Saturday, May 12, 2007

گلستان دو


غیر منتظره...غیر قابل پیش بینی...انتظاری بر آورده نشده

این عبارت ها تلاشی یه برای به تصویر کشیدن حالی که از سفر گلستان دارم
همه چیز به جز زیبایی بینهایت طبیعت،به هم گره خورده است

نامربوط ترین تیم سفری که تا به حال باهاشون همراه شده ام

بچه ها خسته اند.تا دیروز کارگاه برگزار کرده اند...به ما خوش بین نیستند و ما به هم.کم می شناسمشون.این تنها پایه ای است که تا به حال باهاشون سرو کار نداشته ام.تیم همکار بد چیده شده.بعضی ها تنها باری بر دوش دیگرانند
بارها با خودم مواجه می شم.با یاسی خسته و گیج و مبهوت ای که سعی می کنه کشف کنه کار از کجا لنگ می زنه

بعد از ظهر روز اول ناخواسته صدای مکالمه بچه ای رو در کنارم می شنوم.گریه می کنه و به مامانش گزارش می ده که همه چیز افتضاح اه و غذای گرم می خواد!به خودم می گم:احمق،تو رو چه به این کار؟بچه ننر رو بر می داری می یاری سفر که چه کارش کنی؟تغییرش بدی؟می تونی؟در ثانی،که چی بشه؟
اما لحظاتی که طبیعت پیروز می شد،چقدر خوب و کمیاب اه

گل افشان،دریاچه سرخ،لک لک ها،بوی بهار نارنج،شتر ها،زنبورها،گلها و درخت های زیتون،وبچه های فوق العاده نازنینی که در جمع نا هماهنگشون گیر کرده اند. به نرمی با طبیعت اطرافشون یکی می شن ...آروم می گیرن

چندگانگی هایی که باید هر لحظه در خودم حل می کردم و چندان موفق نبودم...لازم بود.تقریبا برای همه مون.شک ندارم

3 comments:

Anonymous said...

به قول خودت لازم بود..

Anonymous said...

راستی اخرش اون خانم 60 ساله چی شد!!؟

Anonymous said...

هنوز ندیدمش
قابل توجه دوستان:من یکی از خانوم های همکارم رو که 60 سال داره،هل دادم و پرت کردم اونور !و سپس سرش فریاد کشیدم و رفتم توی قطار

عجیب اینه که اونطور که باید هم شرمسار نیستم