مهدخت برگشته.از سرزمین های دور و نزدیک.با چهره ای متفاوت و روحی متفاوت تر.ترکیبی از بهت و لذت عمیق
دنیا دیده شده.همه ما میخکوب به صندلی ها چسبیده ایم..از پاکستان می گه.از اسلام در این کشور،از مردها،فضا ها،از زن ها که بندرت یافت می شن؛ازین که چقدر درین سرزمین متعجب بوده
هند و لائوس و برمه..پلیس های کشور های مختلف و مصیبت هایی که به سرشون اومده.شب هایی که در قبیله ها صبح شده،دور آتیش،آواز زن ها برای فراخوندن به همخوابگی
مدت هاست از 12 شب گذشته ایم.نفس هامون در سینه ها حبس شده.سرزمینی که درش زندگی می کنیم،توی همین چند ساعت به بخش کوچیکی از جهان تغییر حالت پیدا کرده.سفر چه وسعت دیدی می ده و وقتی ازش دور می شی، گاهی به اشتباه فکر می کنی که همینی که هستی کافی یه...چقدر عجیب..به چشمهاش نگاه می کنم.به پوست بسیار تیره درخشانش و باز به چشمهاش..چشم های نازنینش چقدر عمیق تر شده
No comments:
Post a Comment