تا به حال چند بار این شانس رو داشته ام که پا به خونه هاشون بذارم وتوی خلوت اتاق شون سهیم بشم...گنج ها یکی یکی از توی گنجه ها بیرون کشیده می شن.چوب یه درخت که توی بچگی باهاش دوست بوده اند،یه برگ،چند تا سنگ،عکس ها...تا این جا،اگه هنوز محرم بوده باشی قفل دفترهای خاطرات می یان بیرون.نوشته ای برای شنیده شدن و حتی کمی که به عمق گنجه بریم،نقاشی ای
فضاهاشون مغناطیس عجیبی داره،دستخط های پر تلاطم که کاملا با روح و روان 15،16 ساله هم خوانی داره...و دریای مهری که به جریان می افته
زمان چه بی رحم می شه وقتی توی چنین فضایی می دوه
2 comments:
سلام
از این پستت دلم گرفت یعنی نه حسودیم شد.
دلم خواست با دوباره 15 ساله باشم.
و این آرزوی پوشالی هرگز گریبان منو ول نکرده.
سلام
از این پستت دلم گرفت یعنی نه حسودیم شد.
دلم خواست با دوباره 15 ساله باشم.
و این آرزوی پوشالی هرگز گریبان منو ول نکرده.
Post a Comment