چگونه پهنای خاک،که ذره ذره ی آب و هوا و خورشیدش چو قطره قطره ی خون در وجود من جاری است،چنین به دیده ی من ناشناس می آید؟
متن بالا یکی از صدها پیغامی است که در طول هفته ی گذشته از یکی از شاگردام دریافت کردم.در مرز انهدام اه.چند روز مدام چنین نوشته هایی داشتیم،من و همکلاسی هاش...و بالاخره اقدام به خودکشی کرد
زنده است و هر شب که می خوابم به این امید می خوابم که بهتر بشه،روحی سرشار داره و خانواده ای بسیار جاهل
کی می دونه درین شهر چند تا جوان بی نظیر هر شب و روز در چنین تلاطمی دست و پا می زنن؟
1 comment:
kiiiiiiiiiiiiiiiiiii?
Post a Comment