داشتم توی کارگاه چوب بلندی می بریدم . چهار تا پسرک 4-5 ساله درخواست 
کردند که ما هم می خواهیم با تو توی کارگاه کار کنیم  . گفتم : امروز نه بچه ها ، یه 
کاری دارم که بهتره شما بایستین و ببینین . یکی شون چشماش برق زد و سر چوب رو توی
 دستش گرفت . بعد دومی و سومی و چهارمی . دیگه قادر نبودم چوب ببُرم . گفتم
 : نکنه شما کبابین ؟ 
نشون به اون نشون که نیم ساعت باد زدم و آتیش 
روشن کردم و کبابا چرخیدن تا خوب برشته بشن . جیغ و فریادی به راه بود . یه
 تیکه کباب می سوخت ، یکی از سیخ می افتاد .. نفس نفس می زدم  تا ساعت 11 
که وقت میان وعده است .  یکی از خاله ها صدا کرد : بچه ها میان وعده . آرین گفت
آخه ما کبابیم دیگه سیریم
آخه ما کبابیم دیگه سیریم

 
3 comments:
قربان کباب و کبابی
سلام یاسی جان
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com
هرچند این پستت رو قبلن تو فیسبوک خونده بودم و کلی هم خندیده بودم و حال کرده بودم، اما دوباره خوندنش هم کلی صفا داشت :)
Post a Comment