جمع خاصیت های ناباورانه عجیبی داره.یه روز می ری مدرسه،همه خوبن!دو ساعت بعد می بینی هر کی به نوعی آویزونه..کمتر بچه ای رو می شناسم که مستقل از حال و روز دیگران خر خودشو برونه و بره...حال ها به نحو مبهوت کننده ای به هم گره خورده ان
خوب...روزهاپشت سر هم می گذرن و من حس می کنم جمع به سمت بدی پیش می ره.هر از گاهی یکی دو نفر سر بلند می کنن تا به شرایط سر و سامونی بدن و خیلی زود مث گل پلاسیده می افتن یه گوشه ای و کسی باید خودشونو جمع کنه
چقدر سخته کنار بچه ها بودن،و بهشون امید هر روزه دادن...به چهره های نابشون،به وجود شکننده و نازنین شون.چقدر سخته به یکی بفهمونی که رضایت نسبی تو از زندگی ات خیلی مهمه...و چقدر سخته که 300 نفر رو خیلی دوست داشته باشی