Monday, April 06, 2009

کردستان


کم انگیزه و تب دار راهی شدم.حس سفر نبود.سرپرست بسیار منت گذاشت و 5 صبح اومد دنبالم.کمترین بهانه ای دستم می رسید بی خیال می شدم.حتی بهانه ای به این کوچیکی که صبح ممکنه آژانس گیرم نیاد
به مدد ابر و باد و مه و سوسیس و سرپرست،به سمت یه معجزه ی دیگه روان شدم
باز هم .باز هم
کی باورش می شه؟تا کی ؟
هر بار به عکس سفرها نگاه می کنم،به خودم می گم:دیگه حتی اگه از این ناب ها گیرت نیاد،همین گنج ی که داری،برای یاد آوری و لذت باقی عمرت بس اه
باز ...باز
شگفتی
پا به کردستان پذیرنده،زنده،شیطون وپردل و جرات گذاشتیم
22 نفر کم آشنا
آشنایی چنان سریع رشد کرد که کم کم وحشت می کردیم
شب سوم توی راه و توی ماشینی که من درش حل شده بودم،از کودکی گفتیم.جوری که شاید سال ها صمیمیت برای گفتن و شنیدنش کم بود

سبزی تازه،هوای سرد پاک،گوسفند،چوپان ،همراه با"دوستانی از جنس بلبل"،ورقص های عزیز و به یاد موندنی

2 comments:

شاریس said...

فقط این یاسی همونی که من میشتاسم.
لبریز از شوق ،همیشه.

...... said...

این عکص چقدر خوبه
و جای من چقدر خالی
حتی پیش خودم
چقدر خوب که سرپرست زدت زیر بغل و بردت سفر
اگه غیر این کرده بود که این طور مریدش نبودیم
خوب که بهتون خوش گذشت و جقدر خوب تر که زود اشنا شدن کم اشنا ها.
توی دلت جا واسه ما قدیمی اشناهای دور ولی بذار، با این همه حس و حال جدیدی که درت می گذرد.