Tuesday, May 30, 2006

:)

دو سه روزه که حال ام خوب اه!همین

Sunday, May 28, 2006

تعریف کن

توی قشم چند نفر از بچه ها با موبایل لاکپشت ها رو تعقیب می کردن
برگشتم و براشون از عمو گفتم.از قشم جدید،تغییراتی در این جزیره که به این زن و مرد نازنین شدیدا وابسته است
چقدر خوب گوش می دن!با حس هات همراه می شن
این ها نعمت اه.برای من که پر از برکت اند.کاش برای اون ها هم

Saturday, May 27, 2006

کارگاه هنر

روزهای امتحان های بچه هاست
مثل مامان ها شده ام.نگران همه ام و این یه کمی مسخره است
ترجیح می دم ندونم که کی چقدر بی سواد اه!وقتی برام تعریف می کنن که بی سوادن،سعی می کنم بذارم برم...حالا می فهمم که چطور ما رو خدا می خواستند!اون چه که باید!نوجوان سرزنده فعال ای که عالم به کلیه علوم معقول و منقول باشه،متهورانه عمل کنه،اما به شدت مقبول و آینده نگر باشه...این توقعات تا ابد توسعه پذیرن و عجیب این اه که مثل یه علف هرز توی روح آدم ریشه می کنن
بهترین ها رو براشون می خواهیم،در حالی که حتی نمی دونیم این بهترین ها در ذهن ما چی ان؟
باری...همراه با دلهره های امتحانی بچه ها دچار دلهره شده ام.تردید های شغلی و شخصی ،که در وجودم تمامی ندارن
اما در دو هفته گذشته،ساعات حضورم در دبیرستان به راه اندازی کارگاه هنر می گذره.کارگاه هنر یک اتاق نسبتا بزرگ تازه تاسیس اه که قراره درش به روی بچه ها باز باشه و هر کسی به تناسب علاقه اش توی این فضا با مواد مختلف محصولات مختلف تولید کنه(و اگه دوست داشت توی فروشگاه مدرسه بفروشه).این کلی ترین تعریف از این محیط بود.امیدوارم چیز خوبی بشه

Friday, May 26, 2006

ریزها

برگشتم
پس بالاخره کی داره زندگی میکنه؟اگه زندگی اونی یه که عمو و خاله من توی قشم بهش مشغولن،پس من دارم چی کار می کنم؟
اول یک اشتباه رو اصلاح کنم:لاک پشت ها با هم در نمی یان.در طول یک ماه و حتی بیشتر، هر شب یه تعدادی شون از زیر خاک بیرون می یان.فهم این مطلب البته خیلی سخت نبود.وقتی در روز های مختلف تخم گذاری می کنن...؟
هر شب چهار یا پنج تا پسر جوان تا صبح بالای سرشون کشیک می دادن.صبح تا شب هم چارپنج تای دیگه
الغرض...در اومدن!!نمی دونین چقدر کوچولو بودن
از توی یک سوراخ فقط یکی و از یک سوراخ دیگه بیست و دو تا.این ها محصول یک ساعت بود...با یک سبد می بردنشون ساحل مجاور و دم دریا می گذاشتنشون.وااای...کوچولوها بد جوری سرگردون می شدن تا برسن به دریا.یه جورهایی گیج و ویج بودن و بی نهایت ناز

...

وای!فقط وای

Tuesday, May 23, 2006

لاک پشت ها

حکایتشون این طوری یه:پنج سال پیش وقتی عمو رفت قشم،لاک پشت ها نسل شون در حال انقراض بود
مردم قشم فقیرن.توی فصل تخم گذاری لاک پشت ها کمین می کردن و هر لاک پشت ای که تخم می گذاشت،تخم هاشو از توی خاک در می آوردن و می خوردن
پروژه ای رو شروع کردن برای جلوگیری از انقراض شون.با مردم جزیره کلی صحبت کردن.وتوی ماه تخم گذاری لاک پشت ها تمام محیط جزیره رو محافظ گذاشتن.هر کدومشون که تخم می گذاشت،محافظ ها تخما رو می بردن به یک ساحل خاص،دوباره می گذاشتنشون توی ساحل
دو ماه طول می کشه تا لاک پشت کوچولو ها از توی تخم بیرون بیان.همه این دوماه رو مردم جزیره نوبتی توی او یه دونه ساحل کشیک می دادن که کسی به تخم ها نگاه چپ نکنه
تا این که یه شب،همه شون با هم از زیر شن بیرون می یان و می رن به سمت دریا
هزاران لاک پشتک،همه با هم
امسال پنجمین سال اه.فردا پس فردا شب موعوده.فردا صبح دارم می رم قشم
در پوست نمی گنجم.مث احمقا دست و پام می لرزه.کاش این صحنه رو ببینم!کاش ببینم

Tuesday, May 16, 2006

شاگردک


ناراضی ها معمولا بیشتر توی چشم ان.این منصفانه نیست ولی یه کمی واقعی یه
معمولا یادم نمی مونه که چند نفر ممنون بودن،اما وقتی یکی اعلام می کنه رنجیده،غم عالم به دلم می شینه
این خوب نیست
در واقع بد اه
امروز به بچه هایی فکر می کردم که تعدادشون از انگشت های دو دستم کمتره،و یه جورایی شاگرد های من ان و رد روحیه ام رو کم کم توی وجودشون حس می کنم.الان دوم و سوم راهنمایین
تابستون گذشته با هم به چند کوه رفتیم.امسال در کلاس چوب ام شرکت کردن،شنونده اکثر تمرین های موسیقی مون بودن،بهشون یاد دادم که چطور با ساز دهنی شون دوست بشن و صداشو در بیارن،با هم آهنگ ساختیم...قفسه و گلدون ساختیم،ماکت،مداد،قاب...با هم کتاب خوندیم،آواز خوندیم و والیبال بازی کردیم... یه عالمه خندیدیم،و بالاخره،هفته پیش به خاطر تموم شدن مدرسه سوم ها و خداحافظی شون با راهنمایی،همه با هم کلی اشک ریختیم
شاید من برای این ها به این جا اومده بودم...آدم ها آیا همدیگه رو پیدا می کنن؟

Sunday, May 14, 2006

بی دلیل

می خواهی برام بپری؟
یا تو هم مثل من از خستگی بی توضیحی به زمین چسبیدی؟

Friday, May 12, 2006

راز

نوشتن در این جا برام سخت اه.براتون می گم چرا
اول که شروع کردم،قصدم واقعه نگاری از لحظه های مدرسه بود
اما ...یک حقیقتی هست.من نمی دونم چی رو اجازه دارم بنویسم و چی رو نه.هر روز یک دنیا حکایت می بینم و می شنوم که نمی دونم آیا راز اند؟
راز های بزرگ بچه های کوچک ام؟
یا صرفاحکایت هایی که حتی دوست دارند منتشر بشوند؟
می دونم...مرز باریکی بین این دو هست
می خواستم براتون از سطوح اقتصادی بچه ها و نحوه پول خرج کردن شون بگم،که برای من بسیار عجیب اه،اما متوجه شدم که تقریبا تمام اطلاعات ام از گفت و گوی خصوصی با بچه ها کسب شده...خلاصه...حتی نمی دونم که این جا رو می خونن یا نه؟
کاش نخونن
این هاست،که دست و پام رو می بنده...وگرنه،شوق نوشتن و حرف ها برای گفتن همچنان خیلی زیاده

Thursday, May 11, 2006

چوپان


به گوسفند پرنده توجه کنین لطفا
این نقاشی یک متر در یک متره.با هشت نفر از بچه ها ی راهنمایی روی چوب کشیده ایم

Monday, May 08, 2006

پرسه

روزهای پر تلاطم ای رو می گذرونم.لزوما بد نیست...یه جور بازبینی شغلی
کی هستم؟می خوام این جا چه بکنم؟وجودشو دارم،یا به بدن سازی احتیاج هست؟؟؟
از این دسته سوال ها
امروز رفتم مدرسه.یک ساعتی با مدیر حرف زدم و احترامم بهش بیشتر شد.قابلیت های فراوونی داره،یه کمی برای بچه ها حس امنیت کردم
حدود 11 تا 8 نمایشگاه کتاب بودم.واقعا خوش گذشت،به ویژه در غرفه کودک،که تنها غرفه ای بود که به جرات می تونم بگم بسیار بهتر از پارسال بود
دوست قدیمی بوکسورم رو هم دیدم.در سه جمله اول دیدار با مشت مهربونش کوبید توی فک من که :تو داری توی این مدرسه چی کار می کنی؟کفر منو در می یاری یاسی.یه کمی فکر کن،فقط یه کم!البته محبت این دوست یه جور خاص خودشه،و انصافا بعضی وقت ها ضربه هاش کاری.گرچه امروز به زعم من کمی خطا رفت،اما دیدن او هم پر از لطف بود و چند نکته قابل فکر
الغرض...زنده ام،و حتی دم جنبان
کاش کم خطا باشیم

Thursday, May 04, 2006

جواب


روی پشت بوم کاروان سرای خرانق ایم.باد می یاد،طوری که می خواد از جا بلندت کنه.این سوراخ ها بی شیشه است.به پایین راه داره.یه گروه از بچه ها اون پایین دراز کشیده ان.زاویه دید خیلی قشنگی یه

هم سن

گاهی دلم می خواد اعتراف کنم
یه چیزی رو می دونین؟من دلم هم سن می خواد
بچه ها محشرن،باهاشون می شه خندید،حتی گریه کرد
می تونم باهاشون دوباره از اول بزرگ بشم.اما آخه 16 سالشون اه
کجایین؟شما که در کنارتون می شه حرف نزد؟می شه یه گوشه نشست و لذت برد؟می شه راه رفت،دوید،پرواز کرد؟