Monday, December 01, 2008

Thursday, November 20, 2008

ضایع

این کلمه رو خیلی دوست دارم به خصوص وقتی نوک زبونی استفاده اش می کنن."خانوم عکس ما رو پاک کنین.این چی اه؟خیلی ضایع شدیم ما!"یا این که..خانوم این آهنگ ضایع اه.ما نمی خونیمش

Thursday, November 06, 2008

عیال وار

باز به کوچولوها پیوسته ام.دلم برای کلاس هاشون،شیطنت و تازگی شون و بلاهتشون تنگ شده بود.گمان می کردم که دیگه جز دبیرستان،انتخاب مناسبی ندارم،اما کنار هزار اشتباه دیگه،این یکی را هم می پذیرم
کوچولوهای دوسال پیش ام،شاگردان امسال دبیرستان ام اند.بزرگ شده اند،ولی نه چنان که غیر قابل معاشرت
کوچولو های 4 سال پیش بسیار بزرگ شده اند.درگیر المپیاد و کنکور،گرفتار،دور،و بسیار عزیز
و فرزندان ارشدم،کوچولوهای 6 سال پیش،مثل همیشه بزرگ و ناب و غیر منتظره

Friday, October 31, 2008

افرا


می دونم.نمی نویسم...حیف اه

نمی نویسم...اما این مدت کم زندگی نکرده ام

اگه به تصادف به این جا سری زدین،بدونین دوستتون دارم

Saturday, October 11, 2008

راه یاب ایران

روزی سرانجام به" آنجا" می رسی/اما آن روز روزی است که آنجا دیگر/"آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست
برگشتم.و به بهانه ی بازگشتم کتابی هدیه گرفتم به نام راه یاب ایران.داشتنش رو به شما که سفر های داخل کشور زیاد می روید خیلی سفارش می کنم
انتشارات فرهنگ معاصر/قیمت:9500 تومان

Tuesday, September 02, 2008

فا.سل


ارفع ده

امروز یکی از شاگردام یه جایی بهم پیشنهاد کرد که در دامن طبیعت یک ماهی آروم بگیرم
دهی است در 2.5ساعتی تهران،در جاده ی فیروز کوه.بالای کوه،20 خانوار ساکن اند توش
ده آبا و اجدادی شونه.خانواده شون چند تا خونه توی ده دارن،که گویا یکی دوتا شون بازسازی شده و بقیه کاهگلی یه
موبایل در پاره ای جاها خط می ده و به تازگی برق دار شده
یه سوپر مواد غذایی هم داره...بهترین چیز نیست؟
هفته ی آینده قراره باهاشون برم بررسی منطقه
حس خوبی دارم

Friday, August 29, 2008

Friday, August 15, 2008

planet earth

مجموعه چهارده قسمتی ای به دستم رسیده به این نام
مستند های طبیعت از کودکی محبوب ترین گروه فیلم های من محسوب می شدند.در سه چهار سالگی همراه پدر می نشستم و "غاز بقال"تماشا می کردیم
هر قسمت از این مجموعه منو تا کجا که نمی بره.قله ی کوه ها،دل غارها،اعماق جنگل...روستا،دشت...گاهی متوجه نمی شم که این سفر مجازی یه.از دست بی حس ام و ثابت موندن فیگور بدن ام،می فهمم که مدت هاست توی فیلم غرق ام
برام خیلی عجیبه.شاید ده سال پیش مطمئن بودم جهانگردی یکی از مهمترین دلخوشی های زندگی ام خواهد بود.اما الان سال هاست که ازدرون بیشتر سفر می کنم،اشک می ریزم،می خندم،و با طبیعت همراه می شم
پاهام روی زمین اه،دلم با دنیاهای ناشناخته.زیباست و کمی ترسناک

Saturday, August 09, 2008

گنج

تا به حال چند بار این شانس رو داشته ام که پا به خونه هاشون بذارم وتوی خلوت اتاق شون سهیم بشم...گنج ها یکی یکی از توی گنجه ها بیرون کشیده می شن.چوب یه درخت که توی بچگی باهاش دوست بوده اند،یه برگ،چند تا سنگ،عکس ها...تا این جا،اگه هنوز محرم بوده باشی قفل دفترهای خاطرات می یان بیرون.نوشته ای برای شنیده شدن و حتی کمی که به عمق گنجه بریم،نقاشی ای
فضاهاشون مغناطیس عجیبی داره،دستخط های پر تلاطم که کاملا با روح و روان 15،16 ساله هم خوانی داره...و دریای مهری که به جریان می افته
زمان چه بی رحم می شه وقتی توی چنین فضایی می دوه

Friday, August 08, 2008

حال و هوا

به تب و تاب رتبه و انتخاب رشته و کلاس های تابستانی و تصمیم های جانانه برای باقی حیات می گذره این هفته ها
از رتبه ها شون راضی بودم.به جز هنری ها که کولاک کردند(2،3،3،5،21،34)،ریاضی ها سه رقمی های خوب و تجربی ها دو رقمی های خوب و تعداد زیادی سه رقمی داشتند...خلاصه،گمانم ازین مرحله رستگار بیرون اومدند
تصمیم دارم سه ماه پاییز به خودم فرصت مطالعاتی بدهم.جزییات این قسمت رو به زودی با تکلیف روشن تر خواهم نوشت
نکته زیبای آخری که دارم این اه :تا یک ساعت دیگه دارم می رم عروسی سمیه.جای دوستان خالی...به ویژه اون هایی که باهم رفتیم عروسی نیکی

Tuesday, August 05, 2008

..

و ما به شما ياد مي دهيم
كه چه چيزي را ندانيد
و كدام خاطره ئي خوشتر است
خواب ديدن
اينطوري كه شما مي بينيد
اصلا به صلاح تان نيست
اشك
اينطور كه شما مي ريزيد ، قطره قطره، اصلا معنا ندارد
به غلغل چشمه نگاه كنيد
مگر از اندوه است
و ما به شما ياد مي دهيم
كه چه رؤياهائي چه زمان هائي خوشتر است
در صورت مردودي
البته چاره نيست
به جهنم نيز مي رويد
پايان تنفس
به سلول هاي تان برگرديد
شمس لنگرودی

Thursday, July 17, 2008

ایران باستان

حکایت

کتاب "چهل سالگی"ناهید طباطبایی رو دوساعت پیش دست گرفتم و تمام کردم.مثل یه شلیل رسیده بود.کاش بخونین اگه نخوندین
با یکی دونفر از بچه ها داریم مجموعه ی "داستان فکر ایرانی"می خونیم.کتاب های تاریخی روان ای اند برای نوجوانان.فکر می کنم بهمن یه بار معرفی شون کرده.برای من که هیچ از تاریخ نمی دونم و کمی هم دافعه دارم،خوندنشون مفید و حتی هیجان انگیزه، هنوز تموم نشده اند
امروز دوست شهرساز جوان ام برامون یه جلسه ی عالی گذشت و خیلی شیرین و جمع بندی شده با عکس و نقشه تاریخ شکل گیری شهرهای ایرانی رو توضیح داد.عجب داستان جالبی بوده
دیگه این که ،خوبم،روزی صد بار به خوشبختی ام شکر می کنم،اما هر روز مدتی هم سخت توی خودم فرو می رم و ازش می پرسم:جریان چیه؟
پیوست:سریال رو فراموش کردم.این سریال های اجنبی هر کدوم 24ساعت هم بختکی بر سر زمان بخت برگشته ام هستند

Sunday, July 13, 2008

echos

پژواک صدای خودم رو توی وبلاگ می شنوم..شاید سمندری اون ته غار نشسته که به دیدنش برم
این جا خالی است
از من،یا از شما

Saturday, July 12, 2008

camper





















این ها فوق العاده نیستن؟

Friday, July 11, 2008

روزهای تابستانی


هفته ی پر حادثه ای بود.4 کلاس تابستانی شروع شد

طراحی و تولید پروژه های درآمد زا که پارسال هم این کلاسو داشتم و اصولا موضوعی یه که دوستش دارم و برداشتم از تجربه ی سال های کارگاه چوب اه

کلاس بعدی "موسیقی" راهنمایی است که این هم ادامه ی کارم با بچه ها در طول سه سال گذشته است.هر بار فقط سعی می کنم یکی دو قدم پیش برم

سومین موضوع کلاس "ماکت شهر" اه،و شروع بسیار سنگینی داشت.دو ساعت اول به این گذشت که واقعا می خواهیم چی کار کنیم؟چی یاد بدیم با این ماکت؟آیا بهتره شهر قدیمی بسازیم یا مدرن؟آیا قادریم الگوهای شهری مختلفی رو توی یک ماکت بسازیم؟و سوال های بسیار زیاد دیگه...خوشبختانه من در اداره ی این کلاس تنها نیستم.یه دوست جوان شهر ساز بسیار فعال ام باهام اه و یه دوست جوان مردم شناس،و دو سه تا از بچه های کنکوری ،که تمایلات هنری دارند.بچه ها هم به نظر خیلی مشتاق می رسند،اما کار دست کم شروع سختی داره

و چهارمین سوژه بازدید از موزه ها و نقاشی کردن اه.این هفته رفتیم موزه ی فرش.د.و و نیم ساعت توی موزه بودیم و بچه ها اعتراف می کردند که شاید اولین باره که به فرش ها نگاه می کنند


روزهای فشرده ای رو می گذرونم،به شدت مجبورم بدوم و حال بد جوری متغیره.مفصل با آدم ها بحث کرده ام،خوب و بد،مفید و نا مفید،و جملگی سنگین

اما دیدار دوتا دوست قدیمی عزیز و یه عروسی پر آشنای قدیمی چاشنی شیرینی بود

Sunday, July 06, 2008

کمک

ما برای پروژه ماکت شهر نیاز به کمک مالی داریم.تخمین من یک میلیون و نیم اه که هر چه خودم و بچه ها زور بزنیم بیش از 500 هزارنمی تونیم روی هم بذاریم.چه پیشنهاد سریعی دارین؟آیا جایی رو می شناسین که به پروژه های خوب دانش آموزی کمک بکنه؟
آیا ما توی یه مملکت مفتضح زندگی می کنیم یا همه جای دنیا همین اه؟

Tuesday, July 01, 2008

ضعف

این بار کمی متفاوت با همیشه
خودم رو مجبور کردم که در لجن درون بمانم و بوی اون رو حس و ریشه یابی کنم...این دست کم برای من خلاف عادات خانوادگی است.از وقتی که به خاطر می یارم،ما همیشه سعی کردیم شرایط رو رفع و رجوع کنیم..وقتی فشار زیادی ناشی از ضعف شخصیتی پیش می یومده،من که فرار می کردم،به هر وسیله ای،توجیه،تمرکز بر روی موضوع دیگه ای،و راه های زیاد دیگه ای که به ذهن ام می رسیده...این بار اما،چندین روز غم رو با تمام وجود پذیرا شدم
سخت بود...خیلی فرساینده،و لازم
یه لحظه هایی پاره شدن بندهایی رو در درونم حس کردم
حس می کنم چیزی رو کشف کردم که سال ها بود شیره ی جانم رو می مکید و با خودش می برد و من کاری از دستم بر نمی یومد
نمی دونم که باز هم قادر خواهم بود این طور وحشیانه توی چشمای ضعف نگاه کنم یا نه

Sunday, June 29, 2008

ماکت

می خواهیم یک ماکت بزرگ شهر کویری بسازیم.یک وسیله ی کمک آموزشی برای گروه سنی 10-12 سال
قطعه های این ماکت قابل جا به جایی ان.بچه ها با اون ها شهرهای مختلف می چینند و آموزگار کمکشون می کنه که شهر رو تحلیل کنند
الان 12 نفریم...داریم یه چیزهایی درباره ی شهر ها می خونیم و با هیجان بحث می کنیم.حدس می زنم ابعاد ماکت 2متر در 2متر باشه اما هنوز مشخص نیست
از 16 تیر شروع می کنیم.هیجان انگیزه،نه؟

Saturday, June 21, 2008

جسته گریخته ها



یک
فوتبال نمی ذاره به کار دیگه ای برسم و متاسفانه روند جام هم هیچ به دلخواهم نیست
دو
اردبیل سرزمین با ابهتی یه.شاید سبلان به چشم من با صلابت تر از دماونده.دشت های شقایق کم نظیر دامنه ی سبلان هم داستان خودشو داره
سه
اولین سری بچه هام پنج شنبه کنکور دارن و دیگه رخت می بندن.اعتراف می کنم حال خوبی ندارم و مدام به ماکارنکو فکر می کنم وقتی که سری اول بچه هاش رفتن فاکولته ی کارگری.چطور تونست تاب بیاره؟
چهار
خیلی قدرتمند و مسلط به زندگی ام نیستم
پنج
باهات حرف زدم و چقدر دلم گرم شد

Tuesday, June 10, 2008

Monday, June 09, 2008

روز جهانی محیط زیست

در گردنه ی حیرانیم،این بهشت معلق...حیرانیم،حیران
در مه پیاده می شیم.کاسه پر از ابر اه.بستنی ابری.آهنگ کیتاروو ابر نازنین همه مونو به خلسه برده...آه فقط اگه این زباله ها نبود
رنگ ها ی محجوب پیرهن مه پوشیده ان..اگه این زباله ها نبود
بلند می شم.کیسه ای از توی ماشین پیدا می کنم.یک بار،دو ار،سه،چهار...کیسه پر و خالی می شه و سطل زباله بزرگ کنار جاده پر.زباله جمع می کنم،بغضی توی گلوم...توی دلم با عمو بیژن حرف می زنم،انگار باهاش درددل می کنم که اگه اینجا بود نمی دونم چه حالی بهش دست می داد
نگاهی به دور دست می اندازم.تا چشم کار می کنه زباله است.حالا اون ها رو بر جسته تر می بینم.مگه من چند متر رو می تونم پاکسازی کنم؟و برای چند ساعت؟کم کم موفق می شم به درونم مسلط بشم و با برداشتن هر زباله به زمین و زمان لعنت نفرستم
نیم ساعتی می شه.بی اختیار دارم دعا می کنم،دعا
شبنم رو روی پوست حس می کنم.چشم هام شفاف تر شده.کلاهک کوه با ابهت باور نکردنی ای سرشو از لای ابر بیرون می یاره
باز زنده شده ایم.عکس می گیریم.دیگه ژستی در عکس ها نیست.همه چیز با ناباوری شیرینی همراه اه.مزدک می گه:اگه بال بزنیم،گمانم پرواز کنیم
شش نفری جیغ زنان بال می زنیم و می دویم

Sunday, May 18, 2008

ثمین

دیروز ثمین باغچه بان رو بار دیگه از دست دادم.در مراسم بزرگداشتش یک سره زار زدم .از اولین نت عروسک جون تا آخرین نت کرنگ بلا...لایه لایه وجودم با آهنگ هاش آشناست...آهنگ هاش به اندازه ی "فصل ها و رنگ ها" برام قدیمی نیستن،اما پر از کودکی و شادابی ام می کنن
آخرین آهنگ اش،چهارشنبه سوری رو کاش با صدای خودش می شنیدین
روحش شاد

Friday, May 16, 2008

تصویرگر جوان


تصویرگری

مارتین ها و سباستیان ها در حال به دنیا آمدن ان.دکتر بوخ ها و تئودورهای خوشگل!و همچنین الدوزها و کلاغ ها
سه جلسه ی آخر کلاس های دوم به تصویرگری گذشت.کتاب خواندیم و سعی کردیم نقاشی کنیم.فراتر از انتظارم بهم خوش گذشت
این بار،نمی دونم برای بار چندم که "کلاس پرنده" رو برای بچه ها می خوندم،تصویر دکتر بوخ بسیار بیش از مارتین و جونی پررنگ بود.بغض کرده بودم و نگاهم مدام با یکی از بچه ها تلاقی می کرد

سعدی

عشق در دل ماند و یار از دست رفت دوستان دستی که کار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند صبر و آرام و قرار از دست رفت

Tuesday, May 13, 2008

باز هم یزد عزیز


از سفر سالیانه برگشته ایم.سفر 180 نفره ی دوم دبیرستان

تجربه چندان هم چیز بدی نیست.مجرب بودبم،در شناخت فضا و رفتار با بچه ها...همچنان گاهی گند می زدیم اما نه به اون صورت شرم آور که در سال های گذشته پیش می یومد(شاید خاطرتون باشه ولی یادآوری می کنم که من سال گذشته از شدت خشم و درماندگی خانم دبیر 60 ساله ای رو که بسیار چرت می گفت پرت کردم اون طرف)..سفر دلنشینی بود.بچه ها همه ی سعی شون رو می کردن که همراهی کنن . این گروه از دانش آموزان مدرسه به اعتقاد بسیاری از ما ،خیلی خوش منش و فهمیده اند.رفتار قدر شناسانه و پر مهری دارند و در مجموع می تونم بگم در کنارشون از امنیت بالایی برخورداریم

پررنگ ترین قسمت ماجرای این سفر دفترهای نقاشی و یادداشت بچه ها بود.بهشون یادآوری کرده بودیم که با خودشون دفتر ،یکی دو روان نویس و ماژیک بیارند و تقریبا همه جا به زینت دفتر ها گذشت...کاش می شد دفتر ها رو ببینین

Friday, May 02, 2008

مرگ سخن ساده ای است؟

چگونه پهنای خاک،که ذره ذره ی آب و هوا و خورشیدش چو قطره قطره ی خون در وجود من جاری است،چنین به دیده ی من ناشناس می آید؟


متن بالا یکی از صدها پیغامی است که در طول هفته ی گذشته از یکی از شاگردام دریافت کردم.در مرز انهدام اه.چند روز مدام چنین نوشته هایی داشتیم،من و همکلاسی هاش...و بالاخره اقدام به خودکشی کرد

زنده است و هر شب که می خوابم به این امید می خوابم که بهتر بشه،روحی سرشار داره و خانواده ای بسیار جاهل

کی می دونه درین شهر چند تا جوان بی نظیر هر شب و روز در چنین تلاطمی دست و پا می زنن؟

Friday, April 25, 2008

تصویر دوم


هفتم اردی بهشت

صبح با یه حس قدیمی رنگین بیدار شده ام...حس یه رفاقت کهنه،در دل کوه،با کیک و شمع هایی که باد برای فوت کردنشون بی تابی می کرد...با رنگ سرخ گل های اشک،و زلالی اشک توی چشمام
و یاد یک پیشنهاد عاشقانه ،که دوست قدیمی تر رو سرمست کرد و یادمون داد چطوربا دو سه دریا فاصله زندگی کنیم
کلار..کلار وحشی مهربون.دوستی های وحشی مهربون

Wednesday, April 23, 2008

شترنامه





این شترها با این ترتیب افسانه ای تقدیم به شما





Wednesday, April 16, 2008

تاخیر

دل تنگ نوشتنم،سخت.اما حجم ننوشته ها آزارم می ده..چنان در این یک ماه اخیر زندگی کرده ام که حس می کنم ننوشتن اش خیانت اه و نوشتن اش محال
سفر طولانی و ناب نوروز رو فقط قادر بوده ام مزمزه کنم..اما به زودی سفر نامه ی تصویری کوچکی اینجا می گذارم

Wednesday, March 19, 2008

بوی سرکه،بوی سیر

به اصفهان رسیدم!فاتح شدم
هفت سین چیدایم و ذوق زدیم.جای خواهر بد جوری خالی می نماید
بهارشد ها...هی سعی کردم کشش بدم ولی آخرش بهار بهم رسید.خوش به حالمون پس

Tuesday, March 18, 2008

کلبه ی رسولی

یک ربع سربالایی ما رو به یه دشت سبز می رسونه

سرپرست از ما سس تر،ما از اون...پس از یک ربع سیب اعلام 3 ساعت استراحت ،رویایی یه که سال هاست در سر می چرخه

خر غلت می زنیم...آفتاب،باد،خواب،سکوت،خنده،آواز

Thursday, March 13, 2008

کویرنوردی


سه روز کنار شتر ها بودن کرامت می خواد
شن،شتر،معماری،نیکی
سه روز کمیاب

Sunday, March 02, 2008

مشغله

هذیان نبود
یک واقعیت کامل.حدود یک ماه می شه که فکرم بهش مشغول اه...باید برم از پیششون؟
براشون بهتره که بری،مجال پیدا می کنن تا خودشونو نشون بدن
نه،هنوز خیلی زوده.اگه بری میوه رو کال چیده ای
اگه بری هر چه رشته بودی پنبه می شه.تو که هنوز رد موندگاری به جا نذاشتی
بهتره بری...تو براشون زیادی سنگین شده ای
عجله نکن...زود قضاوت نکن
تو که چه بخواهی بمونی چه نخواهی بالاخره می ری.پس چرا زودتر نمی ری
تو که بالاخره می ری.چرا چند سال بیشتر نمونی؟
به خودت فکر می کنی یا اونا؟اول اینو روشن کن
...
...
گوشه ای از ذهن من

Wednesday, February 13, 2008

هذیان

تموم شده..یک هفته ای می شه.یکی دیگه از جان پیچ های من هم باهاش تموم شد
فلج شده ام.فلج بعد از هیاهو.باز هم همون حکایت همیشگی،این بارکمی متفاوت...دلم به کار نمی ره.حس می کنم زیاد باهاشون بوده ام.باهاشون زندگی کرده ام و به هم خو گرفته ایم
گمانم دیگه چیز زیادی برای بخشیدن بهشون ندارم و حضورم سنگینی مطلوب ولی منفعل کننده ای داره
شاید اگه برم کمی بی تابی کنن و زود عادت کنن
شاید اگه برم خودم خیلی بی تابی کنم
کجابرم؟

Friday, February 01, 2008

Wednesday, January 23, 2008

کارگاه چهارم یا بیست و سوم

چهارمین باری است که از نزدیک به مراسم کارگاه علوم نگاه می کنم.ورق هنوز چقدر تازه است...شوق 16 ساله یگانگی و بی پروایی ای داره که همیشه تازه است
بچه ها می دون،جلسه،جلسه..جلسه ی سرگروه های علمی،تدارکات،اجرایی،زیبا سازی،جلسه برای بررسی ترک دیوار
کار،گیجی،اضطراب،عذاب وجدان،هیجان،شوق...همه ی این ها رو با هم بهش مبتلا ان
مدرسه در حال انفجاره
در حاشیه ی کارگاه،زندگی زیبایی جریان پیدا می کنه توی مدرسه

Tuesday, January 22, 2008

زمین عریان مانده است و باغ های گمان
و یاد مهر تو
ای مهربان تر از خورشید

Thursday, January 10, 2008

صعود

هزار کار نکرده دارم و روز به روز تعطیل می شه.اخلاق سگی(کسره) داشتم.به پیشنهاد یکی از بچه هام رفتیم صعود درون شهری
کوله پیچیدیم.چایی،ساندویچ،شکلات،لیوان
از ونک شروع شد.شهرکتاب،کوچه باغهای ده ونک،برف های دست نخورده،پارک
ده تا چهار راه رفتیم.از دو به بعد سقوط بود.ولیعصرو به سمت پایین اومدیم،سپس یوسف آباد و خونه ی بی بی گوگول.چایی و کیک وگرمای واقعی
خوب ، آروم و شیرین گذشت

Monday, January 07, 2008

قطره های برف بر سقف شیشه ای می شینه و یخ می زنه.
سردمه.وسط کارگاه خاموشم ایستاده ام..چند بار خیره به این سقف و آسمون نگاه کرده ام؟
صدای سمفونی پروکیف در خونه می پیچه و با بوی نون تازه مخلوط می شه...به دستهام نگاه می کنم.دلشون خلق می خواد.سنگ ها و چوب هام شاکی ین.3 سال اه که خوب و مهربون لمس نشده ان،بو نشده ان...3 ساله گوشه و کنار این خونه منتظرن.
لیلی ی ثمین،باران و آفتاب و باد کیمیا،تابلو های صندوق میوه ی ناهید و ندا و مهسا،کاشی هدیه،نقاشی اصغر..همه ی اینها نظیر ندارن
کله گچی ها کنار هم روی میز لم داده ان..نه،معجزه های بچه ها آرومم نمی کنه.قصه ی من جایی دراین میانه ایستاده
ماه هاست که بیدارم..کی از جام بلند خواهم شد؟