بغض بعد از ظهر،نامه کاغذی دوست،و یادداشت های هذیانی میم بلندم می کنه تا برات بنویسم...تا کی منتظر هم خوامیم موند؟زمان پیرامونمون شتاب گرفته.ما هم کمتر ازدیگران ترسو نیستیم.تو کمی شجاع تر و من کمی زخم خورده تر
سال هاست که از امنیت یک دوستی وام می گیرم و نا امنی رابطه دیگه ای رو سرپوش می ذارم.شاید هیچ وقت نتونستم اون چه رو که دلم می خواست،به حتی بخش کوچیکی از محبت های میم یا الف پاسخ بدم...شاید پاسخ اون ها رو به تو می دهم.ما آدم ها هنوز در هم می خزیم و امتداد پیدا می کنیم.به نظرت ناجوانمردانه است؟
اون ها قوی ترند،و مهربون تر...و من بی رحمانه امید می بندم که منتظرم خواهند موند.و تو ...زنده و شاداب و شکننده،کنار من راه می ری و گاهی به چشم هام نگاه می کنی
با تو باید چه کنم؟انصاف نیست اگه بخواهم تلاش کنم چیزی رو درتو تغییر بدهم.به دور و بر اتاقم نگاه می کنم...نقاشی هات،گوشه و کنار دفترهام،به چوب درخت عزیزت،به انعکاس صدات توی سازدهنی ام...و به چشم هات
در سرحد درخشندگی هستی،چه نیازی هست که چیزی رو در تو تغییر بدهم؟تو رسم دوستی رو عالی بلدی.ولی...با این نگرانیهای موذی ام چه کنم؟
No comments:
Post a Comment