Saturday, December 22, 2007

ساز و سرما

امتحانای بچه ها شروع شده
مدرسه رفتن خیلی خوبه و مدرسه نرفتن عجیب خوبه
مدرسه رفتن به آدم شادی می ده و مدرسه نرفتن رهایی
چه کنم که مخلصشونم و گاهی بد جوری از ندیدن شون دلشاد می شم
دو روزگذشته را تقریبا ساز زده ام.ده ساعت شاید.روزگار شیرین و سخت ای یه وقتی قطعه ای رو در می یاری،سعی می کنی،موفق نمی شی و حس بلاهت روی سرت خالی می شه...و چند ساعت بعد،نشونه هایی از شعور بروز می کنه.گوشه هایی از قطعه خودشو نشون می ده
امروز روز اول دیماه است
من سردم است
رادیاتور ها جواب نمی دهند

Thursday, December 20, 2007

دوست



دوست اومد.پس از یک سال و نیم برای اومدنش سنگ ها رو زودتر از ظرف ها شستم

Wednesday, December 12, 2007

بور و هایزنبرگ

قصه ی دوستی بسیار عمیق بور و هایزنبرگ در تاریخ علم و جنگ و سیاست(بمب اتم)،یکی از عجیب ترین حکایت هاییست که شنیده ام.دیروز فیلم داستانی این ماجرا رو دیدم،و دو سال پیش تلویزیون مستندی نشون داد در مورد بمب اتم و حضور پر رنگ این دو دوست در ماجرا...مرعوب کننده است
اگر این روایت تاریخی رو نشنیدین یا نخوندین،بهتون توصیه می کنم که پیگیری اش کنین..چیزی بیش از تاریخ علم اه
کاش می شد ده ها جون داشت...و یکی دو تاش رو به فیزیک اختصاص داد...دریغ

Friday, December 07, 2007

مرنجاب


روی رمل ها شناوریم.چند نفری به بالاهای تپه رسیده اند و بقیه اون میان دست و پا می زنن
من:آهای ی ی ی ی ی ی ...می شنوین؟بیایین پپایین داره غروب می شه.به دریاچه نمک نمی رسیم
همه:---همهمه و پیش به سمت بالا
من:(زبون کوچیک و ببینین)نامردا می شنوین چی می گم؟؟؟؟؟؟
همه:(با خنده و فریاد)نه نمی شنویییییییییییم
من:پس بی وجدانا اااااچطوره دست کم دو دقیقه سکوت کنیم؟؟

دو دقیقه سکوت.دو دقیقه،پس از ده ساعت سر و صدا
تپه های شنی.تا چشم ها اجازه بده،تپه و آسمون

چه سنگین،با ابهت و زیباست این سکوت
چه سنگین،با ابهت،و زیبا
سنگین
با ابهت
زیبا

Thursday, December 06, 2007

مرنجاب/پیش در آمد

یک روزه داریم بچه ها رو می بریم مرنجاب..کمی هول ام.امیدوارم از مار و عقرب خبری نباشه.برامون دعا کنین.بر می گردم و می نویسم

Monday, December 03, 2007

ای بابا

از صبح مثل خروس جنگی به همه پریده ام. سخت از تنبلی بچه ها شاکی می شم،از سنبل کاری...منو یاد تنبلی اجتماعمون می اندازه و تاب اش نمی یارم.کاش اشتباه نکنم و بی جا دعواشون نکنم
هنوز قدیمی ام و به نظرم کمی دعوا بد نیست،اما اعصابی برام نمی مونه
با آغوش باز رفتم به سمت آخرین کلاس و دم به دم لطیفه تعریف کردم...می بینین آدم گاهی چقدر مبتذل می شه؟

Sunday, December 02, 2007

همه کاره گی

از ننوشتن خسته ام...وقتی نقش آچار فرانسه رو می پذیرم،یکی از تبعاتش همین کمبود وقت و نارضایتی مزمن اه
می دوم،هر صبح و شب..و روزگارم به چاشنی دوست نداشتنی نارضابتی آغشته است
خودم ام،اما نه همه ی خود
همزمان به ده ها چیزفکر می کنم.ساماندهی پروژه های بچه ها گیج ام می کنه.کار نشاط بخشی یه،اما راستش هیچ کدوم این پروژه ها از آن من نیست
کاش مدتی در آرامش کارگاهم غلت می زدم،جارو می کردم،مرتب می کردم و اجازه می دادم ،دستام کار کنه و پیش بره،و مخم هوا بخوره