در گردنه ی حیرانیم،این بهشت معلق...حیرانیم،حیران
در مه پیاده می شیم.کاسه پر از ابر اه.بستنی ابری.آهنگ کیتاروو ابر نازنین همه مونو به خلسه برده...آه فقط اگه این زباله ها نبود
رنگ ها ی محجوب پیرهن مه پوشیده ان..اگه این زباله ها نبود
بلند می شم.کیسه ای از توی ماشین پیدا می کنم.یک بار،دو ار،سه،چهار...کیسه پر و خالی می شه و سطل زباله بزرگ کنار جاده پر.زباله جمع می کنم،بغضی توی گلوم...توی دلم با عمو بیژن حرف می زنم،انگار باهاش درددل می کنم که اگه اینجا بود نمی دونم چه حالی بهش دست می داد
نگاهی به دور دست می اندازم.تا چشم کار می کنه زباله است.حالا اون ها رو بر جسته تر می بینم.مگه من چند متر رو می تونم پاکسازی کنم؟و برای چند ساعت؟کم کم موفق می شم به درونم مسلط بشم و با برداشتن هر زباله به زمین و زمان لعنت نفرستم
نیم ساعتی می شه.بی اختیار دارم دعا می کنم،دعا
شبنم رو روی پوست حس می کنم.چشم هام شفاف تر شده.کلاهک کوه با ابهت باور نکردنی ای سرشو از لای ابر بیرون می یاره
باز زنده شده ایم.عکس می گیریم.دیگه ژستی در عکس ها نیست.همه چیز با ناباوری شیرینی همراه اه.مزدک می گه:اگه بال بزنیم،گمانم پرواز کنیم
شش نفری جیغ زنان بال می زنیم و می دویم