Sunday, September 06, 2009

نزدیک به پاییز دیوانه،شب قدر

این نوشته قدیمی یه
توی دفترم بهش برخوردم
به امید توی نوشته احتیاج داشتم برای گذران این روزها
پاییز دیوانه داره نزدیک می شه و من حال خوبی ندارم ازین که سر کلاس نخواهم رفت

به زخم کهنه ام می نگرم
به یاد آوردن ارغوان تند
روزهای پاییزی

به "بهمن بیگی" نگاه می کنم.چه چشم های نافذ و صدای مطمئن ای داره.سراسر فیلم پر از حس های زنده و ناباوری دوست داشتنی ای هستم.چطور تونست؟چطور بتونیم؟

به "توران میرهادی" نگاه می کنم.زیبایی رویایی این صورت برای ما که ازنزدیک دیده ایم اش،هرگز کم رنگ خواهد شد؟چطور این قدر عزیز و یگانه زندگی می کنه؟

فیلم "اگر بهمن بیگی نبود"می بینم که صدای زنگ پستچی متوقفم می کنه
نامه ی مهتاب پر از مهر به پروفسور پ عزیزاش اه.کسی که تا شعاع دوردستی دور و برش همه در حضور او زندگی می کنن
حس می کنم تنها نیستیم
ما همه می دویم...فقط پراکنده ایم و گاهی به سختی فرصت می کنیم تا از حضور هم سرمست بشیم
خوش حال ام که می گم :ما
ما پراکنده ایم.دغدغه های بسیار مشابهی داریم .در زمان های متفاوت و به دانش متفاوتی مسلح شده ایم
ما بر خلاف نفرت شدیدمون از جنگ،همه مبارزیم...چه بخواهیم بپذیریم،چه نه
جهل پیرامونمون ما رواز پا نمی اندازه و محیط باهامون همسو نیست
ما انگار به زبان قوی تری دست پیدا کرده ایم.نمی خواهم به این زبان اسمی بدم...می فهمی
به بهمن بیگی فکر می کنم.به میرهادی،به تو ساناز،ده سال در لایه های کم پیدایی نشستی و باتمام وجود خلق کردی ،صدای تو رو کسی شنید؟مطمئنم که شنیده شد
به مینو،که همیشه به نظر یه معلم زبان ساده می یاد و چه داره می کنه
...
بسیاریم ...خیلی..دلم می خواددیگه دست به دست هم می دویدیم
می ترسم گم بشیم

1 comment:

Unknown said...

ما بی شماریم
ما بی شماریم و هزاران دست و چشم و آرزو با ماست
ده سال است جرات شکست خوردن ندارم یاسی
بی شمار چشم، چشمهای عزیز بچه ها نگاهم می کند
نه من جرات خسته شدن ندارم
تو هم