Wednesday, November 21, 2007

از در و دیوار

خیلی چیزها برای نوشتن دارم،حرف های زیادی لایه لایه توی دلم می شینه که مجالی برای گفتن اش نیست...گاهی حتی دلیلی هم

بارون از دیروز بالاخره روانه شد.شست و صاف کرد.دل ها بی تاب شده بود،صداها گرفته...زخمی بودیم از این هوا و این اوضاع.گمانم از دیروز تا حالا راحت تر گریه می کنیم و امیدوارم کم کم بخندیم

دیشب 12 ساعت خوابیدم.8:30 تا 8:30.خیلی محشر شد

وحشت زده در حیاط مدرسه می ایستم.آدم ها خیلی زیاد اند.دو سه هفته است که تلاش می کنم چند نفر رو حتی برای دقایقی تنها ببینم . احوالشونو بپرسم و احوالمو براشون بگم.اما "جمعیت" مجال نمی ده..دلم فرار می خواد.کاش می شد نبینمشون مدتی.دلتنگی شرافتمندانه می خواهم

دیروز صبح ناخن سه تارم شکست.رفت لای کشوی دراور.شرمگین ام که این قدر بابت اش غصه دارم

پروژه های رنگ و وارنگی دارم با بچه ها.ساخت سازهایی که طبیعت می نوازتشون(مثل اون ارگ دریایی)،مدل کردن ایده های داوینچی،طراحی های گلد برگ(شبیه دستگاه پروفسور بالتازار می مونن)،بررسی مقام های کردی،ساخت یک وسیله کمک آموزشی آموزش چوبها و پروژه های رنگ و نور

امروز صبح "قصه های قر و قاطی 2" رو خوندم.مثل شماره قبلی خیلی چسبید

Friday, November 16, 2007

:)

اتاق ها رو جا به جا کرده ام.کارگاه منتقل شد به سقف شیشه ای و برعکس.زیبا شده...احساس کمردرد و خوشبختی می کنم

Tuesday, November 13, 2007

كنار جاده نشسته ام
راننده چرخي را عوض مي كند
از آن جا كه مي آيم ، دل بسته اش نيستم
به آن جا كه مي روم نيز، دل نبسته ام
پس چرا ناشكيبا
عوض كردن چرخ را مي نگرم؟
برتولت برشت

Monday, November 12, 2007

شادی

دیروز یک میز پینگ پونگ فکسنی و چند تا طناب بازی با دو صد ناز و ادا گذاشتن گوشه ی حیاط...خارج از تصورتونه که از دیروز تا حالا چقدر جو مدرسه عوض شده
یک عالمه آدم می بینی که بازی می کنن و می خندن...خنده های از ته دل پیش دانشگاهی ها رو مدت ها بود نشنیده بودم
به همین سادگی

Sunday, November 11, 2007

نوسانات زیاده،بالا و پایین،بالا و پایین
پاییزی یه همه چیز

Saturday, November 10, 2007

صحنه

از صحنه برگشته ام.شهری در 60 کیلومتری کرمانشاه
تا حالا براتون پیش اومده به سفری رفته باشین که حتی یه لحظه هم کم و زیاد نباشه؟فوق العاده به جا و به موقع و کافی؟
این سه روز چنین بود
چطور بگم که چطور بود؟پر از رنگ های خیال انگیز...پر از صدای سرنا و تنبور و آواز.و پر از حضور آدم هایی که هر بار دیدنشون بهم درک تازه ای از زندگی می بخشه
جاتون خالی..جاتون خالی
در شب هایی که خوندیم و ساز زدیم و حرف هایی از اعماق،تا سپیده سر زد

Sunday, November 04, 2007

بازگشت پر افتخار گودزیلا

می خوام برگردم اصفهان،مدت هاست
به قول نیکو چنین تصمیمی در روزگار ما به معنی پذیرش شکست اه،اما من درست یا نادرست،ماه هاست که به برگشت فکر می کنم
تا پایان سال تحصیلی نمی تونم ازین شهر تکون بخورم،به سال آینده فکر می کنم،و واقعا فکر می کنم
به موانع،ویژگی های مثبت اش،منفی اش
دوست دارم نظرتونو بدونم

Friday, November 02, 2007

خونه شاگرد

شاگردی کردن کار بسیار ظریف و سختی یه..به ویژه در هنر
وقتی کوچکتر بودم هم حساس بودن یادگیری رو حس می کردم.همیشه احترام زیادی برای معلم هام قائل بودم و دلم می خواست بهشون بفهمونم که چقدر دارم سعی می کنم نا امیدشون نکنم
اولین معلم ویولن ام مرد بسیار سخت گیر و بی حوصله ای بود که بی نظیر ساز می زد.و برای من بدی اخلاق و بدی شیوه تدریسش تنها با یک دقیقه که ویولن می زد،فراموش می شد و هفته بعد مشتاقانه می دویدم به سمت کلاس...در حالی که کسری هیچ وقت نمی تونست باهاش کنار بیاد و هر بار تب می کرد
یادم می یاد که تقریبا همیشه سر کلاس های مدرسه بی اختیار داشتم معلم روآنالیز می کردم"اگه الان این حرف و می زد بچه ها بهتر می فهمیدن"،اگه این جوری توضیح می داد"،"کاش می تونستم به جاش حرف بزنم"... همواره یه گوشه ذهن و روحم دنبال استاد می گرده...هر چند حالا دیگه معیارهام تغییر کرده
دلم می خواست توی کارگاه یه مجسمه ساز شاگردی می کردم ،کنار یک ساز ساز،یه نقاش
اما آخه چه مجسمه سازی،چه نجاری،کدوم نوازنده منو راضی می کنه؟
دانشکده های هنر(دست کم توی ایران) بدترین جاها برای شاگردی ان.ضعیف و کم مایه شده ایم.کم می بخشیم و کم می آموزیم
چه می شه کرد؟

Thursday, November 01, 2007

بدرود

افتاد/آن سان که برگ/آن اتفاق زرد می افتد
افتاد/آن سان که مرگ/آن اتفاق سرد می افتد
اما
او سبز بود و گرم/که افتاد
نمی دونستم که این قدر دوستش دارم وتا این حد براش احترام قائلم...حالم قابل وصف نیست...درود و بدرود قیصر