Wednesday, May 30, 2007

زمان،زمان واقعی

فردا دارم می رم.امروز بار سفر می بستم،متوجه شدم که هر چی می گذره در سفرها باربیشتری می برم،برای بستن کوله وقت زیادتری صرف می کنم،دمپایی می برم و قرص،و پیراهن های آستین بلند برای این که اشعه آفتاب دستامو دو رنگ نکنه.لیست بلند بالا رو خط می زنم و می رم جلو
متوجه شدم که با وجود این که هنوز سفر رفتن و دیدن رو خیلی دوست دارم،اما چندان پر انرژی و ذوق زده نیستم و از سفر انتظار معجزه ندارم.منتظر دوستی های تازه نیستم،هر چند که ممکنه پیش بیاد
تازگی ها یه حس تازه دارم"نگرانی".وقتی می رم سفر نگران مامان و بابا می شم،و نگران یه عالمه بچه ام
بلند شدم.توی آینه به خودم نگاه کردم.چند تار موی سپید جدید کشف کردم.لبخندی به لبم نشست. من بزرگ شده ام

1 comment:

Anonymous said...

نگرانی و بزرگ شدن.. ارتباط جالبیه..پ

پ.ن. کلی خوش بگذره و منتظر عکسات هستم