدرسه متعجب سوال می کنه:دارم فکر می کنم چرا باهاتون اومدم بیرون؟می پرسم:بد گذشت؟می گه:نه،ولی دلیلی هم نداشت که بیام!با خنده بهش می گم:لازمه به خاطر پیشنهادم ازت عذر خواهی کنم؟لبخندی می زنه و دیگه به مدرسه رسیده ایم
تردید های هر روزه ادامه داره،دوست داره باهام بجنگه و من به این نبرد تن می دم
شب کارگاه اه.همه مثل اسب نجیب دویده ایم...از کنار هم می گذریم، وجود زلالش پر از چند گانگی یه نسبت به این رابطه،روابط، روزگار...هر بار بهش نگاه می کنم و مهر بی دریغم مثل آب در وجودش روان می شه
حالابه خودم نگاه می کنم،هزار بار مهرز ورزی کرده ام و هر بار چقدر روان تر
ظهر روز کارگاه اه.بعد از 30 ساعت کار مداوم در خلسه روی رادیاتور نشسته ام.می یاد توی اتاق .روبروم می ایسته،با تردید نگاه می کنه و بالاخره می پره توی بغلم...پرده اول این مبارزه به پایان می رسه

Sunday, February 04, 2007

در حاشیه کارگاه

بین زمین و آسمان ایستاده ام...پاهام روی زمین نیست.اینو حس می کنم.در این دو هفته ای که با نقشی نا معلوم بی وقفه دویده ام.دو هفته ی آخرمانده به کارگاه علوم...نقش نامعلوم نقش شیرینی یه،با گرفتاری های زیاد
آب نما درست می کنیم،ساعت ساچمه ای،ماکت،هنر مفهومی،دومینو،بازی فکری،مجسمه،آزمایشهای کف صابون
ساز می زنم،ایرانی،کلاسیک،ویولن،ساز دهنی...ساز کوک می کنم،هزار بار در روز...اما اصلی ترین شغلم می دونی چیه؟مواجهه با چشم های خیس،پر دلهره،نگران
دم به دم نا امیدی رخت پهن می کنه و باید با چوب جارو بزنمش.این دونده ها مرتب توی بغلم اشک می ریزن و بعد مث باد می دون،می فهمم...شاید دیگه بر نگردن،اما حس می کنم چیزی که ازم به امانت می گیرن تمام عمر ولشون نمی کنه،این که اگه کسی بهشون احتیاج داشت،دریغ نکنن
فردا کارگاه شروع می شه.می دونین امروز وسط هزار تا کار چی دیدیم؟کارتون رابین هود

Friday, February 02, 2007

سلام

چند روز بود که می خواستم بنویسم دلم برای این بازی مجازی تنگ شده؟
حرف ها دارم
کارها انجام داده ام
گرفتارم
خسته نیستم
از کجا شروع کنم؟