نیویورک،31 دسامبر 1970
شاهی عزیز من همیشه فکر کرده ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم.در سرجایم باشم.و آن وقت خواهم توانست روشن باشم .دقیق باشم و بستگی خودم رابا دوستان به آن نهایت کمیاب و دلپذیر برسانم.اما همیشه رابطه ی من باحوالی خودم نازک بوده است.حتی در تهران وقتی که در اتاقم می نشستم ،میان نوشتن گاهی یکه می خوردم ،دست پاچه می شدم .حسی غریب اطمینان مرا می برد.به خاطرم می گذشت که جای نوشتن جای دیگر است .اما آیا جایی هست که مال من باشد؟فکر نمی کنم
باید ازاین توقع بی پایه گذشت.در اتاق مسافرخانه هم باید شعر گفت.روی نیمکت پارک هم باید قصه نوشت.سختگیری را باید جای دیگر خرج کرد.آدم خیلی چیزها را می داند .اما دانش خود را همیشه همراه ندارد.من سر جایم نیستم.ولی کار می کنم.هر روز کار می کنم.دراین سفر به خاک تازه ای پا گذاشته ام.اینجا اندازه ها فرق می کند.آدم میان ابعاد دیگری است
من این فرهنگ را نمی شناسم .ولی هوایی به من خورده است.این جا چیزی هست که باید فهمید و از آن گذشت.باید جوید و سهم عمده ی آن را تف کرد.به این فرهنگ نمی توان لبخند زد.آن رگه های ظریف که در هنر قسمتی از اروپا آدم را تا شوق و دردمندی می برد این جا نیست.این جا کمال نیست.و چون نیست چه خوب می توان آموخت.خامی و زمختی درس ها می دهد.کار نپخته خودش را رایگان در اختیار قرار می دهد.اما هنر رسیده تجزیه و تحلیل می طلبد.من سمت این فرهنگ را نمی شناسم.این فرهنگ به یک جهت نمی رود(یامن خیال می کنم) . رودخانه ای است که به هر سو انشعابی دارد.تمامیت آن را هنوز ندیده ام.و چه زود است داوری
این نامه ادامه دارد
شاهی عزیز من همیشه فکر کرده ام روزی خواهد رسید که من قرار بگیرم.در سرجایم باشم.و آن وقت خواهم توانست روشن باشم .دقیق باشم و بستگی خودم رابا دوستان به آن نهایت کمیاب و دلپذیر برسانم.اما همیشه رابطه ی من باحوالی خودم نازک بوده است.حتی در تهران وقتی که در اتاقم می نشستم ،میان نوشتن گاهی یکه می خوردم ،دست پاچه می شدم .حسی غریب اطمینان مرا می برد.به خاطرم می گذشت که جای نوشتن جای دیگر است .اما آیا جایی هست که مال من باشد؟فکر نمی کنم
باید ازاین توقع بی پایه گذشت.در اتاق مسافرخانه هم باید شعر گفت.روی نیمکت پارک هم باید قصه نوشت.سختگیری را باید جای دیگر خرج کرد.آدم خیلی چیزها را می داند .اما دانش خود را همیشه همراه ندارد.من سر جایم نیستم.ولی کار می کنم.هر روز کار می کنم.دراین سفر به خاک تازه ای پا گذاشته ام.اینجا اندازه ها فرق می کند.آدم میان ابعاد دیگری است
من این فرهنگ را نمی شناسم .ولی هوایی به من خورده است.این جا چیزی هست که باید فهمید و از آن گذشت.باید جوید و سهم عمده ی آن را تف کرد.به این فرهنگ نمی توان لبخند زد.آن رگه های ظریف که در هنر قسمتی از اروپا آدم را تا شوق و دردمندی می برد این جا نیست.این جا کمال نیست.و چون نیست چه خوب می توان آموخت.خامی و زمختی درس ها می دهد.کار نپخته خودش را رایگان در اختیار قرار می دهد.اما هنر رسیده تجزیه و تحلیل می طلبد.من سمت این فرهنگ را نمی شناسم.این فرهنگ به یک جهت نمی رود(یامن خیال می کنم) . رودخانه ای است که به هر سو انشعابی دارد.تمامیت آن را هنوز ندیده ام.و چه زود است داوری
این نامه ادامه دارد