Tuesday, December 28, 2010

حکایت

حرف های زیادی هست برای در میون گذاشتن
حرف های ساده و پیچیده ،کوچیک اما دست و پاگیر و حرف های مهم و بزرگ حتی
نمی دونم چرا نمی نویسم که این روزها چقدر تغییر می کنه حالم
با خوردن یه نارنگی شیرین آبدار ناگهان شادی توی دلم می پاشه و بعد...در کسری از ثانیه می تونم یه خبر بشنوم و روحیه به قهقرا بره

شعر حفظ کردن هفتگی بهم امید می ده . دیگه زیاد از خودم نمی پرسم :که چی ؟ این شعرم حفظ کردی چه تغییری توی دنیای پر آشوبت پیش می یاد؟

می خونمشون ...بارها و بارها . متوجهم که دیرتر حفظ می شم .خیلی دیرتر از گذشته های نه چندان دور ..اما به همین گذر عمر هم با لبخند نگاه می کنم . گذشته و بد هم نگذشته

می خونم و می گذارم شیرینی اش به دلم بشینه . با که چی ها ی پیاپی شیره ی جانشو نمی گیرم و سعی می کنم نا امیدی دوستانم از هر فرآیند جمعی و فردی ای دامن ام و کمتر بگیره

به آرومی پیانو یاد می گیرم . یک ماهی می شه . این بار بدون هیچ توقعی از نوازندگی ...فقط یادگیری اش برام لذت بخشه
جدا چقدر این بار و این ساز و نگاه من به نوازندگی اش فرق داره با همیشه

روز تولد 30 سالگی ام در غم ناباورانه ای دست و پا می زدم . تصمیم گرفتم سه تار بخرم و تا سه سال بعد نرم و روون و عالی سه تار بزنم

چه تصمیم غریبی یه این تصمیم در روزگار فعلی ام
حالا 34 سالمه و دو ساله که دیگه چندان سه تار نمی زنم .نه این که دوستش ندارم ،نه ...فقط حس می کنم اون چهار حرفی همیشگی ، اون عالی ، نذاشت که باهاش روون باشم و من به روون بودن و صمیمی بودن این ساز بیشتر احتیاج داشتم تا اون نوازنده ی عالی نواز دل انگیزی که استادم می خواست باشم
استاد شگفت زده از پیشرفت هر روزه ام مدام می گفت : یاسی تو عالی می شی
و من باز بچه شدم . باز افتادم توی حس رقابت ده سالگی خودم با خودم و دیگه ...تموم شد

اما این بار انگار شکوهی نیست . سال هاست می دونم برای آموزگار موسیقی بچه ها بودن باید قدری پیانو بدونم و تصمیم دارم قدری با این ساز آشنا بشم

در قدری دونستن چه رهایی عجیبی یه

این ها بخشی از آرامش بخش های روزها و شب هام اه
از نا آرومی ها هم باید حرفی به میون آورد؟
یا دیگه بد نیست سکوت کنیم؟



4 comments:

پویا said...

اون چار حرف همیشگی؛ رقابت با خودم؛ ده سالگی! عجب! اینا رازای منن. تو از کجا بلدی؟

Farzane said...

یاسی جانم نوشته هات بو میدن. بوی دلتنگی. بوی رنگ خاکستری ناگزیر زندگی. انگاری که همه مون یه وقتی سمت نور و ترک میکنیم و مآیم اون وسط تر ها که که امن تره و گسترده تره گیریم که دلتنگ کننده تره ولی شاید به زندگی شبیه ترهو چقدر نوشته هات خویه گاهی یهایی که سر میزنم به این خونه که کلیدشو دارم حالم از اینکه تو یه گوشه این جهانی و خستگی برت نچربیده و هنوز در پی خوبیهای این عالمی ح بهتر میشه
زنده باشی رفیق
:*

یاسمن said...

منم هر از چندی به این جا سر می زنم و از این که می بینم عابری می گذره و حتی اثری می ذاره چقدر ذوق می کنم
:)

Unknown said...

یاسی الان کلی از کامنت فرزانه حال کردم... احساس می کنم که تو دستام یه کلید کوچیک و ظریف دارم. کلید همیشه پر از راز و وعده ماجراست. ممنون دوستم