داشتم توی کارگاه چوب بلندی می بریدم . چهار تا پسرک 4-5 ساله درخواست 
کردند که ما هم می خواهیم با تو توی کارگاه کار کنیم  . گفتم : امروز نه بچه ها ، یه 
کاری دارم که بهتره شما بایستین و ببینین . یکی شون چشماش برق زد و سر چوب رو توی
 دستش گرفت . بعد دومی و سومی و چهارمی . دیگه قادر نبودم چوب ببُرم . گفتم
 : نکنه شما کبابین ؟ 
نشون به اون نشون که نیم ساعت باد زدم و آتیش 
روشن کردم و کبابا چرخیدن تا خوب برشته بشن . جیغ و فریادی به راه بود . یه
 تیکه کباب می سوخت ، یکی از سیخ می افتاد .. نفس نفس می زدم  تا ساعت 11 
که وقت میان وعده است .  یکی از خاله ها صدا کرد : بچه ها میان وعده . آرین گفت
آخه ما کبابیم دیگه سیریم
آخه ما کبابیم دیگه سیریم

