Sunday, April 30, 2006

تپه


قلعه،کاروان سرا،ده ،مزرعه،تپه،تپه،کوه،آسمون
حرکت کردیم به سمت ده،که از مردم اطلاعات تاریخی بگیریم
کی از قلعه رفتین؟چرا رفتین؟مسیر آب از کجاست؟
نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردیم به زودی شیطنت ده رو نابود می کنه.پیشنهاد کردیم دو گروه بشیم،گروهی به سر پرستی من بریم توی مزارع و تپه ها بچریم و گروه دوم با تعداد کمتر بمونن سوال ها رو بپرسن
چهل نفری راه افتادیم،از روی کرت ها.سبز مزرعه،آبی آسمون ،روبرو قلعه،و کوه های قهوه ای
مسیر یه کوه چه رو پیش گرفتیم.مث بز گر رفتم بالای کوه.بچه ها یه کمی نگاه کردن و بعد به سرعت خودشونو رسوندن بالا
وقتی همه اومدن،پیشنهاد دادم فریاد بزنین،با تمام وجوداول نمی دونستن که بلدن فریاد بزنن
کم کم صداها بیرون اومد...پپنج دقیقه،ده...یه ربع...دیگه نفهمیدم تا کی
سرود های مدرسه رو خوندیم ،با حد اکثر صدا.بعد من ساز دهنی زدم،همین طور که به سمت پایین سرازیر شدیم،برای لودیکا کوکازیکا،مارمولکی که یک ساعت قبل تشریح اش کردیم،مراسمی گرفتیم و سنگ قبری

سفرنامه دوم

امروز توی مدرسه همه یه جورایی به شکاف نسل ها فکر می کردن.به این که سفر چقدر آدم ها رو به هم نزدیک می کنه.به ویژه بچه ها و معلم ها رو
خیلی سرحال و شگفت زده بودن از سفر!حس می کردن نگاهشون به محیط پیرامون شون و به هم عوض شده.روزنه های امید توی چشم های بیشتر بچه ها به چشم می خورد
حساس،شکننده و بسیار مو شکاف اند.می خوان که درست درک بشن،درست
از اشتباه درک شدن خیلی هراس دارن
امان ازشون
چه خاکی بر سرم بریزم؟

Saturday, April 29, 2006

خرانق

سفرنامه اول

برگشتیم.بازهم یک "اتفاق" تازه در زندگی دیوانه من
صد و هشتاد بچه،صد و هشتاد هویت زنده پر رنگ...هزار ها نظر،بسته بسته حس و انرژی های آزاد
نمی تونم خوب توصیف کنم.کاش می تونستم
حال غریب ای دارم.سفر بی نهایت انرژی بر و انرژی بخشی بود...حس می کنم تصفیه شدیم
یزد عجب استان مرموزیه...شگفتا به این معماری.چه سازگاری ای با روح داره
توی دانشکده هنر و معماری اش دیگه پام سست شد.فکر کردم این جا بمونم بهتره یا برگردم تهران؟
و بهشت سفر،خرانق!مهدخت،آخ مهدخت!عجب الماس ای بود خرانق
حال ای داشتیم در خرانق،وصف نا شدنی."قلعه ای عظیم/که طلسم دروازه اش/کلام کوچک دوستی است".از وقتی پا توی این ده گذاشتیم،همه بچه ها دگر گون شدن.چنان گریه کردیم وچنان خندیدیم که شاید حال یگانه عمرمون باشه
شب،رصد،باد،بازی،فریادخرانق
ادامه دارد

Sunday, April 23, 2006

سفر

فردا داریم می ریم سفر...روزها و هفته هاست که این خیال در وجودشون قل قل می زنه!برای بسیاری شون این یک "اتفاق" اه،یک اتفاق ناب

یاسی،چی بیاریم؟/بازی بیاریم؟لباس چی؟/کیسه خواب؟فکر می کنی شب سرده؟فکر می کنی روز گرمه؟/من ساکمو بستم.توچطور؟این و یکی دو رو پیش می پرسید
هول شده ام...مثل بار اول...همه بار اول ها.
شاید خاصیت سفر باشه،حتی اگه این قدر خاص نباشه و این قدر پر مسئولیت

توی ذهن ام خاطره های عزیزمون مرور می شه
هزار تا تلفنی که رد و بدل می شد
الو؟کمپوت یا کنسرو؟بادگیر ؟کاپشن؟کدومش؟واکمن (لطفا)یادت نره
شبهای قبل از برنامه عجب هنگامه ای یه!واکس کفش ها،هزار بار تو و بیرون آوردن محتویات کوله ها...تقسیم غذاها...تماشای فوتبال صامت
چقدر خوب که سفر برای ما تازگی شو از دست نمی ده...هزار بار شکر.حتی فکرشم تکونم می ده

Friday, April 21, 2006

عجب

حالا من چند تا دوست دارم؟و چقدر عرضه؟(با ضمه بخونین)می گم...کسی هست که بخواد دوستامو باهاش قسمت کنم؟جرات می خوادها؟

Thursday, April 20, 2006

Tuesday, April 18, 2006

بارون

توی حیاط راهنمایی نشسته بودیم.یکهو در آسمون باز شد!یه رگبار بی سابقه!دونه هاش قد یه گردو.4،5 نفر بودیم.همه از هیجان فریاد می زدیم
سرمونو بالا گرفتیم،همه بچه ها پشت پنجره ها بودن
به ده ثانیه نکشید.تموم کلاسا خالی شد!همه،همه توی حیاط بودن و جیغ می زدن
نمی تونم توصیف کنم منظره رو!معلم ها هاج و واج سر کلاسای خالی وایستاده بودن و ناظم توی بلندگو نعره می کشید
حیف ام اومد که براتون نگم چقدر از دیدن این صحنه،قدرت زیبایی و ناتوانی نظم، گل انداختم

Monday, April 17, 2006

دنیا

با هم فرق می کنن
یکی شون ذاتا سیاسی یه...سر و دم می شکنه برای شرکت در فعالیت های سیاسی.دلش می خواد ازم تایید بگیره.بهش می گم:من روزنامه نمی خونم واخبار گوش نمی دم.از من چی می خواهی بشنوی؟
می گه:باورش برام سخت اه، اما سعی می کنم درک کنم (درک می کنه؟)مطمئن نیستم
یکی دیگه هست که مسئولیت همه چیز رو می پذیره.با دلیل و بی دلیل.و دچار عذاب وجدان می شه(همون که به جای همه دوم ها از من عذر خواهی می کرد)...کم نظیره.بسیار دوستش دارم در حالی که مسئولیت پذیر نیستم

سومی اما،فراری است.از زیر بار هر مسئولیتی شونه خالی می کنه . توی دلش اما غوغاست.
این تازه شد سه از پونصد
شب به خیر

Sunday, April 16, 2006

کلافگی

جنجال!هر روز یه جنجال تازه
گروهی از بچه ها علاف/الاف لقب گرفته اند.امان از وقتی که صد بار به لطایف الحیل به یکی بگی "تو چی فکر می کنی ؟ فکر می کنی خیلی با دیگران فرق داری؟" و انتظارداشته باشی که فرق نداشته باشه
میدونین؟ما به طور کلی عاشق شعار و پند و وعظ ایم...باور کنین بچه ها خیلی می فهمن و ازشما چه پنهون اصلا حوصله این حرف های ناز رو ندارن.بسه ،خواهش می کنم یه مدتی همه تون ساکت بشین بذارین باد به این بچه ها بوزه...چیه؟از اعتبارتون کم می شه؟کسی می گه شما کم کارین؟
دارین دیوانه شون می کنین و انتظار عاقلانه ترین واکنش ها رو ازشون دارین؟دم از عدالت می زنین؟؟؟عدالت؟؟
جلوی چشمم دارن پیر می شن.بی انگیزه و عصبی.حتی انگیزه انتقام هم ندارن.وقتی ساده ترین جمله ها رو می خوان برام تعریف کنن،به گریه می افتن و از این که اشک شون جاری می شه،هی بیشتر غصه می خورن
نشسته ام به نظاره شون،کلافه...نمی دونم کدوم سر این کلاف و بگیرم.راستی ،چند نفر آدم می دونن که یه دختر 16 ساله چقدر شکننده است؟

Thursday, April 13, 2006

قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد

من دوباره معتاد شدم.مثل 4 سال پیش که آگاهانه به لحظه لحظه بودن در کارگاه معتاد شدم
هر روز صبح با عشق به کارگاه،با عشق به با هم بودنمون،به هوای بوی چوب هاوجنسشون،از خواب بیدار می شدم و راه می افتادم.مسیر رسیدن به کارگاه(یا خونه دوست؟)یک تصویر خیال انگیزه در ذهن من
عشق و مرگ یک فضا چقدر به هم نزدیک اه.هر روز برای من آخرین روز بود،اون قدر لحظه ها به روحم نزدیک بودن که مطمئن بودم اصلا قرار بر موندن نیست...چه روزهای جاری ای بود برای ما...می دونم که در زندگی هزاران بار دیگه برمی گردم و حیرت زده به این فصل زندگی نگاه می کنم
راستی ،روزگار این هدیه ها رو چطور به ما داده و می ده؟؟
من دوباره معتاد شدم.همیشه همین طوره...اول کمی مقاومت می کنم و کم کم متوجه می شم که تا کمر توی آب ام .حالا دیگه من یه معلم معتادم،به کار،بچه ها...به فضا...ساعت ها دلم می خواد توی فضای خالی اش بشینم حتی
می دونم ...بچه ها می یان و می رن..اما این صحنه ها ؟؟
مهر ورزی همیشه بزرگ ترین هیاهوی درون من بوده.تا کی چنین خواهد بود؟نمی دونم...کاش همیشه
چرا بترسم؟

Tuesday, April 11, 2006

Monday, April 10, 2006

به عمل کار بر آید

بهشون باید نگاه کرد.خوب و دقیق نگاه کرد و خوب و دقیق گوش داد...دلشون حرف زدن می خواد،خیلی بیشتر از حرف شنیدن به حرف زدن احتیاج دارن.من این و گاهی یادم می ره،البته فقط گاهی
یه چیزهایی رو سعی می کنم بگم گاهی،و بعد معمولا پشیمون می شم
عمل...فقط از عمل ات چیز یاد می گیرن،تازه اگه بخوان
این آدم های جسور دور و برم
دوست کوچولو هام

Sunday, April 09, 2006

آدم

مدت هاست می خوام حرف بزنم.وقت نیست
آدم!آدم زیاده توی دنیا
آدم خوب و دوست داشتنی،آدم عجیب،آدم سرگردون،آدم عزیز
گاهی فکر می کنم مثل دوربین شده ام.در به در آدم ها و وقایع...لوکیشن
عجیب اه که کشف آدم ها تازگی شوحفظ می کنه در روحم
هنوز حیرت زده می شم!آدم؟؟؟
یاد مالک به خیر.دنبال آدم می گشت توی این دنیا
و من،مملو از رابطه،کشف،ذوق،نگاه...آدم ها کی تموم می شن؟
پیوست:180 تا آدم دوم دبیرستان رو داریم می بریم یزد،180 تا.قابل توجه فرزانه

Friday, April 07, 2006

اسب

بهار

این روزهای بهاری پر رگبار،سرشار از روابط متلاطم و پر برکت اه.بوی گل و بارون همه رو مست کرده
بچه ها بزرگ تر شده ان و "خول" تر !مثل این که آب حیاط تازه ای نوشیده باشن...پر تب و تاب و زیبا ست مدرسه.حالا دیگه آیه یاس رو گوشه و کنار اش کمتر می شنوم
فضا بندی دبیرستان رو کمی داریم عوض می کنیم،یه کار تا حدودی کله خرانه است، بدون شک یه موج ناراضی رو به دنبال داره ،اما گمانم بهتر بشه

زندگی در 85 تا الان که شگفت انگیزه

Tuesday, April 04, 2006

Sunday, April 02, 2006

فردا،مدرسه

فردا دوباره مدرسه ام شروع می شه
این چند روزه هی فکر می کنم و هی به جایی نمی رسم.فردا دوباره می افتیم توی گردش پر شتاب هر روزه...چه کنم که هر روز لازم نباشه محکم بزنم توی سر خودم؟
راستی،حالا برای معلم شدن باید چه راه مشخصی رو در پیش بگیرم؟مگه راه مشخصی وجود داره؟
برای معلم حرفه و هنر بودن،بهتره بیشتر ویولن بزنم و نقاشی کنم؟یا این که بهتره بیشتر وقت ام به مطالعه شیوه های نوین آموزش بگذره؟(خواهش می کنم نگو که هر دو در کنار هم،که مجبورم دوباره بزنم توی سر خودم!سر پر و پیمون محکمی هم نیست.باور کن هر کدوم این ها به تنهایی یه عمر می خواد)...کدوم اش؟
اگه کمی زبان و کمی ورزش و کمی ادبیات و کمی آواز رو هم به این مجموعه چاشنی کنم چطوره؟
چیزی که هست می دونی چیه؟ در این سال تحصیلی تلاش کرده بودم پراکنده کاری نکنم ونتیجه اش ازین قرار بود

Saturday, April 01, 2006

رنگ

آی بچه ها بیایین
به دنیای شاپرک
دنیای شعرای خوب
قصه های قاصدک
بیاین با کاغذ رنگی
کفتر بدیم هوا
گل به باغ زمستون
ماهو بدیم به شب ها
دنیای ما بچه ها
آسمونش یه رنگه
زمین اش پر گل و نور
نه دشمنی نه جنگ اه