خیلی چیزها برای نوشتن دارم،حرف های زیادی لایه لایه توی دلم می شینه که مجالی برای گفتن اش نیست...گاهی حتی دلیلی هم
بارون از دیروز بالاخره روانه شد.شست و صاف کرد.دل ها بی تاب شده بود،صداها گرفته...زخمی بودیم از این هوا و این اوضاع.گمانم از دیروز تا حالا راحت تر گریه می کنیم و امیدوارم کم کم بخندیم
دیشب 12 ساعت خوابیدم.8:30 تا 8:30.خیلی محشر شد
وحشت زده در حیاط مدرسه می ایستم.آدم ها خیلی زیاد اند.دو سه هفته است که تلاش می کنم چند نفر رو حتی برای دقایقی تنها ببینم . احوالشونو بپرسم و احوالمو براشون بگم.اما "جمعیت" مجال نمی ده..دلم فرار می خواد.کاش می شد نبینمشون مدتی.دلتنگی شرافتمندانه می خواهم
دیروز صبح ناخن سه تارم شکست.رفت لای کشوی دراور.شرمگین ام که این قدر بابت اش غصه دارم
پروژه های رنگ و وارنگی دارم با بچه ها.ساخت سازهایی که طبیعت می نوازتشون(مثل اون ارگ دریایی)،مدل کردن ایده های داوینچی،طراحی های گلد برگ(شبیه دستگاه پروفسور بالتازار می مونن)،بررسی مقام های کردی،ساخت یک وسیله کمک آموزشی آموزش چوبها و پروژه های رنگ و نور
امروز صبح "قصه های قر و قاطی 2" رو خوندم.مثل شماره قبلی خیلی چسبید
1 comment:
واقعا فصلای تهران یه چیز دیگه اس
اینجا هوا همه اش ابری اه و خیلی وقتا زمین خیس
ولی اون بارونی که آدم انتظار داره هیچ وقت نمیاد. اصلا انگار شرشر ندارن
مسخره است که آدم تو لندن همیشه ابری و خیلی وقتا بارونی، دلش بارون بخواد
Post a Comment